kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۱۵۷۶
تاریخ انتشار : ۲۶ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۲۶

روایتی از راهیان نور

 

به قصد دهلران، صبح حوالی ۱۱ از قلاویزان بیرون آمدیم. مقداری که رفتیم، تابلوی «دهلران 120km»، شتاب ماشین‌ها را زیادتر کرد. نهار میهمان فرماندار شوش بودیم و قطعا با تأخیر زیاد به آنجا می‌رسیدیم. جاده خلوت بود و هم‌سفران قافله خوش بودند. رو به شوش(شرق) که می‌رفتیم، دشت و زمین‌های کشاورزی، از سمت جنوب، در انتهای افق، به کوه‌های خاکی منتهی می‌شد. در آن صحرای درندشت، آن هم در فصل بهار، زمین شخم‌نخورده و کشت‌نشده فراوان دیدم و میان این دشت، هیچ گاو نر و مرد کهنی ندیدم! شاید به غیر از نقصان مدیریت‌های دولتی، تقصیرکار اصلی، گاوهای نری بودند که سفیل و سرگردان توی دشت رها شده بودند و کاری به جز نشخوار نداشتند!
کنار جاده، روستاهایی با خانه‌هایی تازه‌ساز دیدم که الگوی معماری و مصالح‌شان بومی نبود و شبکه‌های ماهواره‌ای، به این‌جاها هم سوغات فرستاده بودند!
طرح و مصالح خانه‌های روستایی، نه با اقلیم و آب و هوای منطقه گرم مهران و دهلران سازگار بود و نه با الگوی معماری سایر نقاط ایران!
حدودا ۱۲ ظهر بود که رسیدیم دهلران. برخلاف انتظارم، شهر را آباد و پرتحرک دیدم. البته این‌جا نیز مثل جاهای دیگر کشور، برای سوغاتی‌های مدرنیزم آغوش باز کرده بود و سنت‌های بومی‌، تا حدود زیادی بر باد رفته بودند. ویترین مغازه‌ها و سر و روی جوان‌ها و تبلیغات کالاهای مصرفی خارجی، به چشمم زل زده بود و طعنه‌ام می‌زد: «آقای دلواپس، ما این‌جا رو هم اشغال کردیم!»
کار چندانی توی شهر نداشتیم. مقصد ما فرمانداری دهلران و دیدار با مسؤلین بود. حیاط ساختمان فرمانداری را با نخل‌ها و درختان و گل‌های گرمسیری، زینت داده بودند. با وجود گل‌های خوشه‌ای سفید اقاقیا، کنار بوته‌های بنفشه و سوسن‌برگ‌های صورتی رنگ، سفرۀ بهاری دهلران در اولین روز اسفند ماه، چشم‌نوازتر شده بود. روز قبل در سنندج، مهمان ولایت پیرِ سپیدموی زمستان بودیم و امروز دشت‌های سبزقبای دهلران، میزبان ما بود. این‌که می‌گویند ایران کشوری است چهارفصل، بی‌راه نگفته‌اند. ما خود دو فصلش را در یک روز دیدیم. وعدۀ نهارمان شوش بود. افراد قافله برای استراحت کوتاهی به مهمان‌سرا رفتند و من به خیابان برگشتم. از ترافیک خبری نبود. اغلب مغازه‌ها شلوغ و مغازه‌دارها بیشترشان جوان بودند. خوشحال بودم که این جوان‌های عاقل، عوض کارمندی، پی تولید و کسب و کار رفته‌اند. داخل یکی از مغازه‌های اغذیه‌فروشی، دو تا جوان فروشنده نظرم را جلب کردند. وارد مغازه شدم. مغازۀ نسبتا بزرگ، و صندلی‌ها تماما در اشغال مشتری بود. نوشیدنی خنکی خواستم و بهانه‌ای پیدا کردم برای گپ و گفتی کوتاه؛ راجع به اوضاع دهلران در زمان جنگ. یکی‌شان می‌گفت: «زمستان‌ها که هوای این‌جا بهاری بود، شهر می‌افتاد دست بعثی‌ها و تابستان‌ها که می‌شد عین جهنم، شهر را می‌گذاشتند برای ما. دهلران در طول جنگ، چندین بار بین ما و دشمن دست‌به‌دست شد و سرآخر بچه‌های بسیجی و ارتشی و سپاه، شهر را پس گرفتند. ولی خب بعثی‌ها ویرانش کرده بودند». دلم می‌خواست بیشتر بپرسم، ولی دیدم مزاحم کسب و کار جوان‌ها هستم و از طرفی، مشتری‌های مغازه‌ اغذیه‌فروشی، غالبا گرسنه‌اند و مغازه‌دار عوض جواب‌دادن به سؤال‌های من، باید به مشتری گرسنه برسد. من هم فرصت چندانی نداشتم و باید برمی‌گشتم پیش قافله. وقتی رسیدم فرمانداری، دوستان از مهمان‌سرا بیرون آمده بودند.
وقت بسی تنگ بود و نه جای درنگ. شوش با روایات کهنش از حضرت دانیال(س) و نیز حکایات دفاع مقدس، منتظر کاروان بود.
نویسنده- راوی: منصور ایمانی