یک شهید، یک خاطره
راهِ حق
مریم عرفانیان
عزیزدردانه بود؛ نهتنها برای ما بلکه برای همه اهل محل. سن و سالی نداشت که تصمیم گرفت برود. گفتم: «باباجان! تو هنوز کوچیکی. نباید بری جبهه.»
نگاهی به قد و بالایش انداخت و گفت: «مگه بزرگی به قد و قامته؟»
- بابا جان! تو دردانهای، نباید بری.
- اگه ما بچههای دردانه جبهه نريم، پس كي بره؟
با حرفهایش بالاخره راضی شدم.
***
هنگام رفتن، قاب عكس امام را به دست گرفته بود و تند تند میبوسید. موقع خداحافظي هم رو به حرم امام رضا(علیهالسلام) ايستاد و گفت: «آقای من! شاهد باش كه قدم در راهِ حق میذارم.»
و اين آخرين بار بود كه میدیدمش.
خاطرهای از شهید حسن سالماندامي
راوی: غلامرضا سالماندامي، پدر شهید