kayhan.ir

کد خبر: ۲۴۰۸۶۳
تاریخ انتشار : ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۱:۵۴
گفت‌وگوی کیهان با خانواده سردار شهید مهدی توسنگ

فرمانده گمنامی کـه در آسمان‌ها پرآوازه شد

 

ساده است اما پرتلاش، توانمند اما بی ادعا، دلسوز و مهربان است اما شجاع و غیور، چرا که او مرد میدان است، مرد میدان‌های سخت و پرخطر. از همان‌ها که وقتی می‌بینی بی درنگ به یاد بزرگ مرد میدان می‌افتی. سیره همان سیره است و مکتب همان مکتب؛ مکتب شهید سپهبد سلیمانی. او عاشق سردار است و قدم به قدم در راه او حرکت می‌کند، نه اینکه با جسمش در کنار او باشد؛ بلکه با جان و روحش همراه اوست. آنگاه که دلش برای امنیت و آرامش وطن آرام و قرار ندارد، آن موقع که جانش را در خط مقدم مبارزه با شرارت و ناراستی سپر می‌کند، یا همان زمان که برای سرباز شهیدش، چون پدری دلسوز اشک می‌ریزد. حکایت حکایت شهید مهدی توسنگ است. سرهنگ نیروی انتظامی که در اوج گمنامی، در صف اول دفاع از جان و مال و ناموس مردم میهنش بود. کسی که اشرار منطقه از او به تنگ آمده بودند و در نهایت، ناجوانمردانه او را به شهادت رساندند. در سفر به کرمان میهمان خانه شهید توسنگ شدیم تا همسر صبور و قدردان او از مردی برایمان بگوید که در زمین گمنام و در آسمان‌ها پرآوازه است.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید؟
زهرا فولادی ماهانی، خواهر شهید روح الله فولادی ماهانی و همسر سردار شهید حاج مهدی توسنگ هستم.
با شهید چه زمان و چطور آشنا شدید؟ تحصیلاتشان چقدر هست؟
شهید مهدی توسنگ پسرخاله من هستند. سال 1381 محل کار او تهران بود و ما در کرمان زندگی می‌کردیم. آن زمان او با درجه ستوان یکم، فرمانده آمادپشتیبانی تیپ یکم امیرالمومنین(ع) بود. برای خواستگاری به منزل ما آمدند، جواب من هم مثبت بود. من خواستگاران زیادی داشتم؛ ولی بدون اینکه درباره آنها تحقیق کنم به همه آنها جواب رد می‌دادم، انگار منتظر او بودم. زمانی که شهید به خواستگاری من آمد، همه شاخص‌هایی که برای ازدواج در نظر داشتم را در او دیدم. از جمله این شاخص‌ها این بود که من دوست داشتم همسرم اهل دین و نماز باشد، حجاب برایش اهمیت داشته باشد، اخلاقش خوب باشد، خانواده خوبی داشته باشد. شهید توسنگ بسیار خاکی، متواضع و بی‌ادعا بود. اینها همان چیزهایی بود که من از همسر آینده‌ام انتظار داشتم و همین باعث شد که جواب مثبت بدهم. شهید در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. او بسیجی‌وار زندگی می‌کرد، بسیجی نه به این معنا که عضو پایگاه بسیج باشد، بلکه در کار و فعالیت‌هایی که داشت، به معنای واقعی کلمه بسیجی‌وار عمل می‌کرد. هر کاری که از دستش برمی‌آمد برای دیگران انجام می‌داد و اگر لازم بود به نیروهای زیردستش نیز مشاوره می‌داد. در محل کارش با روحیه بسیجی فعالیت می‌کرد.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند دارم؛ امیرحسین که کلاس دوم دبیرستان و در رشته انسانی مشغول به تحصیل است و زینب که 12 سال دارد و کلاس ششم است.
از شغل و تحصیلات شهید بفرمایید. آیا در جبهه و جنگ هم شرکت داشتند؟
او در سال 1371 وارد دانشگاه علوم انتظامی امین شد و دارای لیسانس علوم انتظامی از این دانشگاه است. بعد از فارغ‌التحصیلی‌، حدود 10 سال در یگان ویژه تیپ یکم امیرالمومنین(ع) بود.
شهید متولد یکم شهریور سال 1354 است و در زمان جبهه و جنگ کودک بود. اما هر زمان تلویزیون و به خصوص برنامه‌های دفاع مقدسی را می‌دیدند می‌گفتند: اگر در زمان جنگ سن و سال من بیشتر بود، حتما به جبهه می‌رفتم و در جنگ شرکت می‌کردم. حالت افسوسی نسبت به آن دوران داشتند که نمی‌توانستند در زمان جنگ حضور موثر داشته باشند.
از لحظه شهادت او بگویید؟
همسرم در سپیده‌دم 26 آبان سال 1400 در درگیری مسلحانه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر در دشت سمسور، مرز بین استان کرمان و بلوچستان به شهادت رسید.
شهید فرمانده قرارگاه عملیات ابوذر استان کرمان بود. استان کرمان پهناورترین استان ایران است. هفت یگان تکاوری در این استان مستقر است که تا زمان حیات شهید مهدی توسنگ این هفت یگان تکاوری تحت مدیریت او قرار داشت. یک یگان تکاوری راور شمال استان است و یکی از آنها در دورترین نقطه استان زهکلوت قرار دارد.
او باید این یگان‌ها را مدیریت می‌کرد. اگر امروز در راور ماموریت داشت فردا به بم می‌رفت و مرتب بین این پایگاه‌ها در ماموریت بود. شب 25 آبان که دوشنبه شبی هم بود برنامه گذاشت. راننده و نیروها به دنبالش آمدند و به طرف بم حرکت کردند. شب در همان یگان تکاوری بم استراحت کردند. صبح روز سه‌شنبه برای پایش کویر حرکت می‌کنند و سه‌شنبه وارد کویر می‌شوند. همرزمان او تعریف می‌کنند: او که وارد کویر شد کمین چیده و نیروها را در سه قسمت مستقر کرد. تا ساعت 2 بعدازظهر که ما ناهار خوردیم خبری نشد. یک جایی آقای توسنگ با نیروها در کمین بود و در دو قسمت دیگر نیروهای دیگر قرار داشتند. ساعت 2 دیده‌بان اعلام کرد که یک موتوری وارد دشت شده و ظاهرا اسلحه‌ای هم همراه ندارد. نیروها برای بازرسی موتوری حرکت می‌کنند. به محض اینکه نزدیک موتوری می‌شوند، او که مسلسلی در لباسش داشته، آن را از لباس خارج می‌کند و نیروها را به رگبار می‌بندد. در این حادثه دو نفر از نیروها شهید و 6 نفر مجروح می‌شوند. موتوری بعد از این حمله، ماشین نیروی انتظامی را که حامل اسلحه بوده با خود از دشت خارج می‌کند.
همزمان با این درگیری، آقای توسنگ دو ماشین اشرار را متوقف کرده و با آنها درگیر می‌شود. آنها این دو ماشین را به شکل ماشین خاکی نیروی انتظامی درآورده بودند و 2 یا 3 تن مواد مخدر داخل یکی از آنها قرار داده بودند.
در این درگیری یکی از نیروها شهید می‌شود و ماشین حمل مواد مخدر فرار می‌کند. درگیری آنها از ساعت 3 بعدازظهر تا ساعت 10 شب ادامه پیدا می‌کند. نیروهای کمکی هم وارد عمل می‌شوند، مجروح‌ها و شهدا را منتقل می‌کنند و مرحله اول عملیات به این شکل تمام می‌شود. آقای توسنگ درخواست نیروی کمکی می‌کنند. نیروی کمکی آمده و در منطقه مستقر می‌شود تا صبح فردا منطقه را کاملا پاکسازی کنند. آن شروری که ماشین نیروی انتظامی را با اسلحه‌هایش برداشته و فرار کرده بود، کمی که از منطقه دور می‌شود در گوشه‌ای ماشین را متوقف می‌کند و به خاطر اینکه زخمی شده بود، در همان ماشین می‌ماند.
همرزمان شهید می‌گویند: آن شب بعد از اینکه مرحله اول عملیات تمام شد، آقای توسنگ شب تا صبح فقط گریه و از خدا طلب شهادت می‌کرد و می‌گفت: ای‌کاش من به جای این دو نفر شهید شده بودم. من فردا نمی‌توانم جواب خانواده‌های اینها را بدهم.
صبح که می‌شود وضو می‌گیرد و نمازش را می‌خواند. بعد از نماز صبح دوباره مشغول به نماز می‌شود که وقتی همرزمش از او علت را می‌پرسد، می‌گوید که این نماز، نماز شهادت است. پس از نماز، چهار نفری برای پاکسازی منطقه حرکت می‌کنند. همرزم شهید تعریف می‌کند: می‌خواستیم ارتفاع و بلندی را بگیریم. به طرف ماشینی که دست شرور افتاده بود حرکت کردیم که متاسفانه با وجودی که با کمال احتیاط رد می‌شدیم، شروری که در ماشین خوابیده بود، اسلحه‌اش هم از شیشه ماشین بیرون بوده، بیدار می‌شود و سه تیر شلیک می‌کند. یکی از تیرها به پهلوی آقای توسنگ می‌خورد. با همان تیر، او لبخندی می‌زند و روی زمین می‌افتد و شهید می‌شود.
شما چطوری از شهادت او اطلاع پیدا کردید؟
آقای توسنگ همیشه ماموریت بود. ماموریت رفتن و دیر آمدنش برای ما یک امر عادی بود. آن روز صبح، یعنی روز چهارشنبه هم که این اتفاق افتاده بود، من مثل همیشه بچه‌ها را به مدرسه بردم. قبل از اینکه بچه‌ها را به مدرسه ببرم دو تا از برادران همسرم زنگ زدند پسرم گوشی را برداشت و گفت: عموها حال بابا را می‌پرسند. گفتم: بگو بابا رفته ماموریت. بعد از اینکه بچه‌ها را به مدرسه بردم، چند نفر از آشنایان زنگ زدند و از احوال آقای توسنگ سوال کردند. کمی نگران شده بودم. تلویزیون را روشن کردم و دیدم که شبکه خبر از درگیری نیروهای تکاور بم و شهادت دو تن از ماموران خبر می‌دهد. این خبر را که دیدم به شدت نگران شدم. به هر کدام از همکاران همسرم که شماره آنها را داشتم زنگ زدم، هیچ کدام در دسترس نبودند. گویا همه آنها به عنوان نیروی کمکی در دشت سمسور حاضر شده بودند و گوشی‌ها در دسترس نبود. شماره یکی از همکارانش را که در یگان تکاور زهکلوت، جنوب کرمان بود گرفتم و حال آقای توسنگ را از او پرسیدم. خواهش کردم هر خبری دارند به من هم بدهند. آنها می‌دانستند که آقای توسنگ شهید شده ولی نتوانستند به من بگویند. باز هم دلم طاقت نیاورد، به پایگاه اطلاعات ماهان قرارگاه ابوذر رفتم. دیدم نیروها خیلی ناراحت و نگران هستند. فکر کردم شاید نگرانی آنها به خاطر دو نیرویی است که شب گذشته به شهادت رسیده اند. خواهش کردم با تلفن ماهواره‌ای خبری از همسرم بگیرند. گفتم: که من خیلی نگران او هستم. آنها هم شماره را از من گرفتند و گفتند: خبر می‌دهیم. به خانه برگشتم. دیدم در کانال ماهان خبر زیر عکس آقای توسنگ نوشته‌اند: شهادتت مبارک فرمانده. باز هم باور نکردم. رفتم بچه‌ها را از مدرسه آوردم. تا اینکه آقای فرزین، دوست آقای توسنگ به من زنگ زد و گفت: متاسفانه آقای توسنگ مجروح شدند. گفتم: من خودم را برای هر اتفاقی آماده کردم، اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. او هم خبر شهادت را به من داد. اینجا بود که دیگر مطمئن شدم همسرم شهید شده است.
فرزندان شما از شهادت پدر چه حسی داشتند؟
امیرحسین اصلا باور نمی‌کرد. هاج و واج و گیج بود. مرتب به کوچه می‌رفت و برمی‌گشت. نمی‌توانست باور کند که پدرش شهید شده. اما زینب خیلی گریه می‌کرد و مدام پدرش را صدا می‌زد. او بی نهایت به پدرش علاقه داشت. برای خودم هم باور این اتفاق بسیار سخت بود؛ اما وقتی که دیدم همکارانش خبر از شهادت همسرم می‌دهند، توانستم این مسئله را باور کنم. برایم بسیار سخت بود. فریاد می‌زدم و می‌گفتم: مهدی شهید شد. آن روز بدترین روز زندگی من و این خبر، تلخ‌ترین خبر عمرم بود.
رفتار شهید در خانه چطور بود؟
من 18 سال با آقا مهدی زندگی کردم. او یک فرشته بود، هر چه از خوبی‌ها و صفات اخلاقی او بگویم کم است. او یک انسان واقعی و یک مرد بزرگ بود. همسرم با امیرحسین خیلی دوست بود. آنها جدا از رابطه پدر و پسری مثل دو تا دوست برای هم بودند.
هر صبح بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می‌خواند. این دو ماه آخر، حالت زیارت عاشورا و نماز خواندنش طور دیگری شده بود. خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه داشت. همیشه در قنوتش «اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها» را می‌خواند. همیشه هم در همه کارهایش موفق بود. در تمام درگیری‌ها و عملیات‌هایی که حضور داشت موفق بود. هیچ نقطه ضعفی در ماموریت‌هایش نداشت تا این ماموریت آخر که به شهادت رسید.
یک خاطره شیرین از شهید بگویید.
ما در سال 1382 ازدواج کردیم و بعد از ازدواج به تهران رفتیم. یک سفر کربلا قسمت ما شد. اول به حرم امام حسین(ع) رفتیم و زیارت کردیم و از بین الحرمین به سمت حرم حضرت ابوالفضل(ع) حرکت کردیم. آن موقع حرم‌ها مثل الان بازسازی نشده بود و تازه کار را شروع کرده بودند. کنار در ورودی حرم آقا ابوالفضل العباس مقداری شن و پاره‌های آجر ریخته و یک کارگر مشغول ریختن خاک‌ها در تراکتور بود. آقای توسنگ بیل را از دست کارگر گرفت و شروع کرد به ریختن خاک‌ها و نخاله‌های ساختمانی داخل تراکتور. دوست داشت که در ثواب اینکار شریک باشد. این یکی از خاطرات شیرین من از این شهید بزرگوار است. شهید بی‌نهایت به حضرت عباس(ع) و حضرت زهرا(س) علاقه و ارادت داشت.
مادر شهید برخی از شب‌های جمعه زیارت عاشورا، حدیث کسا و جلسه قرآن داشتند. آخرین شب جمعه‌ای که ما رفتیم خانه مادرشان، آقای توسنگ پیشنهاد دادند حدیث کسا بخوانیم. آقای توسنگ همیشه در این طور مواقع حرف‌هایی می‌زد و شوخی‌هایی می‌کرد؛ ولی آن شب آخری که رفتیم و مشغول حدیث کسا شدیم آرام و ساکت نشسته بود و فقط فکر می‌کرد. آن شب بحث امام زمان(عج) شد، خطاب به خواهرش گفت: خواهرم امام زمان(عج) این‌طوری ظهور نمی‌کنه. اگر کسی واقعا بخواد امام زمان(عج) ظهور کنه، باید از خودش شروع کنه، همه ما باید از خودمون شروع کنیم.
نظر شهید درباره ولایت فقیه و مقام معظم رهبری چی بود؟
خط قرمز شهید، ولایت فقیه و مقام معظم رهبری بود. بی نهایت به رهبری علاقه داشت. هر موقع که سخنرانی رهبر معظم انقلاب به طور مستقیم پخش می‌شد، در خانه سکوت مطلق حاکم می‌شد و او به سخنرانی رهبری گوش می‌دادند. هم آقای توسنگ و هم خانواده او به معنای واقعی کلمه ولایتمدار بودند و هستند.
در کارهای عام المنفعه هم شرکت می‌کردند؟
بله. خیلی زیاد. جنوب کرمان منطقه بسیار محرومی است. من بعد از شهادت آقا مهدی متوجه شدم که او در جنوب کرمان چند بچه یتیم را تحت پوشش داشته و به آنها کمک می‌کرده. بسیاری از کارهایی که او انجام می‌داد به صورت مخفیانه بود و من که همسرش بودم بعد از شهادتش متوجه آنها شدم.
همکاران آقا مهدی تعریف می‌کنند: زمانی که کرونا شیوع پیدا کرد و مدارس مجازی شد، همکارها پول جمع می‌کردند و گوشی و تبلت و بسته معیشتی برای مناطق محروم کرمان تهیه می‌کردند. شهید هم اهل این کارها بود. او در عین حال که یک نظامی به تمام معنا بود، بسیار دلسوز و مهربان بود و بسیار در کارهای خیر شرکت می‌کرد. با این حال، خیلی بی ادعا بود. اصلا اهل میز و صندلی نبود. اینکه می‌گویند مرد میدان، در مورد او صدق می‌کند. همیشه مرد عمل و میدان بود.
همان شبی که می‌خواست به ماموریت برود به او گفتم: یگان تکاور بم رو به ماموریت بفرست. اونا خودشون فرمانده دارن. لزومی نداره که شما بری گفت: نه. اگر خودم باشم هم خاطرم بیشتر جمعه و هم برای بچه‌ها قوت قلبه. همه همکاران و همرزمان آقای توسنگ می‌گویند که او در تمام عملیات‌ها و ماموریت‌ها نفر اول بود. شب‌های زمستانی کویر بسیار سرد است. همکارانش تعریف می‌کردند: ما زمستان سال گذشته به کویر بم رفته بودیم. آن شب هم بسیار سرد بود. من و آقای توسنگ تا صبح در کویر قدم زدیم. صبح، در آن هوای سرد و با آن آب سرد وضو گرفت و نماز خواند. در صورتی که آنقدر آب سرد بود که من نتوانستم با آن وضو بگیرم و بدون وضو نمازم را خواندم.
من هیچ وقت یادم نمی‌رود که تابستان‌ها در حیاط و زمستان‌ها در هال یا اتاق، نماز شب می‌خواند.
شهید وصیتنامه دارد؟
خیر. وصیتنامه‌ای نداشتند. اما توصیه همیشگی‌اش درباره نماز زینب و امیرحسین بود. به درس خواندن بچه‌ها خیلی اهمیت می‌داد، حتی به همکارانش هم گفته بود که درس امیرحسین و زینب خیلی برایش مهم است. به امیرحسین توصیه اکید می‌کرد که: بابا همیشه بعد از نماز صبح زیارت عاشورا بخوان، من هر چه موفقیت در کارم دارم از زیارت عاشورایی است که صبح‌ها بعد از نماز صبح می‌خوانم.
در طول 18 سالی که با او زندگی کردید چه چیزهایی از او آموختید؟
اولین چیزی که من در طول این سال‌ها از او آموختم صبوری بود. آقای توسنگ خیلی صبور و با گذشت بود. من گاهی وقت‌ها عصبانی می‌شدم و از مشکلات ابراز ناراحتی می‌کردم؛ اما او خم به ابرو نمی‌آورد. علی‌رغم اینکه شغل او خیلی خسته‌کننده بود و همیشه دغدغه شغل و حرفه‌اش را داشت؛ اما هیچ‌وقت از در خانه با اخم و خستگی وارد نمی‌شد. هیچ‌وقت حرف از خستگی نمی‌زد، همه عشقش شغلش بود.
برای هر کسی سخت است که عزیزش را از دست بدهد، شما چطور با این قضیه کنار آمدید؟
زمانی که ما به تهران رفتیم، آقای توسنگ در یگان ویژه مشغول بود. از 6 صبح تا 4 بعدازظهر مشغول کار بود و من در این مواقع در خانه تنها بودم. یک روز در خواب دیدم که چادر نمازی به سر دارم و صدایی به من گفت: شما در آینده مثل همسر شهید صیاد شیرازی، همسر شهید می‌شوی.
من درباره خوابم با کسی صحبت نکرده بودم، اما به واسطه همین خواب تقریبا مطمئن شده بودم که همسرم شهید می‌شود. به همین خاطر همیشه انتظار شهادت او را داشتم.
بعد از شهادت او همیشه با خودم می‌گفتم: من راضی به رضای خدا هستم و از سختی‌های اهل‌بیت علیهم‌السلام و داغ‌هایی که حضرت زینب(س) دید، یاد می‌کردم. همیشه با همین افکار و عشق به زیارت عاشورا و اهل‌بیت(ع) و با یاد کردن مصائب آن عزیزان، خودم را آرام می‌کردم.
شهید چه اهدافی داشتند که شما الان سعی می‌کنید در نبود او اشاعه بدهید؟
ایشان درباره بچه‌ها خیلی سفارش می‌کردند. درس خواندن، اخلاق، تربیت و دیانت بچه‌ها برای آقای توسنگ خیلی مهم بود. اینقدر این مسئله برایش اهمیت داشت که هم به من بسیار سفارش بچه‌ها را می‌کرد و هم در این‌باره با همکارانش صحبت می‌کرد و از دغدغه‌هایش می‌گفت. مسئله دیگری که برای شهید بسیار اهمیت داشت وضع نیروهای قرارگاه بود. خیلی دوست داشت وضعیت نیروها از هر جهت، به‌خصوص از جهت معیشتی بهتر شود. وقتی مسئولین و همکاران شهید به دیدار ما آمدند من از دغدغه‌هایش برای آنها گفتم و سفارش‌های او را به گوش مسئولین رساندم.
نیروهای قرارگاه واقعا وضع دشواری دارند. این بچه‌ها همیشه در کویر مستقر بوده و زمان‌های زیادی از خانه و خانواده خود دور هستند. این وضعیت برای همسرانشان سخت است؛ اینها هم مرد خانه هستند و هم زن خانه. از این جهت من هم سفارش این نیروهای مخلص و فداکار را به مسئولین کردم و از آنها خواهش کردم به وضعیت معیشتی این بچه‌ها رسیدگی کنند.
فرمودید برادرتان نیز شهید شده‌اند، از ایشان برایمان بگویید.
برادرم، روح‌الله در سال 81، دو ماهی بعد از خواستگاری من در تاریخ 29 بهمن به شهادت رسید. او در حین ماموریت، در سانحه سقوط یک هواپیما به شهادت رسید. زمانی که یک گروه از پاسداران از زاهدان برمی‌گشتند در ساعت یک بامداد هواپیمای آنها به کوه سیرچ، در نزدیکی کرمان برخورد کرد و در اثر برخورد هواپیما، هر 276 پاسدار آن پرواز به شهادت رسیدند.
از نظر خصوصیات اخلاقی برادرم نیز تقریبا مانند همسرم آقا مهدی بود. برادرم خیلی مهربان و دلسوز بود. روح‌الله هم بسیار بخشنده و باگذشت بود. اگر کسی از او کمک می‌خواست، دریغ نمی‌کرد. هر چه در توان داشت در طبق اخلاص می‌گذاشت. دخترش را خیلی دوست داشت و خیلی با او مهربان بود. زمان شهادت روح‌الله، دختر سه ساله‌اش در مراسم، به چهره هر مردی که از در وارد می‌شد نگاه می‌کرد، انگار دنبال پدر می‌گشت. به چهره‌ مردها نگاه می‌کرد، وقتی مطمئن می‌شد که پدرش در بین آنها نیست، سرش را پایین می‌انداخت، باور نمی‌کرد که دیگر پدرش برنمی‌گردد. برادرم علاقه خاصی به پدر و مادر، به‌خصوص مادرم داشت. بعد از شهادت روح‌الله مادرم خیلی گریه و بی‌تابی می‌کرد. آن زمانی که من به تهران رفتم یک شب مادرم را در خواب دیدم، به من گفت: مادر من تا پیش روح‌الله نروم آرام نمی‌شوم. مادرم بعد از روح‌الله در اثر غم و غصه زیاد، بیمار شد و چند سال بعد از دنیا رفت.
در پایان اگر نکته‌ای باقی مانده بفرمایید.
شهید مهدی توسنگ، سرهنگی با یک دنیا تعهد و تجربه، 27 سال در اوج گمنامی در نیروی انتظامی خدمت کرد. سردار ناظری، فرمانده انتظامی استان کرمان وقتی به منزل ما آمدند گفتند: ما دیگر در ناجا مثل شهید توسنگ نداریم.
او واقعا کوهی از تجربه بود. از کویر راور که شمال استان کرمان است تا جنوب کرمان، همه نقاط و کویرهای استان را وجب به وجب می‌شناخت و به آنها تسلط داشت. ماهی یکی دو بار با بالگرد ناجا برای گشت‌زنی به کویر می‌رفت. آن‌قدر به کویر تسلط داشت که خلبان‌ها از جی‌پی‌اس استفاده نمی‌کردند و به اتکای راهنمایی‌ها و شناخت او حرکت می‌کردند. تمام کویر را بدون کوچک‌ترین خطا و اشتباهی در مختصات، پایش می‌کردند و برمی‌گشتند. زمانی که گردشگران به کویر شهداد می‌آمدند گاهی راه را گم می‌کردند. برای پیدا کردن آنها سراغ هلال احمر و اورژانس نمی‌رفتند، بلکه به آقا مهدی زنگ می‌زدند که بیاید و گردشگران را پیدا کند. او به معنای واقعی یک کویرنورد بود.
یکی از نیروهای شهید مهدی توسنگ بعد از شهادت ایشان اشعاری سروده است، که نشان‌دهنده محبوبیت و مقبولیت او در بین نیروهایش است.
ای ارادتمند بی‌بی/ درد پهلو را چشیدی
در طلوعِ فجرِ صادق/ سوی یاران پَر کشیدی
آرزویت را رسیدی/ صبح فردا را ندیدی
فارغ از این درد دوری/ در مزارت آرمیدی
تو به آرامش رسیدی/ سلامت می‌کنم سردار توسنگ