kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۱۰۶۸
تاریخ انتشار : ۱۹ مهر ۱۴۰۱ - ۲۱:۱۴
یک ستاره از آن هزار

ستاره سی و هشتم؛ حیدرعلی

 

ابوالقاسم محمدزاده
راه پاک شد و معبرها باز. طولی نکشید که دوباره معبرها را آلوده کردند هرچند هنوز پلاک‌ها چشمک می‌زنند. مثل ستاره‌هایی که با آنها می‌شود در دل تاریکی، شمال و جنوب را تشخیص داد. ستاره قطبی و دب اکبر و دب اصغرش را.
راه را برایمان باز کردند و در مسیر پلاک‌هایشان را برایمان آویختند و با سرانگشت وفا، نقطه رهایی را نشانمان دادند. همان‌ها که آشنایان عشق بودند و در بحر عمیق ولایت و شهامت، با بصیرت به عمق و ژرفای گذرگاه ملک و ملکوت رسیدند و پرچمی بر سر راهمان نشاندند که برسر دوراهی نمانیم. همان‌هایی که در سه راه عشق و ایمان و خطر، حق تقدم با آنها بود و ارتباط میان خاک سرخ منطقه و قلب‌ها، وابسته به راز و نیازشان در حالی‌که دستی بر اسلحه داشتند و دستی به گوشی بیسیم‌هایشان. و جسمی که سیبل و آماج تیر و ترکش بود.
از آن دور دست‌ها هنوز صدایشان به گوش می‌رسد:
- دنیا... دنیا.... بهشت....
چه آوای زیبا و دلنشینی است. شنیدن صدای دوستان از عمق تاریخ. از فراسوی زمان و از همین نزدیکی. همین چند سال پیش که خیلی دور نیست. سرزمین عاشقان یادش بخیر...
ناگفته، که نه! نگفته شدیم. از آن‌همه روز که وقتی لحظات آخر عمرش را نفس می‌کشید‌، با همان رمق باقی مانده گفت:
- به امام بگویید از ما راضی هست؟
***
کم سن و سال بود، اما زبر و زرنگ. با وجود سن کمش به جبهه آمده بود. آن‌هم با مشقت و سختی. وقتی برای جبهه به اعزام نیروی بجنورد رفت، تحویلش نگرفتند و گفتند:
- برو بچه جان... برو سر میز مدرسه ات بشین درس‌ات را بخوان!
گفته بود:
- قاسم هم سیزده سالش بود.
کمی جا خورده بودند. حرف قشنگی زده بود‌، اما مرغ مسئول اعزام یک پا داشت.
- اگر شما در جنگ اسیر بشی‌، سبب تبلیغات منفی دشمن علیه جمهوری اسلامی می‌شی. برو درست را بخوان. جبهه مدرسه نیست...
گفته بود:
- امام گفته؛ جبهه دانشگاه است.
کسی معنی حرفش را نفهمیده بود. از قطار اعزامی‌ها جا ماند.
در بحبوحه عملیات‌، گروه سرودی به منطقه آمده بود و سرودی به مناسبت نیمه شعبان اجرا کردند تا رزمندگان روحیه بگیرند و برای عملیات آماده شوند. نوجوانی در میان آنها با صدای خوبی که داشت خوش می‌درخشید و با هیجان و شوق‌، شعرش را می‌خواند و گروه سرود را رهبری می‌کرد.
مراسم تمام شد و هرکسی برای استراحت و آماده شدن برای حضور در عملیات به واحد و یگان خودش رفت.
عملیات شروع شده بود و با پاتک‌های سنگین عراق‌، مجبور به عقب‌نشینی شده بودند. عده‌ای با پای پیاده و عده‌ای با ماشین. اما یک نفر ایستاده بود و فریاد می‌زد:
- کجا می‌رید... بر گردید... بایستید. مقاومت کنید.
فرمانده گردان و معاونش شهید شده بودند و بقیه نیروها که سازمان رزمشان از هم پاشیده بود در حال عقب‌نشینی بودند و تنها او در حالی‌که هنوز بیسیم به پشتش بود و با اسلحه اش به طرف دشمن تیراندازی می‌کرد. تعداد کمی از بچه‌ها ایستادند و مقاومت کردند.
وقتی آرامش نسبی برقرار شد به دنبالش گشتند. نه از نیروهای عراقی خبری بود و نه از آن نوجوان بیسیم چی.
ارتفاعات، نه جای ماندن نیروهای خودی بود و نه محلی برای استقرار دشمن. همچنان از نقطه‌ای صدای فش فش بیسیم می‌آمد.
روی ارتفاعی‌، لابلای سنگ‌ها سنگر گرفته بود و هنوز نوک تفنگش روبه‌روی دشمن بود. فرمانده می‌گفت؛ صدایش زدم که به سمت ما تیراندازی نکند. تکان نخورد و عکس‌العملی نشان نداد.
بیسیم روی پشتش روشن بود‌، ولی خودش آرام خوابیده بود. صورتش را که نگاه کردم جا خوردم. همان تکخوان گروه سرود بود. احساس خجالت کردم. تا لحظاتی پیش روح بزرگی ساکن این بدن و پیکر کوچک بود.
حیدر علی تازه پا به چهارده سالگی گذاشته بود که برای اعزام به جبهه اقدام کرد. متولد 49 بود و سنش کم‌، کسی تحویلش نگرفت. در آستانه پانزده سالگی با گروه سرودی خودش را به جبهه رسانده بود و همانجا با مهری که از او به دل مسئولین افتاده بود ماندگار شد و به مخابرات راه پیدا کرد.
صداقت. جدیت و پشتکارش باعث شد به‌عنوان بیسیم‌چی به عملیات برود و رفت. متولد 1/1/1350 بود و 1365/12/12 در حالی‌که تفنگش را به طرف دشمن نشانه رفته بود و از دیگران می‌خواست که بمانند و مقاومت کنند در سنگر ماند، سنگر دانشگاه...
آری، به دانشگاه جنگ راه پیدا کرد و با بالاترین نمره پذیرفته شد و پایان نامه اش را با امضای سرخ شهادت به سینه آویخت و ستاره‌ای شد در آسمان شهادت.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد....
موضوع: بیسیم‌چی شهید حیدرعلی بابایی