روایت صدثانیهای
یکی شبیه همت
ابوالقاسم محمدزاده
ابوالفضل از شدت درد بخودش میپیچید، گفتم:
-چیه راهچمنی؟ چی شده؟
گفت:
- هیچی..! خوبم... خوب میشم.
ولی معلوم بود کمردرد بیتابش کرده که آروم و قرار نداره. گفتم:
- رنگ و روت پریده. بیتابی، میگی چیزی نشده؟
گفت:
- چیزیم نیست. میترسم از رسیدگی به بچهها و عملیات جا بمونم. دعا کن زودتر خوب بشم.
دست به کمر بود و طاقت نیاوردم که درد کشیدنش رو ببینم. گفتم؛ بخواب کمی ماساژت بدم. این کمردرد بیخودی پیش نیومده. تو که خوب بودی!
ابوالفضل دراز کشیده بود و من آرومآروم ماساژش میدادم که قفل زبانش وا شد و گفت:
- جلو احتیاج مبرمی به مهمات داشت. بچهها همه درگیر بودند. از صبح براشون مهمات بردم.
با خودم گفتم؛ هنوز حاج همت پیدا میشه که زیر تیر و ترکش، جعبههای مهمات سنگین رو تنهایی جلو ببره. مهمات برسونه که مبادا نیروهای درگیر با دشمن کم بیارن...
موضوع: شهید ابوالفضل راهچمنی