یک شهید، یک خاطره
آرزوهای بزرگ
مریم عرفانیان
یک روز عصر از امتحان کنکور برگشتم؛ وقتی به منزل رسیدم دیدم رضا توی حیاط با مادر مشغول صحبت کردن و چیدن علفهای هرز باغچه است. با اضطراب و التماس گفتم: «تو رو به خدا، تو که نیت پاکی داری دعا کن کنکور قبولشم.»
به آرامی سرش را بلند کرد، با نگاه بسیار عمیقی که لحظه لحظة آن را در خاطر دارم به من چشم دوخت و گفت: «اینها اصل نیست.»
گفتم: «البته برای تو که سد کنکور رو پشت سر گذاشتی و الان مهندس هستی دیگه این چیزها اصل نیست.»
لبخندی زد و گفت: «اصل فقط این هست که خدا از آدم راضی باشه. خیلی ارزش داره که انسان طبق تقدیر پروردگار طوری زندگی کنه که خدا ازش راضی باشه.»
آن روز من با شرمندگی درسی بزرگ از برادرم گرفتم و دیگر هیچوقت برای آرزوهای کوچک به او مراجعه نکردم.
خاطرهای از شهید حمیدرضا شریفالحسینی
راوی: منصوره شریفالحسینی، خواهر شهید