یک ستاره از آن هزار
ستاره هجدهم؛ علیرضا صافکار
ابوالقاسم محمدزاده
به آسمان نگاه میکنم، گرفته و ابریست. دو آسمان در ضمیرم نقش میبندد. آسمانی پر ستاره که انوار نقره فامشان را نثار چشمهایم میکنند و آسمان دفاع مقدس که پر از ستارههایی است که همواره بر تارک ایران میدرخشند.
یاد کلام ابراهیم خلیلالله میافتم که فرمود؛ قال لا احب الافلین(انعام 76) [گفت؛ من غروبکنندگان را که غروبشان، نشانه مخلوق بودن آنهاست دوست ندارم].
ستارگان آسمان، افول و غروبی دارند. اما ستارگان دفاع مقدس همواره درخشانند و روشنی بخشند.
چرا جای دوری بروم، به تو میاندیشم که در سالروز ولادت امام رضا(ع) بدنیا آمده بودی و پدرت عبدالرضا نمازی، نامت را غلامرضا گذاشت تا در راه مکتب او غلامی کنی و نوکری.
درس خواندی، کار کردی و در تقابل چکش و آهن، در کارگاه صافکاری مرد شدی.
تازه با درس انقلاب و مسجد آشنا شده بودی که بوی انقلاب، و انفاس قدسی امام خمینی(ره) ضمیرت را معطر کرد و پایت به تظاهرات و حرکتهای مردم انقلابی باز شد و تا پیروزی انقلاب همدوش نسل انقلابی مشهد قدم برداشتی و با پیروزی انقلاب، در کنار کار و تلاش، حضور در مسجد جوادالائمه(ع) و گشت شب و نگهبانی از دستاوردهای انقلاب پیشهات شد.
سال 1360 به سربازی رفتی و رفتنت، همزمان شد با عملیات بیتالمقدس و آزادی خرمشهر و به دنبالش عملیات رمضان که خدمه خمپاره بودی و با احساس مسئولیت در قبال کشور و هموطنانت در جبهه ماندی و با پوشیدن لباس سبز سپاه، در ادوات لشکر 5 نصر ماندگار شدی و عنوان؛ فرمانده قبضه و آتشبار خدمت کردی و از کیان اسلامی دفاع کردی و در عمل ثابت کردی که لایق نوکر امام حسین(ع) هستی و تمام وجود پاسدار تمام و مرام آن امامی.
در عملیات خیبر طعم ترکش را چشیدی و با همان مجروحیت شدید در مقابل پاتک عراقیها ایستادی، اما با ترکش دیگری که به گردنت نشسته بود، سرو قامتت خمید و ستاره شدی. ستارهای که تا ظهور حضرت مهدی بر آسمان این کشور و انقلاب و جهان اسلامی خواهی درخشید.
هرچند پیکرت در جزیره جا مانده بود و گروههای تفحص تو را چون گنج نهانی تفحص کردند و به خانوادهات رساندند. ستاره شدی و کلامت برای همیشه تاریخ به یادگار ماند:
«خدایا! معبودا!... دوست دارم چشمانم را دشمن، در اوج دردش از حدقه درآورد و دستانم را در تنگه چزابه قطع کند و پایم را در خونین شهر از بدنم جدا سازند و قلبم را در سوسنگرد آماج رگبارش کند و سرم را در شلمچه از تنم جداسازد. اما یک چیز را نتوانند از من بگیرند و آن؛ امام، ایمان و هدف من است...»
روایتی درباره شهید علیرضا نمازی