مقاومــت زیر آوار جنگ
هنوز هم آثار آن روزها بر تن و جانشان خودنمایی میکند. روزهایی که حیاتشان با نوای آژیر خطر تهدید میشد و صوت نحس بمبها نشان از آوار شدن سنگ و چوب خانه بر سر عزیزانشان داشت. همان روزها که دشمن قصد کرده بود خواب راحت را از کودکان سرزمینمان بگیرد و ترس را بر دل زنان میهنمان بیفکند. دشمنی که آمده بود تا قدوم شومش را بر خاک پاک ایرانمان بنهد؛ اما آنچه از آن غافل بود شجاعت و صلابت زنان و مردان این مرز و بوم بود. دلیرانی که نه تنها صحنه پر تلاطم جنگی نابرابر را ترک نکردند؛ بلکه با تمام وجود ایستادند تا سایه شوم نامردیهای دنیای زر و زور را از سر کودکان ام وطن بردارند. آری حکایت حکایت پردردی است. چه بسیار خانهها که ویران شدند، چه بسیار کودکانی که در خواب آرام شبانه به خاک و خون کشیده شدند... حاکی روایت امروزمان یکی از همین افراد است. کسی که در کودکی شاهد شهادت مادر، دو خواهر و برادرش بوده و هنوز آثار آن روز پردرد جان و روحش را میآزارد؛ لذا با او همنوا شدیم تا از آن روز و روزها برایمان بگوید...
سید محمد مشکوهًْالممالک
بمباران و شهادت 4 نفر از خانواده
مهدی مرادی متولد اول خرداد 1351 هستم. اتفاق شهادت خانواده من به سال 1366 و موشک باران
برمی گردد. آن زمان رژیم بعث عراق، تهران را موشک باران کرده بود. در تاریخ 18 اسفند 1366 موشک صدام به منزل ما اصابت کرد و از خانواده
6 نفره ما، چهار نفر به شهادت رسیدند. من آن زمان 13 یا 14 ساله بودم و مادر، دو خواهر و برادرم را در این حادثه از دست دادم. تنها من و پدرم زنده ماندیم. عمویم اکبر مرادی نیز شهید شده است. منزل ما در منطقه 14 تهران، خیابان شهید محلاتی (آهنگ) بود. ما در کوچه رضاعلی زندگی میکردیم. اگر موشک 50 متر آن طرفتر پرتاب میشد، به بیابان برخورد میکرد.
روز بمباران، ما در منزل بودیم. پدرم هم تازه از جبهه آمده بود و مجروح بود. حدودا ساعت
10 و نیم تا 11 بود که موشک به خانه ما اصابت کرد. ما در حال رنگ زدن خانه بودیم و برای سال جدید آماده میشدیم. موشک که اصابت کرد، من متوجه هیچ چیز نشدم، تا اینکه من را از زیر آوار بیرون آوردند. وقتی موشک به خانه برخورد کرد، احساس کردم وارد یک تونل شدم. پشت سر من آوار پایین آمد. به هیچ عنوان نمیتوانستم تکان بخورم. بدنم را به هر طرف که تکان میدادم، مانند این بود که میخ به تن من میرود. آن لحظه خودم را بیرون از این آوار دیدم، از زمین فاصله داشتم. مردم به سمت خانه ما میدویدند و به ما کمک میکردند. ماشین در حیاط بود. به خاطر اینکه ماشین منفجر نشود و اتفاقات دیگری پیش نیاید، تلاش میکردند آن را بیرون ببرند. من دیگران را میدیدم؛ اما آنها نسبت به من بیتفاوت بودند. یعنی روح از بدنم جدا شده بود. مردم داد و فریاد میکردند که جنازه را بیرون بیاورید. مجروح را بیاورید. بعد از لحظاتی به جسم خودم برگشتم. دیدم که دستهایم از هم جداست و به گونهای روی زمین ثابت شدم که نمیتوانم تکان بخورم. وقتی که روح از من جدا بود درد نداشتم؛ اما وقتی که به بدن خودم برگشتم احساس درد شدید کردم. افرادی در اطراف من بودند که آنها را نمیدیدم؛ اما صدایشان را احساس میکردم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم که در یک جای تاریک هستم و به هیچ عنوان نمیتوانم تکان بخورم. یک سری
از افراد از بالای سر من عبور میکنند. آنها میگفتند: آیا کسی اینجاست؟ اگر کسی هست فریاد بکشد. گفتم کمک کنید. بلافاصله شروع به کندن خاک روی من کردند. شاید سه تا چهار متر با بالا فاصله داشتم. نیروهای مردمی و آتشنشان و دیگران کمک کردند و به من رسیدند. من جایی گیر کرده بودم که نمیتوانستم بیرون بیایم. هر کدام از افرادی که کمک میکردند، هر آجری را از روی تن من جدا میکردند، صلوات میفرستادند. همان موقع یکی از آتش نشانان یک میله تیز را به من نشان داد و گفت اگر هر کدام از لولهها و ترکشهای این موشک به تن شما اصابت میکرد باعث مرگ شما میشد. اینها به پوست بدن شما رسیده و سرد شده است. وقتی به بیمارستان رسیدیم. پای من زخمی شده بود اما پرسنل کمر مرا پانسمان میکردند. گفتند وضعیت کمر شما از پایتان بدتر است.
پیرمرد آتش نشان!
آنجا وقتی که مرا از خاک بیرون آوردند، یک پیرمرد که جزو آتش نشانان بود من را بغل کرد. گفت: تو نجات پیدا میکنی و بیرون میآیی. بعد از انتقال به بیمارستان، یک هفته نشد که یکی از بستگان که در صدا و سیما مشغول بود و در حوزه خبر کار میکرد، پیش من آمد. به او گفتم میخواهم از آتشنشانی که من را بیرون آورد، تشکر کنم. گفت: اسمش چه بود؟ گفتم این مشخصات را داشت. این فرد هم به دنبال آتش نشانانی که آن روز آنجا بودند رفته بود که هم خبر سلامتی مرا بدهد و هم تشکری از آنها داشته باشد. گفته بودند ما اصلا در بین پرسنل آتشنشانی پیرمرد نداریم که بخواهد در این موارد کمک کند. ما از نیروهای جوان استفاده میکنیم. وقتی که من به بیمارستان رفتم، دیدم حلقهای از ناحیه جراحت جدا شده پای من ایجاد شده بود. این حلقه همان جایی بود که پای من جدا شده بود. البته من نمیتوانستم به دیگران بگویم این پا جدا شده و دوباره به من بازگردانده شده است. زمانی که موشک باران شده بود، تیر آهن از پشتسر به گونهای روی پای من افتاده بود که دو زانو افتاده بودم، به گونهای که دو پای من قطع شده بود. وقتی میخواستند من را از زیر آوار بیرون بیاورند، نمیتوانستند این کار را انجام دهند؛ لذا فهمیدند تیرآهن پشت پای من افتاده است. تیرآهن را با منجنیق بلند کردند، ولی تیرآهن دوباره روی پای من افتاد. یعنی در واقع هیچ پایی برای من نمانده بود. این لطف خداوند بود که من نجات یافتم و پاهایم را به من برگرداند. این اتفاق برای من معجزه حساب میشد. در بین پنج خانهای که خراب شده بود، فقط من سالم بیرون آمدم. موج انفجار پدرم را به کوچه پرتاب کرده بود. برادرم که یک متری با او فاصله داشتم، همان جا به شهادت رسید. من هشت ساعت زیر آوار بودم و توسط امداد الهی و مقدرات خداوند از زیر آوار بیرون آمدم.
تونلی از نور
نمیتوانستم این اتفاق را برای هر کسی تعریف کنم. میگفتم شاید به من بخندند. چون من در آن زمان وارد تونلی شدم که در انتهای آن یک نور بود و من در حال نزدیک شدن با آن نور بودم. اما کسی دست مرا گرفت و از آن تونل بیرون آورد. در این لحظه احساس کردم در زمین خاکی و زیر آوار هستم و دردهای مجروحیت سراغ من آمد. زمان گذشت. یک فیلم دیدم که شخص بیهوش و وارد یک تونل شد. وقتی آن را دیدم گفتم این تونل همان تونلی بود که من واردش شدم. تمام جزئیاتش را هم میدانستم. تازه متوجه شدم میتوانم این موضوع را بیان کنم که روح از بدنم جدا شد و من وارد تونل شدم. به افراد نزدیک مطرح کردم. 34 سال از آن واقعه میگذرد؛ اما این مسئله به طور دقیق در ذهنم هست. انگار همین الان آن تونل و رنگ و پای بلورین را میبینم.
جراحت شیمیایی و فراق شهدایمان
پدر را از پا درآورد
بعد از این اتفاق، من و پدرم حدود یک سال و نیم
با هم زندگی کردیم که با توصیه بستگان پدرم که هنوز 40 سال داشت و جوان بود، ازدواج کرد. از طرفی من نوجوان بودم و برای رفتن به مدرسه به رسیدگی نیاز داشتم. من از ازدواج مجدد پدرم دو خواهر دارم و مادری که از آن به نامادری نام میبرند، اما نقش زیادی در زندگی من داشت. من چهار عزیزم را از دست داده بودم؛ اما او تا جایی که میتوانست برای من مادری کرد.
پدرم در عملیات کربلای 5 و مهران مجروح شد. او جانباز شیمیایی 35 درصد بود. وقتی مواد بمب شیمیایی وارد بدن میشود از درون شروع به از بین بردن بدن میکند. او هم ناراحتی اعصاب و روان پیدا کرده بود و هم شیمیایی شد. او از زمانی که در عملیاتها مجروح شد تا سال 88 وضعیت خوبی نداشتند. مادر و خواهرها و برادرم را از دست دادیم و این موضوع مجروحیت پدر را تحت تاثیر قرار داده بود. از لحاظ اعصاب و روان مشکل داشت. و داروهایی که استفاده میکرد دردش را تسکین میداد؛ اما درمان نمیکرد. جراحت در بدنش ریشه کرد و سال 88 ایشان را از دست دادیم.
سال 67 پایان جنگ بود؛ اما ما تا سال 88 با مجروحیت ایشان سر کردیم. پرونده پدرم در بنیاد شهید در جریان بود و بارها از بنیاد تماس گرفتند که پیگیر پرونده اش شود اما پدر این کار را نکرد.
خانه مهر
سیره خانواده ما یاد کردن از اقوام و خانواده دوستی است. همین الان اگر فامیل را نبینم دلتنگ میشوم. آن زمان خواهران من طفل بودند؛ اما اگر کسی خانه ما میآمد با اصرار آنها را نگه میداشتند. جنگ بود. وضعیت اقتصادی خوب نبود. خواهرانم طوری پرورش پیدا کرده بودند که دوست داشتند وقتی بابا بزرگ و خاله و داییهایم میآیند، در خانه ما بمانند. مهربان و مهمان نواز بودند. بچهها دوست داشتند با خواهرهای ما رابطه داشته باشند. هم به واسطه خلق و خو، هم به خاطر اینکه به آنها کمک آموزشی میکردند.
مادر من خانه دار بود. او ما را به گونهای تربیت کرده بود که با وجود اینکه پدرم جبهه بود، به هیچ کس نیاز نداشتیم. صورتش را با سیلی سرخ نگه میداشت؛ اما به کسی چیزی نمیگفت. آن زمان افرادی که به جبهه میرفتند حقوق زیادی دریافت نمیکردند. همه از بچههای پایین شهر بودند؛ کسانی بودند که از لحاظ مالی جزو طبقات پایین جامعه بودند. با این حال مادرم از لحاظ ایمان و نجابت خیلی خوب بود. حیاط ما زمانی میدان جنگ شده بود؛ چون خانمها هر صبح به آنجا میآمدند و کارهای پشت جبهه را انجام میدادند. مثلا شکلات بستهبندی و سبزی پاک میکردند. درست است مادرم در جبهه نبود؛ اما پشت جبهه خدمات زیادی را ارائه میداد. ما سر سفره این خانواده بزرگ شده بودیم.
مادرم فداکار و دلسوز بود
هنوز جای خالی خواهرها و برادر و مادرم را احساس میکنیم. نه تنها من، بلکه بستگان نیز از آنها یاد میکنند. مادرم نصرت صدرایی، فداکار و دلسوز بود و با آن شرایط جنگی و اقتصادی طوری ما را اداره کرد تا بتوانیم در جامعه سهمی داشته و زندگی خودمان را اداره کنیم. از شهادت مادرم 30 سال میگذرد؛ اما خانواده و بستگان، خوبیهای او را فراموش نمیکنند. مادرم دختر بزرگ خانواده خودشان بود. مادر بزرگم از خوب بودن مادرم تعریف میکرد. من 5 خاله داشتم. اما هنوز صحبت از خلق و خوی مادر، مهمان نوازی، صبر و شکیبایی او در زمان نبودن پدرم میشود؛ اینکه مادر در آن دوران، خانه را به خوبی اداره میکرده. من به دعای پدر و مادر اعتقاد دارم. بستگانم نیز در مشکلات به مادرم متوسل میشوند و حضور مادرم را در کنارشان حس میکنند. میگویند این نذر را در هیئت بده، من از خدا چیزی میخواستم و به مادر شهیدتان متوسل شدم و حاجتم را گرفتم.
وقتی خادم ده ساله امام حسین(ع) به شهادت میرسد
برادرم هیئتی بود. با وجود سن و سال کمش، هیئتهای کوچک و تکیه را راه میانداخت. زمانی که خانه ما موشک باران شد، من فرزند ارشد خانواده و 14 ساله بودم. خواهرم هما، 12ساله، برادرمهادی 10 ساله و منیره 7 ساله، در این اتفاق به شهادت رسیدند. منیره اول ابتدایی، هما اول راهنمایی و برادرم چهارم ابتدایی بود.
آن زمان در ماه محرم، در کوچهها با چادر مادرمان و سیاهیهایی که به ما میدادند، تکیه میزدیم. برادرم را در سن 10 سالگی در مسجد بیشتر از پدرم میشناختند، چون پدرم جبهه میرفت. زمان جنگ بود و خیلیها به جبهه اعزام میشدند. برادرم با آن سن کم، شناسنامه را به بسیج میبرد تا به جبهه اعزام شود. توسط هم گروههای ما در مسجد، به من خبر میدادند که برادرت از صبح اینجا مانده تا برای جبهه ثبتنام کند. یکی از کسانی بود که اگر امروز زنده بود، به نظام خدمت زیادی میکرد. در راه امام حسین کارهای زیادی انجام میداد. کارهایی که الان در میان بچههای امروزی کم میبینم. برای مراسم محرم پول جمع میکرد تا تکیه را راه بیاندازد، شربت درست کند، علم درست کند. ما آن زمان فقط با موشک رو به رو بودیم. پدر هم به جبهه میرفت، برای همین هم زیاد در کنار هم نبودیم و خاطرات زیادی نداریم.
جانبازِ بدون درصد
ترکشهایی در بدن من باقی مانده بود؛ اما آن چند ماهی که در بيمارستان بودم، ترکشها را از بدنم خارج کردند. من جانباز شده بودم؛ ولی چون پدرم دل نگران برادر و خواهرها و مادرم بود. میخواست مطمئن شود که آنها زنده هستند؛ لذا بدون اجازه مرا از بیمارستان مرخص کردند. بعد هم من به بیمارستان و بنیاد مراجعت نکردم چون احساس میکردم خوب شده ام. آثار آن جنگ و جراحت در بدنم وجود دارد؛ اما چون ترکشها خارج شده بود، پیگیر نشدم.
هنوز هم آن اتفاق برایم تازگی دارد
من دردم را از رفتن عزیزانم میدانم. درد جراحت خوب میشود. امروز 34 سال از آن روز میگذرد اما درد آن عزیزان هنوز در روح من وجود دارد و مانند این است که این اتفاق تازه برایم افتاده است. ای کاش من با همه عزیزانمان میرفتم.
ای کاش من هم به این رتبه و مقام رسیده بودم. این گونه میرفتم. هنوز هم اسم شهید در وجود من جلوه میکند. این افراد بر اثر تصادف فوت نکردند. مریضی نکشیدند و عاقبت به خیر شدند.