kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۸۸۵۷
تاریخ انتشار : ۱۳ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۹:۲۸

بابا! کجایی؟

 
 
نادیا درخشان فرد
بابا، سلام. رفتی برامون آب بیاری؟ یادمه آخرین بار که بغلم کردی و به چشام زل زدی، گفتی: «خدا سیرابت می‌کنه عزیزِ بابا، خدا دختر سه سالمه‌ام رو بیمة باباش کرده... نمی‌ذاره تشنگی بِکِشه.»
خیلی دلم برات تنگ‌شده، آخه تو کجایی؟ عمه زینب میگه تو و عمو عباس رفتین سفر، اما من قدم‌به‌قدم این صحرا، کوچه به کوچة شام رو دنبال شماها گشتم...
از هرکسی می‌پرسم بابام کجاست؟ میگن برو خارجی... برو نشونی بابات رو از یزید بگیر! بابا اونا به ماها میگن خارجی، مگه ما نوه‌های پیغمبرشون نیستیم؟ مگه پدربزرگِ ما علی نیست؟ مگه بچه شیعه نیستیم؟ پس چرا شامی‌ها با سنگ به سر و روی ما می‌زنن؟ چرا گوشواره‌های منو کندن و بعدش چادر عمه زینب رو از سرش می‌کِشَن؟
چرا عمه جون باید با قُل و زنجیر و پاهای برهنه و سوخته، این خیابونای پر از سنگ‌لاخ رو طی کنه؟
بابا! پاهامو ببین؛ به انگشتای کوچیکم نگاه کن. خونی شده... پاهای همة بچه‌ها خونی شده...
میشه بیای و دستامو نوازش کنی؟ میشه بیای و جای زخمای پامو دست بکشی تا خوب بشن؟
صدای قرآن خوندنتو می‌شنوم بابا، از یک جای دور...کجایی؟ اگه رفتی سفر، پس چرا صداتو می‌شنوم؟
اگه نیستی؛ پس این صدایِ کیه؟
بابا به همه گفتم روی سجاده‌ت منتظر می‌نشستم تا تو بیای و برامون قرآن بخونی؛ اما...
اما اونا کتکم زدن، می‌گفتن دروغ میگم!
ولی من ساکت ننشستم بابا... با همین دستای کوچیک خونای صورتمو پاک کردم و گفتم: «یااا حسین، یااا اَبی، کجایی که ببینی دشمن در نبودت هم ازت می‌ترسه...»
راستی بابایی، دلم می‌خواد باهم پرواز کنیم. کاشکی می‌شد الان که دارم میام پیشت، بال‌هاتو به همه نشون بدی و منم با خودت به آسمونا ببری. 
بابا جون بگو که منتظرمی، بگو دیگه نمی‌ذاری درد بکشم و خشکی لبامو با آبی که قرار بود عمو عباس بیاره تَر می‌کنی...
اما عمو عباس که نیومد!
قاسم نیومد!
علی‌اکبر هم نیومد!
بابا! نکنه که تو هم نیای؟
آخه من تشنمه، همة بچه‌ها تشنه‌ان...
با همین قد کوچکم و دستای شلاق خوردم، به همه قول دادم که بیام پیشت، دستتو بگیرم و برگردونمت خونه...
بابا جون، قول پرواز دادی بهم‌هااا، اونقد ببرم بالا که دست هیچ دشمنی بهم نرسه، باشه؟
دارم به سمتت میام بابا...
به زودی منتظرم باش، که این انتظار برام شیرینه...
منتظر همه‌مون باش بابا...