آســمانی شدی...
مریم عرفانیان
- عروج كن...
صدايش در وجودت پيچید. صدايش آشنا بود. صداي همان جوان خوشسیمایی كه در تمام اتاقها را زد و از همه سراغ تو را گرفت. همه با انگشت تو را نشان دادند كه گوشهاي در محراب نماز ايستاده بودي و دست به آسمان بلند كرده و راز و نياز ميكردي....
و خلوتت را هيچكس برهم نزد؛ جوان نيز آنقدر ايستاد تا سر از سجده برداشتي و سلام نمازت را دادي. سر برگرداندي، به تو چشم دوخته بود، با نگاهي كه نفوذ آن را در هيچ چشمي نديده بودي و با صدايي كه لحن آن را در هیچ صدايي نيافته بودي! گفت كه از جبهه آمده است و پرندهاي را كه زير بغل زده بود، نشانت داد. پرونده را ورق زد؛ عطر گلهايي آسماني از ميان ورقهاي پرونده به مشامت رسيد! عطري كه آن را از هيچ گلي استشمام نكرده بودي. نگاهي ديگر به توانداخت و ادامه داد: «حضرت زهرا ـ سلامالله عليهاـ سلام رساندند و فرمودند، به حسين قائني بگوييد عروج كند.» دلت یکباره فروریخت. چشمهايت باراني شدند و سر بر سجدة شكر گزاردي.
***
هقهق گريهات قاتى ضربههاي پياپي باران شد. نشستي، نمیدانستی چه وقت از شب گذشته؟! تیکتاک ساعت قديمي؛ همراه ضربههاي باران در وجودت طنينانداخت. خواب بودي؛ خوابدیده بودي؛ امّا... عطر آسماني ورقهاي پروندهای را که جوان آورده بود، هنوز هم در فضاي خالي اتاقت احساس میکردی. هنوز قلبت، از لحن صدايش به شدّت ميتپيد.
آن شب تا صبح اشک ریختی؛ آنقدر كه هقهق گريههايت تا آنسوی ديوار شنيده ميشد. صبح روز بعد، وقتي خورشيد اوّلين شعاعهای گرمش را به زمين خيس و سرد هديه ميكرد، براي آخرين بار عزم رفتن كردي. براي آخرين بار از همه حلالیت طلبيدي. براي آخرين بار بچههایت را بوسيدي و چشم در نگاه همسرت دوختي؛ ميدانستي كه ديگر برنميگردي! ميدانستي كه ديگر آنها را نميبيني و... میدانستی كه آن نگاه نافذ منتظر توست و آن صدا تو را ميخواند. دلت بيقرار شده بود؛ براي عروجي روحاني و بوييدن گلهایی آسماني....
اشتياقت براي رفتن به خاكريزهاي پرغبار و گلوله بيشتر شده بود. براي رفتن به جادههاي سوخته، رفتن به سنگرهاي خاکی! اشتياقت براي ديدن دوبارة آن جوان خوشسيما بيشتر شده بود. اين شد كه براي آخرين بار به جبهه رفتي و... خيلي سبکبار رفتي!
***
تو رفتي و همرزمانت گفتند: «وقتی چفيه سجادهات شده بود، وقتی بر خاك خيس از باران جبهه سجده ميكردي؛ جواني خوشسیما را ديدند كه به دنبالت تمام سنگرها را میگَشت.» همرزمانت گفتند: «تا سر از سجده برداشتي و آخرين سلام نمازت را دادي، تو را ديدند كه عروج كردي؛ تو را ديدند كه آسماني شدي.»
با الهام از خاطره شهید حسین قاینی