قلم پــدر
منصور ایمانی (صبا)
پدرم بقال بود و شش كلاس قديم، سواد داشت. ادبیات فارسی و عربیاش خوب بود. هر وقت راجع به حافظ میپرسيديم، میگفت: «مختصر باشد يا مفصل؟». بعد طبق خواستهات جواب میداد. حافظ و سعدی و خمسۀ نظامی، دم دستش بود. درست میخواند و گرهها و جاهای سختشان را باز میكرد. مثنوی مولانا را که پر است از نماد عرفانی، شرح میداد و به بيتهای نابش که میرسيد، دستمال جيبیاش را درمیآورد و روی چشمش میکشید. شبی که برنامۀ حافظخوانی داشت، نوار مرحوم عبادی را زیر صدای خودش میگذاشت و میگفت؛ «حافظ با سه تار استاد بیشتر به دل آدم مینشیند». موقع شاهنامهخوانی، به صحنۀ رزم پهلوانها که میرسيد، دیگر بقّال نبود، میشد عین نقّال. با حالتی از صدایش، صحنه را طوری حماسی میخواند كه انگار خود رستم داشت با افراسیاب و ضحاک میجنگید. بعد از جنگ و جدال، وقتی نوبت پند واندرز حکیم طوس میرسید، عین وعّاظ، بيتها را شمردهشمرده میخواند. حالا دیگر مجلس شاهنامهخوانی میشد كلاس اخلاق و میخواست ما چند تا جوان نپخته را، سر عقل بیاورد. سواد عربیاش تا آنجا بود كه متنهای دانشگاهی ما را اعرابگذاری میكرد. خط قشنگی داشت و چه عريضههايی برای دیگران مینوشت؟! هر وقت كه خط ما را میديد، سرش را با حسرت تکان میداد و میگفت: «حیف که مداد را زود كنار گذاشتيد. با اين خودكارهای لغزنده كه نمیتوانید درست بنویسید!» خودش موقع نوشتن، قلم را عين خطّاطها میگرفت و با حوصله، روی كاغذ میرقصاند و یا ناله و اشکِ قلمنی را درمیآورد. هر جملهای كه مینوشت، نقطهاش را میگذاشت، بعد سرش را کمی بالا میآورد و همان جمله را به دقت میخواند. اگر نقطهای، مدّی چيزی افتاده بود، میگذاشت و جملۀ بعدی را مینوشت. حتی از ویرگول هم نمیگذشت. برای اشخاص محترم كه نامه مینوشت، از اخلاق خوبشان ذكر خيری به ميان میآورد و با ضمير جمع و كلمات احترامآميز، حرمتشان را نگهمیداشت. نه اين كه مجيزگویی و تملّق کسی را بکند، ابدا. مناعت طبع داشت و آدم آدابدانی بود.
وقت نوشتن شكايت و عرضحال، هر كجا كه خودش تشخيص میداد، از شعرهای اخلاقی بهره میگرفت و گاهی از بیتهای كنايهآميز و ايهامدار حافظ، يكی دو بيت چاشنی عريضه میكرد. بابت این نامهها چیزی قبول نمیکرد. عریضهنویسی شغلش نبود، چرخ زندگی ما از مغازۀ بقالی میچرخید. بعضیها که از نامهشان نتيجه میگرفتند به قصد تشکر میآمدند مغازه و پايان خوش ماجرایشان را تعريف میكردند. شهرمان خیلی کوچک بود. ادارهجاتیها
کم و بیش او را از خط و سواد نامهاش شناخته بودند و همین باعث میشد گاهی کار صاحب عریضه راه بیفتد. زادگاه والده و بعدها ما یازده تا خواهر و برادر، همین شهر بود، ولی آنجا برای پدر حکم غربت را داشت. لذا این شعر سعدی ورد زبانش بود:
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند، ماند
گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را
سربند پیری، روزی با قلمنی و به خط نستعلیق، روی مقوای سفید و نازک، بیتی از حافظ نوشت و داد دست مادر که: «زهراجان! پیشت بماند! به قول شاعر، آخرالامر گل کوزهگران خواهی شد» والده بالکل بیسواد بود. همۀ سوادش عبارت بود از یک امضای کج و مَج که از اسم چهار حرفیاش عاریت گرفته بود. نمیتوانست اسمش را بنویسد، بلکه شکلش را شکستهبسته میکشید. مثل پهلوی شکستۀ صاحب اصلیاش- فاطمه علیها السلام- خط پدر هنوز پیش یکی از اخوان هست. چند سال بعد از کتابت شعر، همان را روی سنگ مزارش نقر کردیم.
ربّ ارحمهُما کما ربّیانی صغیرا (اسرا)