kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۹۱۹۰
تاریخ انتشار : ۱۸ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۹:۴۶

پروازِ آبی

 
 
مریم عرفانیان
شب پُر‏ستاره‏اي بود؛ از آن شب‏ها که هزار ستاره در آسمان می‌درخشیدند... گاهی صداي بوق ماشيني، سکوت را مي‏شکست. از پنجرة کوچک اتاق، خیابان را نگاه کرد. ماشینی زوزه‌کشان دور شد.
 مژه‌هایش نمناک شد و دوباره به رختخواب برگشت. سرش را در بالش فروبرد. صداي زن همسايه مي‏آمد که هنوز دعوا مي‏کرد؛ از سر شب صدايش قطع نشده بود. گربه‏اي توی انبار گیرکرده بود و پنجه به درمی‌کشید. همة این‏ها بیشتر او را می‏ترساند.
همه خواب بودند؛ خانم‌جان... دندان مصنوعی‏اش را در لیوان آب بالاي سرش گذاشته بود و گاهي چپ و راست مي‏شد. آقاجان هم خوابيده بود و وقتي صداي نفس‌هایش بلند مي‏شد، زير لب چيزهايي تکرار مي‏کرد.
سرش را به‌طرف ديوار برگرداند؛ روي ديوار عکس آدمکي کنده بود که مي‏خنديد، يادش نمي‏آمد کِي آن را کشيده؛ ولي هرچه بود مي‏خنديد. او هم خنده‏اي تحويل آدمک داد و طرف قفس قناري سر برگرداند. ميله‏هاي قفس را يکي‏يکي شمرد تا شاید خوابش ببرد؛ بیست‌وسه ميلة موازي هم...
خوابش را به ياد آورد؛ شقيقه‏هايش سنگيني مي‏کرد و چند بار پلک‏هايش را روی هم فشرد. چشم‏هايش پف‌کرده بود و هلال کبودي، گودي چشمش را در برگرفته بود. چند شب همان خواب را مي‏ديد و به هيچ‌کس نگفته بود؛ حتی خانم جان. می‌ترسید باور نکنند. بالأخره شب سوم طاقت نياورد و خوابش را براي دختر همسايه -همان‌که بچه‏ها به او خاله ریزه می‌گفتند- تعريف کرد.
او هم يک ساعت برايش گريه کرده بود؛ ولي همین‌که مادرش صدايش زد، خیسی اشک‏هايش را با آستین پاک کرد و به خانه‏شان برگشت. دوباره ياد خوابش افتاد و ترس تمام وجودش را پر ساخت؛ شروع کرد به شمردن ستاره‌ها: «يک ستاره... دوستاره... سه ستاره...» پلک‏هايش روي هم افتاد و باز همان خواب را دید. دشتي وسیع و آسماني سُرخ، هيچ‌کس نبود و باد مي‏آمد. لباس سفیدي تنش بود. تا وسط دشت که رفت، پیکری غرق به خون را دید. سرش به سمت نور بود و چکمه‏هايي سیاه و لباس خاکي بر تن داشت! به طرفش دويد. چهرة غرق به خون برادرش زیر نور خورشیدِ در حال غروب، مي‏درخشيد! تنها برادري که صدايش مهربان بود و خانم‌جان دوستش داشت و آقاجان به او افتخار مي‏کرد. تنها برادري که هر وقت مي‏آمد، خانه رنگ و بوی ديگري به خود مي‏گرفت. تنها برادري که او را روي پايش می‌نشاند و برايش قصه مي‏گفت؛ قصة آدم‌هایی مثل خودش راکه با دشمن می‌جنگیدند. براي آقاجان مهر خاکی مي‏آورد و براي خانم‌جان حناي اعلا. صدای برادر توی گوشش پیچید: «این‌جا کربلاست.» با دیدن چشم‌های باز برادر، قلبش یک‌باره لرزید و از خواب پريد. عرق سردي روي تنش نشست. موهاي سياهش به پيشاني‏اش چسبيده بود و زبانش تلخ شد. همان خواب هميشگي را دیده بود، همان که هر شب می‌دید. با اين تفاوت که چشم‌های برادرش را ديده و صدایش را به‌وضوح شنیده بود.
 نفس‌های آقاجان بلند و کشدار قاتی تیک‌تاک ساعت شد. ساية درخت چنار، روي دیوار گچی، خود‏نمايي مي‏کرد. نور چراغ از پنجره روى صورت خانم‌جان افتاده بود. گيسوهاي حنا بسته‏اش دور صورت مهتابي و چروکيده‏اش، چهرة معصومي به او داده بود. استخوان‏هاي گونه‏اش برآمده و‌هاله‏اي کبود دور چشم‌هایش را گرفته بود. خطي گود، پيشاني‏اش را دو نيم مي‏کرد.
دخترک دست از زير پتوي گل‏دار دراز کرد و دست چروکيدة خانم‌جان را گرفت. خانم‌جان پلک‌هایش را نیمه‌باز کرد و لبخندی آرام زد. خواست برود زير پتوي او و خوابش را تعریف کند که خانم‌جان اخم کرد و گوشة چشمانش خيس شد. دستش را عقب کشيد و به نقش آدمک روي ديوار خیره ماند؛ اين بار آدمک نمي‏خنديد؟!
***
نور از لابه‏لاي پنجرة کدر، روي قفس افتاده بود و ساية ميله‏هاي قفس بر‌اندام قناري سنگيني مي‏کرد.
کسي در زد؛ دخترک سراسیمه تا انتهای حیاط دوید و در را باز کرد. مردي چهارشانه و بلندقامت پشت در ایستاده بود. گفت: «آقاجانت هست!» دوان‌دوان به اتاق برگشت. از راهروي تنگ گذشت. آقاجان تازه بيدار شده بود و موهای جوگندمی‌اش را جلوی آیینة روی طاقچه شانه می‌کرد. خانم‌جان پیچ سماور را بالا کشید.
قناري گوشة قفس، دمغ نشسته بود. دخترک بلند گفت: «آقاجان! آقاجان!...» خانم‌جان آب قناري را عوض کرد. پيرمرد جواب داد: «الآن مي‏آم.» آقاجان از اتاق بيرون رفت؛ دخترک در راهرو ايستاده بود و دنبال او روان شد. مرد بلندقامت بیرون حیاط با آقاجان حرف مي‏زد. رنگ چهرة آقاجان پرید؛ دستش را مدام به سرش مي‏کشيد. دخترک جلوتر رفت؛ صداي مرد را شنيد که گفت: «پسرتون بيمارستانهِ.»
دل دختر ریخت! فوری به اتاق برگشت. پتوي گل‏دار را تا نيمه روي زانوهايش کشيد و به آدمک روی دیوار، زُل زد. صداي مرد در گوشش طنین ‏انداخت: «پسرتون بيمارستانهِ.» به یاد خوابش افتاد؛ پیکری غرق به خون و چهره‌ای که زیر نور خورشیدِ در حال غروب، مي‏درخشيد!
پلک‏هايش را به هم فشرد. همه‌چیز را می‏دانست؛ حتی قبل‌تر از آنکه مرد به آقاجان چیزی بگوید؛ یا قبل‌تر از آنکه در خانه را بزنند. همه‌چیز را در پهنای دشت و آسمانِ غروب دیده بود؛ درست وقتی برادرش گفته بود: «این‌جا کربلاست.»
آن‌قدر واقعی که پروازِ آبی‌اش را باور داشت...