یک شهید، یک خاطره
من یک پاسدارم
مریم عرفانیان
آقابزرگ دیگر خیلی پیر شده بود، همیشه میگفت دوست دارم فرزندِ محمدرضا را ببینم. یک روز او را کنار کشید گفت:
- «بابا جان، اگه ازدواج کنی آرزو به دل از دنيا نمیروم.»
سيد رضا گفت:
- «عمر ما پاسداران سه ماه است.»
آن قدر اصرار کردیم که بالاخره راضي به ازدواج شد.
***
هنگام رفتن به خواستگاري گفت:
- «بايد تمام شرايط را با همسر آیندهام در ميان بگذارم... »
شرايطش را نمیدانستیم ولی قبول کرديم.
او به دختري که برايش خواستگاري رفته بوديم گفت:
- «میدانید که من یک پاسدارم و عمر پاسدار سه ماه است؛ امکان دارد وقتي به منطقه رفتم دست و پايم قطع شود يا نابینا شوم و آن وقت شما بايد دستم را بگيريد...»
همگی از حرفهایش تعجب کرده بودیم که ادامه داد:
- «با تمام اين مسائل هنوز راضی به این وصلت هستید؟»
فکر نمیکردیم که خانمش به این راحتی همه حرفهای او را قبول کند.
خاطرهای از شهید محمدرضا دلبری
راوی: خواهر شهید