یک تجربه خاص و شگفتانگیز شهدایی
صبا، کردستان یادت نره
کامران پورعباس
معراج شهدای اهواز در پادگان شهید محمودوند واقع شده است. وقتی شهدای گلگونکفن دوران هشت سال دفاع مقدس تفحص میشوند، نخستین مکانی که استقرار مییابند، معراج شهدای اهواز است.
معراج شهدای اهواز در طول سال میزبان پیکرهای مطهر هزاران تن از لالهها و شقایقهای سرفراز و میزبان پرستوهای سبکبال و پارههای تن ملت ایران است. شهدای گمنامِ زیادی پس از سالها غربت و بینشانی در این مکان نورانی مأوا گزیده و سپس به سراسر کشور برای تشییع و خاکسپاری منتقل گردیدهاند.
جمعیت کثیری از مردم شهیدپرور به ویژه جوانان و نوجوانان از سراسر کشور در طول سال به زیارت شهدای جنت مکان میآیند و دل خود را جلا داده و تحول روحی پیدا مینمایند.
خانم طاهره ولیپور، خادم شهدا و نویسنده کتابهای شهدایی، خاطرات ارزشمند و شگفتانگیزی از معراج شهدای اهواز دارد.
یکی از خاطرات ایشان را نقل مینماییم:
به دعوت شهدا آمدید
«دو روزی بود که خادم شهدا بودم تو معراج شهدا، پایگاه شهید علی محمودوند؛ حال و روز معنوی داشتم؛ چوب پَر گرفته بودم دستم و دم در ورودی ایستاده بودم و به همه خوشامد میگفتم.
بیست و دو شهید گمنام توی جایگاه شهدا در پایگاه داشتیم. حال و هوای زیبایی بود.دم در با صدای بلند میگفتم: خوش آمدید، به دعوت شهدا آمدید. خوش آمدید، به فرموده حضرت امام خمینی(ره) وصیتنامههای شهدا را بخوانید. این وصیتنامهها انسان را میلرزاند.
گاهی هم اشک میریختم. افرادی که وارد میشدند باحال و هوای منقلب وارد میشدند. باصفا بودند، در حال گریه بودند و به سمت شهدا میرفتند و این باعث شده بود که حال و هوا فوقالعاده معنوی باشد.»
شهدا واسطه فیضاند
«سه ساعتی از ابتدای صبح گذشت تا اینکه یک کاروان از اصفهان آمد. چند نفری وارد شدند. در بین آنها متوجه یک دختر خانم شدم که به در ورودی نزدیک میشد. موهایش از مقنعه بیرون ریخته و صورتش کمی آرایش داشت. رژ لب قرمز زده و عینک دودیاش هم بالای پیشانیاش و وسط موهایش گذاشته بود. بستنی یخی میخورد.
وقتی داشتم بلند بلند صحبتهایم را میگفتم، اومد روبهرویم ایستاد و باحالت تعجب به من نگاه کرد. من هم از دیدنش تعجب کرده بودم.
نگاهم را تو نگاهش دوختم و گفتم: شهدا واسطه فیضاند، شهدا بعد از شهادت زندهاند، نزد خدا روزی میگیرند. توسل کنید، جواب میگیرید.
تمام این صحبتها را با یقین و با صدای بلند و اشک چشم میگفتم.»
متحول شدن دختر خانم اصفهانی
«به یکباره بستنی از دستش افتاد و با حالت آشفته به سمت جایگاه شهدا دوید. من ترسیدم و تا رسیدن به جایگاه پشت سـرش دویدم.
مثل آدمی که پاهایش به اختیارش نیست، چند بار اینور و اونور شد. به جایگاه شهدا که رسید با یک دستش محکم مشبکهای دور جایگاه را گرفت و اون یکی دستش را برد داخل مشبک؛ گویی که بخواهد چیزی را بگیرد. با صدای بلند گریه میکرد و داد میزد: یاحسین، یاحسین.
نقش بر زمین شد. مریم خانم، دوستم که کنار پنجره مشبکِ جایگاه شهدا خادمی میکرد، به طرف این دختر آمد و پاهایش را بالا گرفت و گفت: آب بیارید. من گفتم: مریم چه کنیم؟! تا بیاد حرف بزند، دختر خانم دوباره فریاد زد: یاحسین و باز از هوش رفت.
به صورتش آب زدیم، به هوش آمد. با گریه شدید گفت: من را ببرید وضو بگیرم. گفتیم: نمیخواد عزیزم، استراحت کن. با صدای بلند گفت: من را ببرید وضو بگیرم.
کشان کشان بردیم وضوخانه و برگرداندیم. دوباره در کنار جایگاه شهدا قرار گرفت و فریاد زد: یاحسین و دوباره تو بغل مریم خانم افتاد. رسیدم بالای سرش و دیدم بلند میگوید: آره، آره. اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان محمد رسولالله...
حال و هوای غریبی شده بود. گیج شده بودیم. مسئول کاروانشان با اصرار زیاد راضیش کرد و سوار اتوبوس شدند و به طرف اصفهان حرکت کردند.
نیم ساعتی که گذشت دیدیم اون دختر خانم که صبا نام داشت، با گریه برگشت و نشست دوباره کنار شهدا.
اومدم پیش مسئول کاروان گفتم: چی شد برگشتید؟ گفت: تمام راه گریه و التماس کرد که فقط یکبار دیگر من را برگردانید. بلند گفت: صبا بریم دیر شد. صبا با کمک دوستش داشت راه میرفت. گریه میکرد و میگفت: کردستان، کردستان.»
رازگشایی از ماجرای متحول شدن
«چند روزی گذشت و خادمی من و مریم که ساکن تهران بود، گذشت. اما هر روز از هم میپرسیدیم که چی بود و چی شد و همه وجودمان سؤال شده بود.
مریم با رایزنی ستاد راهیان نور، آدرس و تلفن صبا را پیدا کرد و برای دیدنش به اصفهان رفت.
بیصبرانه منتظر بودم و همهاش چشمم به تلفن بود تا این که مریم زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم: چی شد، چی کار کردی، چی گفت؟
مریم با صدای بغضآلود گفت: گیجم، باور کن انگار تو خواب بودم. زنگ زدم به صبا و گفتم من مریم هستم، بگذار ببینمت. من از رفتارهای اون روزت گیجم.
بعد از کلی اصرار و با اجازه مادرش قرار شد که همدیگر را توی گلزار شهدای اصفهان ببینیم. رفتم گلزار شهدای اصفهان و کنار شهدا منتظرش بودم. ناگهان دیدم یک دختر خانم داره میاد طرفم؛ روسریش را لبنانی بسته بود و یک چادر دانشجویی خیلی شیک و تر و تمیز پوشیده بود.
نزدیکتر که شد، باورم نشد که صباست. با یک لبخند آرامشبخش، همدیگر را بغل کردیم. تو بغلم خیلیگریه کرد. گفت: بوی شهدا میدهی. آرامتر که شد، گفتم: تعریف کن چی دیدی و چی شنیدی؟!
صبا گفت: از لحظهای که اتوبوس از اصفهان به سمت جنوب راه افتاد، من هندزفری تو گوشم بود و داشتم به یک خواننده زن گوش میدادم و تو حال خودم بودم. قبلتر از اینها هم از مسائل اسلامی دور شده بودم و یک وبلاگ زده بودم و تو وبلاگم مطلب ضددینی هم مینوشتم. به طور کلی از مسائل مذهبی فاصله گرفته بودم. نیتم از سفر این بود که با همکلاسیهایم بیایم و چند روزی باهاشون خوش باشم.»
شهدا زندهاند
«موقع برگشت آمدیم پایگاه شهید محمودوند که بهعنوان جایگاه آخر و وداع زیارت کنیم. وقتی رسیدم دم در و دوستت طاهره را دیدم که دارد اشک میریزد و میگوید آنجا چند تا شهید هستند و زندهاند و نزد خدا روزی میگیرند؛ دقت کردم به جایی که اشاره میکرد و دیدم که چند مرد با لباس خاکی ایستادهاند و یکیشان اشاره میکند بیا. آنقدر لبخندش زیبا بود و اشارهاش دقیق به من بود که از خود بیخود شدم و به سمت جایگاه دویدم.
اون وقتی که دستم توی مشبکها به علامت گرفتن دست میبردم، به خاطر این بود که دستش را دراز کرده بود و میگفت صبا بلند بگو یاحسین، یاحسین که من بلند تکرار میکردم. بار دوم که دوباره بلند شدم، آمد نزدیکتر و گفت بلدی وضو بگیری؟ اصول دین وفروع دین بلدی که آنجا من اصرار کردم من را ببرید وضو بگیرم. بار سوم که برگشتم و وضو داشتم، میگفت اشهد و به من میگفت تکرار کن اشهد ان لا... و من تکرار میکردم. موقع خروج گفت صبا کردستان یادت نره که من این مطلب آخر را نفهمیدم. وقتی سوار شدیم و راه افتادیم، همه را مجبور کردم من را برگردانند؛ اما این بار نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم.»
عاشق و شیفته بیبی دو عالم
«آمدم خانه. حالم پریشان بود و زود رفتم زیر سرم؛ اما صبا کردستان یادت نره تو ذهنم میپیچید و برام سؤال شده بود تا اینکه بعد از مدتها اولین نماز عشق را خواندم و خوابم برد. همان شهید آمد بخوابم و گفت صبا حالت بهتره؟ من در قبال عنایتی که به تو کردم، خواهشی از تو دارم. من ساکن کردستان بودم و از اهل تسنن بودم. در جبهه عاشق و شیفته بیبی دو عالم شدم و به حقانیت شیعه پی بردم و شیعه شدم. نذر کرده بودم سه روز روزه بگیرم اما خدا زود شهادت را نصیبم کرد. من از تو میخواهم که سه روز روزه من را به نیابت از من بگیری.»
شهیدی که از خدا خواسته گمنام بماند
«صبا که اشکهایش جاری شده بود، گفت: شهید اسم و فامیلش را هم به من گفت، اما تأکید کرد تا آخرعمرم به کسی نگویم؛ چون از خدا خواسته گمنام بماند.
حرفهای مریم پشت تلفن که تمام شد، سکوت کرد. صدای هقهق گریه امانم را برید. شماره صبا را گرفتم و بهش زنگ زدم. کلی برام حرف زد و بهم گفت: دعا کن ثابت قدم بمانم. با مادر و پدرش جداگانه حرف زدم و توصیههایی برای رعایت حالش و کمک به احوالش کردم.
به این ترتیب خاطره «صبا، کردستان یادت نره»، برای همیشه در قلب من ماند.»