kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۰۰۰۱
تاریخ انتشار : ۳۰ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۹:۰۲

وقتی آهن تافته هم نمی‌سوزاند (حکایت اهل راز)

 
 
 ابن‌جوزی در کتاب «مدهش» می‌نویسد: «مردی از پرهیزکاران وارد مصر شد. آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می‌آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد. با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است. پیش رفت، سلام کرد و گفت: تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده، دعایی درباره من بکن. آهنگر این حرف را که شنید، شروع به‌گریستن کرد. گفت: گمانی که درباره من کردی، صحیح نیست؛ من از پرهیزکاران و صالحان نیستم. پرسید: چگونه می‌شود، با اینکه انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا ممکن نیست؟ او پاسخ داد: صحیح است، ولی کرامتی که دیدی سببی دارد. آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود.
آهنگر گفت: روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم. زنی بسیار زیبا و خوش‌اندام که کمتر مانند او دیده بودم، جلو آمد و اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد. من دل به رخسار او بستم و شیفته جمالش شدم و از او تقاضای نامشروعی کردم [و] گفتم هرچه احتیاج داشتی، برمی آورم. با حالتی که حاکی از تأثر فوق‌العاده بود، گفت: از خدا بترس؛ من اهل چنین کاری نیستم. گفتم: در این صورت، برخیز و دنبال کار خود برو. برخاست و رفت. طولی نکشید دو مرتبه بازگشت، گفت: همان قدر بدان [که] تنگدستی طاقت‌فرسا مرا وادار کرد به خواسته تو پاسخ دهم.
من دکان را بسته، با او به خانه رفتم. وقتی وارد اتاق شدیم، در را قفل کردم. دیدم مانند بید می‌لرزد. پرسیدم: از چه می‌ترسی که این‌قدر به لرزه افتادی؟ گفت: هم اکنون خدا شاهد و ناظر ماست؛ چگونه نترسم. آنگاه ادامه داد و گفت: اگر رهایم ‌سازی از خدا خواهم خواست تو را با آتش دنیا و آخرت نسوزاند. از تصمیم خود منصرف شدم، احتیاجاتش را برآوردم. با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت.
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت بر سر داشت، به من فرمود: «یا هذا جَزاکَ اللهُ عَنّا خَیراً؛ خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند.» پرسیدم: شما کیستید؟ گفت: «قالَتْ أم الصّبِیهِ الَّتِی اتَتْکَ وَ تَرَکْتَها خَوْفاً مِنَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ لا أحْرَقَکَ اللهُ بِالنّارِ لا فِی الدُّنْیا وَ لا فِی الّاخِرَهِ؛ من مادر همان دخترکم که نیازمندی، او را به سوی تو کشانید، ولی از ترس خدا رهایش کردی. اینک از خداوند می‌خواهم که در آتش دنیا و آخرت تو را نسوزاند پرسیدم: آن زن از کدام خانواده بود؟ گفت: از بستگان رسول خدا. سپاس و شکر فراوانی کردم. به همین جهت، حرارت آتش در من تأثیر ندارد». 
موسی خسروی، پند تاریخ، تهران، اسلامیه، 1378، چ 13، ج 2، ص 243 فضائل السادات، سیّد محمد اشرف، نواده سید الحکما میرداماد.
دست شفابخش 
آیت الله حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی تحصیلات خود را در اصفهان به پایان رساند. سپس به مشهد هجرت کرد و امام جماعت مسجد گوهرشاد شد و در مدرسه علمیه «خیرات خان» تدریس فقه، حدیث، تفسیر و درس اخلاق داشت. در جمادی الثانی 1384 ق. رحلت کرد و در حرم مطهر امام رضا‌(ع) به خاک سپرده شد.(1)
حجة الاسلام صالحی خوانساری در شب 21 ماه مبارک رمضان 1381 ش. در مصلای قدس شهر قم درباره شیخ حبیب‌الله گلپایگانی چنین گفت: خودم شاهد بودم که عده‌ای از بیماران لاعلاج بعد از نماز در مسجد گوهرشاد به دور وی گرد آمده و از او خواستند تا برای آنها از خدا شفا بخواهد. آن عالم وارسته دست مبارک خود را بر سر هر مریضی که می‌کشید، بدنش عرق می‌کرد و شفا می‌یافت.
آقای صالحی خوانساری، به نقل از یکی از مراجع تقلید کنونی، گفت: وقتی که فلسفه آن را از وی پرسیدم، در جواب فرمود: 
مدت چهل سال تمام همیشه نماز شب را پشت دربهای بسته حرم مطهر امام رضا(ع) می‌خواندم و همه روزه هنگامی که دربهای حرم را باز می‌کردند،(2) اوّلین کسی بودم که قبر مطهر آن حضرت را زیارت می‌کردم.
یک بار یک هفته مریض شدم، به طوری که توان رفتن به حرم را نداشتم؛ یک شب از پنجره خانه چشمم به گلدسته‌های حرم امام رضا افتاد. رو کردم به حرم و عرض کردم: آقا! خودت می‌دانی که مدت چهل سال همه روزه اوّل زائر تو بودم ولی یک هفته است که مریضم؛ معذرت می‌خواهم که نتوانستم به زیارتت بیایم! 
شیخ حبیب الله می‌گوید: یک باره خوابم برد؛ در عالم رؤیا دیدم امام رضا(ع) بر روی صندلی نشسته و گل قشنگی در دست دارد و دو خادم جلوی امام ایستاده‌اند. امام گل را به دست یکی از خادمین داد و فرمود آن را به من بدهد. همین که گل را به دستم داد، احساس بهبودی کردم. ناگهان از خواب بیدار شدم. اتاق پر از بوی عطر بود و همان دسته گلی که امام در خواب به من داده بود، در دستم بود و کاملاً بهبود یافتم.
بلند شدم طبق معمول همیشه، به جلوی حرم آمده و مشغول عبادت شدم تا اینکه درب حرم باز شد و مثل همیشه، اوّل زائر بودم. بعد از زیارت برای اقامه جماعت به مسجد گوهرشاد رفتم. بعد از نماز دیدم عده‌ای از بیماران جواب کرده دورم را گرفته و می‌گفتند: «شیخ حبیب‌الله! از آن گل که امام به تو داده، به بدن ما بمال تا خوب شویم!» متوجه شدم که این افراد که در جریان نبودند حتماً امام رضا آنها را پیش من فرستاده است. از برگ گل به سر و صورت آنها مالیدم؛ متوجه شدم که بیماری آنها خوب شده، از آن زمان به بعد فقط همین دستم که با آن گل را گرفته بودم، مریض‌ها را شفا می‌دهد.
آن مرجع تقلید بزرگوار می‌گوید: به شیخ حبیب الله گفتم: این گل را امام رضا‌(ع) به یکی از خادمین داد تا آن را به تو بدهد؛ از آن زمان به بعد دستت مریض شفا می‌دهد. اگر خود امام رضا گل را به دستت می‌داد، چه کار می‌کردی؟ 
یک وقت شیخ حبیب الله چهره اش دگرگون شد و فرمود: والله اگر امام رضا خودش گل را به دستم می‌داد و دست مبارکش با بدنم تماس می‌گرفت بعد از آن، مطمئن بودم دستم اگر به مرده می‌خورد، آن را زنده می‌کرد.
 ___________________
1. گنجینه دانشمندان، محمدشریف رازی، ج 7، ص 512.
2. قبلاً شب‌ها درب حرم امام رضا علیه‌السلام را می‌بستند.
از: مجله فرهنگ کوثر بهار 1381، شماره 53 به نقل از پایگاه اطلاع‌رسانی حوزه