گفت وگو با زینب کریمی نویسنده رمانهای «چینی بندزن» و «تنور دوستی»
روایتی هنرمندانه از مفاسد دوران پهلوی و دستاوردهای انقلاب اسلامی
کامران پورعباس
مقام معظم رهبری 21 آذر امسال فرمودند:
«شما روایت کنید حقایق جامعه خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند... هر جور دلش میخواهد؛ توجیه میکند، دروغ میگوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض میکند.»
همچنین در این دیدار رهبر فرزانه انقلاب اسلامی بر ضرورت روایت هنری حوادث از جانب هنرمندان تأکید نمودند.
«زینب کریمی» نویسنده دو رمان «چینی بندزن» و «تنور دوستی» هستند که توسط مؤسسه فرهنگی هنری قدرولایت منتشر شده است و در جهت ثبت وقایع و روایت بخشی از تاریخ پهلوی و انقلاب محسوب میشوند. در کتاب «تنور دوستی» مفاسد و مظالم دوران پهلوی در عرصههای مختلف و همچنین دستاوردهای عظیم انقلاب اسلامی ایران در عرصههای مختلف از زبان یک نوجوان بیان شده است و در کتاب «چینی بندزن» مفاسد و مظالم دوران رضا پهلوی در عرصههای
مختلف به ویژه در عرصه غصب گسترده زمینهای مردم و در عرصه حجاب و کشف حجاب رضاخانی برای مخاطب عمومی به صورت بسیار عمیق و هنرمندانه روایت نموده و به معنای واقعی کلمه مصداق روایتگری هنرمندانه است که اخیراً رهبری مطالبه فرمودهاند. این کتاب از این جنبه در عرصه نشر بینظیر یا کمنظیر است.
به همین مناسبت درباره این دو کتاب با زینب کریمی مصاحبه کردیم:
چه شد که به فکر نوشتن رمان افتادید؟
همیشه دغدغه کار فرهنگی داشتم؛ تا اینکه بعد از مدّتها تجربه کار در مدارس و نیز در حیطه
روانشناسی به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز به مثابه زبان هنر نمیتواند حقایقی که روز به روز در معرض انحراف و فراموشی هستند را به نسل جدید معرفی و تبیین کند.
آیا رمانها بر اساس داستانهای واقعی هستند؟
بیتردید، آنچه در کتاب به رضاخان و کارگزارانش منتسب شده، عین واقعیت است؛ امّا شخصیتها و داستانی که آنها را به هم پیوند داده، نمادین و ساخته و پرداخته ذهن بنده است، مثل حضور اجباری و تلخ یوسف در مازندران، که نمادی از رعیت فلکزدهای است که عمال رضاشاه آنها را برای بیگاری به یوغ کشیدند.
از نحوه تعامل با مؤسسه قدرولایت بگویید؟
اینکه چطور تصمیم گرفتم کتابهایم را به این انتشارات معرفی کنم ماجرای جالبی دارد. پدر بنده از جمله افرادی هستند که هنوز هم عادت به خریدن نشریات کاغذی از جمله روزنامه کیهان دارند و بنده در منزل ایشان، به طور اتفاقی چشمم به صفحهای از روزنامه کیهان که فراخوان انتشارات قدرولایت برای دریافت آثار مرتبط با کودتاچیان در آن چاپ شده بود افتاد و چون آن زمان «تنور دوستی» را نگاشته و سرگرم نگارش چینی بندزن بودم، با مشاهده همین صفحه کیهان تصمیم گرفتم با انتشارات قدرولایت تماس بگیرم. خواست خدا این بود که به این نحو با انتشارات قدرولایت آشنا شوم و انصافاً انتشارات هم بدون هیچ آشنایی قبلی همکاری با بنده را پذیرفته و دلسوزانه کتابهای بنده را مورد ارزیابی و بازبینی قرارداد و از هیچ کمکی فروگذار نکرد.
ابتدا بپردازیم به کتاب تنور دوستی. موضوع و ماجرای کتاب چیست؟
داستان کتاب مربوط میشود به نازنین، نوجوانی 12 ساله که در ماجرایی تخیلی از سال 1398به سال 1315 برمیگردد و با دختری هم سن و سال خودش آشنا و دوست شده و متوجه شرایط کاملاً متفاوت زمانهایی که دوستش در آن زندگی میکند منجمله اجرای قانون کشف حجاب رضاشاه با سختگیری و خشونت تمام، گشته و پس از اینکه سعی میکند از این مقطع زمانی اطلاعات بیشتری کسب کند، به یاریِ دوستش شتافته و موفق میشود در آن شرایط دشوار با طرح نقشهای به دوستش کمک کند.
چگونه حقایق عظیم و مستندات مهم تاریخی در سطح فهم و درک نوجوانان درآورده شده است، آن هم با لحنی بسیار جذاب و لطیف و روان؟
امیدوارم همین باشد که شما میگویید، چون تمام تلاشم در حین نگارش رمان این بود که خودم را به حال و هوای نوجوانهای امروزی که به واسطه کار در مدارس شناخت نسبی از سطح دانش و اطلاعات آنها داشتم نزدیک کنم.
چرا داستان در کلاس قرآن و در ارتباط با بحث قرآن روایت شده است؟
از آنجا که خودم سالها در فضای قرآنی حضور داشتم و از نعمت دوستان و اساتید قرآنی بهرهمند بودم، دوست داشتم این حال و هوای معنوی را برای خواننده نوجوان کتاب به تصویر بکشم و در عین حال در کنار انتقال مفاهیم تاریخی، غیرمستقیم آیاتی از قرآن کریم را که در زندگی روزمره بسیار ملموس و کاربردی هستند در کتاب مورد استفاده قرار دهم.
حال برویم سراغ رمان «چینی بندزن». کتاب را به مادر گرامی و ولایتمدارتان و روح پرفتوح بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی تقدیم نمودهاید و از اعتقادات راسخ و فداکاریهای مادر بزرگوارتان در دوران دفاع مقدس یاد نمودهاید. اگر خاطرات و روایتهایی از این موضوع (دفاع مقدس) دارید، بفرمایید.
مادر بنده فرزند ارشد خانوادهای نسبتاً برخوردار بودندکه سال شصت و یک، در حالیکه 15 ساله بودند با پدرم ازدواج میکنند و از آن به بعد سختیها و سفرهای پیدرپی ایشان به غرب کشور به واسطه حضور پدر بنده در جبهه غرب آغاز میشود و تا دو سال بعد از پایان جنگ حضور ایشان ادامه پیدا
میکند. به عنوان نمونه در شهر مریوان که خود کردها کمتر در آنجا حضور داشتند و از شدّت بمباران به روستاها و درههای اطراف پناه برده بودند مدّتی در خانهای بزرگ به تنهایی زندگی میکنند و خودشان تعریف میکنند که آنقدر ترس و وهم از حضور ضد انقلاب زیاد بود که نزدیک غروب صدای رادیو را زیاد میکردند و من و خواهر بزرگم را به حیاط میآوردند و تا رسیدن پدرم کلتی را که در اختیارشان بوده در دست گرفته و در حیاط میماندند. به خیال خودشان تختههایی را که در آن میخ فرو کرده بودند را برعکس جلوی ورودیهای اتاق میگذاشتند تا مانع ورود ضدانقلاب شوند! و خواهر بزرگ من هم که دو ساله بوده فارغ از همه چیز مشغول بازی با قورباغههای
حیاط میشده... در همان مریوان که سطح بهداشت بسیار پایین بود و موشها از در و دیوار خانهمان بالا میرفتند و از شرشان نمیدانستیم سفره نان و روغن و قندمان را کجا بگذاریم و حتی از لحاظ مواد غذایی در مضیقه بودیم، مادرم مبتلا به بیماری حصبه شدند و روزهای سختی را پشت سرگذاشتند، خود من هم که نوزاد شیرخوار بودم در مریوان بیماری سختی گرفتم که از زنده ماندنم ناامید میشوند و جالب اینجاست که وقتی من را به بیمارستان شهر میرسانند، آنقدر
مجروحین جنگی زیاد بودهاند که بیمارستان از پذیرش من خودداری میکند و مادرم من را ناامید از زنده ماندم به خانه میآورد و خواست خدا این بود که من زنده بمانم. وقتی عملیات والفجر 9 در شرف اقدام بود از شدت آتشی که عراق به شهر میریخت، پدرم که در آن زمان از فرماندهان قرارگاه رمضان بودند و نمیتوانستند ما را همراهی کنند، ما را به منزل یکی از فرماندهان سپاه سنندج بردند و با پدرِ مادرم تماس گرفتند که به سنندج بیایند و ما را به تهران ببرند. ببینید رعب و وحشت چقدر زیاد بود که پدربزرگم جرأت نمیکند تنهایی به سنندج بیاید و از عموی بزرگ من میخواهد که او را در این سفر همراهی کند و به اتفاق هم به سنندج میآیند! در صورتی که مادرم به واسطه مأموریتهای سازمانی و اداری پدرم و یا رفت و برگشت به تهران، پیوسته در جادههای ناامن و پر پیچ و خم و صعبالعبور منطقه غرب در رفت و آمد بودند و پدرم در حین رانندگی کلاشینکف مسلح در دست گرفته و مادرم نیز با کلت و یا کلاش آماده بودند که اگر درگیری پیش آمد، تیراندازی کنند و ما بچهها هم در ماشین در کنارشان بودیم! خاطرهای که من آن را با اینکه در آن زمان سه-چهار ساله بودم به یاد دارم مربوط میشود به عملیات مرصاد در سال 1367؛ در آن زمان ما در کرمانشاه ساکن بودیم. روز قبل از عملیات پدرم که تازه از مریوان برگشته بودند به کرمانشاه میآیند و چون وضعیت شهر را عادی نمیبینند از اسلام آباد عبور کرده و به سمت گیلانغرب میروند تا فرمانده قرارگاه را ببینند و به فاصله یک ساعت بعد از عبور ایشان از اسلامآباد، منافقین اسلام آباد را تصرف میکنند و از آن سو پدرم که از پادگان کاسهگران به سمت گیلان غرب میرفتهاند متوجه میشوند، گیلان غرب هم به تصرف عراقیها در آمده. در آنجا قرار میشود با نیروهایشان به سمت اسلامآباد حرکت کنند چون تصور بر این بوده که عراق قرار است از آن سمت حمله کند، که پس از حرکت متوجه میشوند اسلامآباد هم سقوط کرده؛ حالا ما در کرمانشاه بودیم و پدرم در جنوب اسلام آباد گرفتار شده و نه میتوانستند به سمت کرمانشاه بیایند و نه به سمت عقب و هواپیماهای عراقی هم مرتب منطقه را بمباران میکردند و پدرم در همانجا با نیروهایشان سعی میکنند مانع پیشروی بیشتر منافقین شوند. آن روز تا شب با مینیبوس خانوادهها
را از کرمانشاه خارج میکردند، چون هر لحظه ممکن بود کرمانشاه سقوط کند و شهر به دست منافقین بیفتد، امّا مادرم به دلیل اینکه خواهر کوچکترم تازه به دنیا آمده بود، شهر را ترک نمیکنند و از دویست نفر خانوار ساکن شاید چهار-پنج خانواده در شهرک محل سکونت ما میمانند. یادم میآید که اتفاقاً آن شب طوفان شدیدی گرفت و باد خودش را به در و دیوار میکوبید، صدای تیراندازی و توپ و خمپاره از همهسو به گوش میرسید تا جایی که از شدت تیراندازی استکانها تکان میخوردند و چراغها را هم به لحاظ امنیتی خاموش کرده بودیم. خانم دیگری از همسایهها به دلیل اینکه دخترش مبتلا به سرخک بود، در شهرک مانده بود و ما برای اینکه به هم دلگرمی بدهیم، یک لحظه چراغ اتاق را روشن میکردیم به معنای اینکه ما هستیم! و بعد ایشان با روشن کردن چراغ اتاقشان به ما علامت میدادند. خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از آن دوران هست که مجال تعریفشان نیست و خودشان بهتنهایی میتوانند رمانی جذاب را شکل دهند.
موضوع و ماجرای کتاب چیست؟
داستان پیرامون زندگی دختری روستایی به نام خورشید است که زندگی آرام و سادهای دارد؛ پسری نجیب از اهالی روستا به خواستگاری او میآید و او هم که سخت دل در گروی خواستگار خوش قد و قامتش دارد، برای وصال لحظهشماری میکند امّا همه چیز یکشبه به هم میریزد و خورشید و خانوادهاش که تاکنون پایشان به هیچ شهری نرسیده، بالاجبار با روستای آبا و اجدادیشان وداع کرده و راهی مشهد میشوند...
از نحوه همکاری پدر و همسر گرامیتان در تهیه این اثر که در مقدمه اشاره نمودهاید، بگویید؟
وقتی نگارش «چینی بندزن» را شروع کردم، دخترم پنج- شش ماهه بود و وقتی کار نگارش رمان به اتمام رسید دو سال و نیمه! و در تمام این مدّت همسرم با کمال میل در نگهداری از دختر پرجنب و جوشمان به بنده کمک میکردند تا بنده در فراغ بال بتوانم به نگارش رمان بپردازم. چون حقیقتاً اعتقاد داشتند که نگارش این رمان در راستای اهداف انقلاب و منویات رهبری است و باید به ثمر برسد؛ در مورد پدر بزرگوارم باید بگویم که ایشان حافظهای بسیار قوی و اطلاعات جامعی از فرهنگ و آداب و سنن مردمان روستایی در قدیم دارند و بنده شبهای بسیاری از خاطراتی که تعریف میکردند یادداشتبرداری کرده و از همین گپوگفتها ایده میگرفتم و بسیاری از آنها را شاخ و برگ داده و در کتاب مورد استفاده
قراردادهام.
چه مقولههای تاریخی، کدام دسته از جنایات رژیم پهلوی و چه مقولههای کیفی و ارزشی مردم در این کتاب مطرح گردیده است؟
کتاب با روایت زندگی خانوادههای روستایی و سنتی جامعه ایران که دیانت و اعتقاد به مبانی اسلام در آنها ریشهدار و مستحکم است، به ماجرای زمینخواری رضاشاه، کوچ اجباری ایلات و عشایر، منع عزاداری در ایام عزای امام حسین
علیهالسلام، بیگاری کشیدن از رعیت، اجرای قانون اتحاد البسه مردان، واقعه مسجد گوهرشاد، کشف حجاب اجباری زنان، فساد مأموران حکومتی و...
میپردازد.
در مورد شهید مدرس چه مطلبی در کتاب آمده است؟
محمدجواد که قهرمان اصلی چینی بندزن است، پس از جنایت گوهرشاد، دچار یأس و سردرگمی میشود و این شهید مدرس است که به او انگیزه بخشیده و مسیر صحیح مبارزه را برایش تبیین میکند.
کدام شخصیتها از میان قهرمانان کتاب به شهادت میرسند و چگونه؟ آیا از شهدای آن دوره الهام گرفته شدهاند؟
به عنوان نمونه میتوانم به شهادت جعفرآقا اشاره کنم که نمادی از شهدای مظلوم جنایت مسجد گوهرشاد است. مردمان دینداری که صدای اعتراضشان شنیده نشد و پیکرشان را به خانوادهها بازنگرداندند و هیچگاه معلوم نشد پیکرهای مطهرشان را بینامونشان در کجا دفن کردهاند.
نقطه مشترک هر دو کتاب مقوله حجاب و ماجرای کشف حجاب رضاخانی و جنایات
رخ داده در مسجد گوهرشاد و شهدای راه دفاع از حجاب است. آیا در دو داستان فقط به مقوله حجاب به صورت عام پرداخته شده یا ارزش و عظمت چادر هم تبیین گردیده است؟
در چینی بندزن، همانطور که شخصیت خورشید که از قهرمانان اصلی داستان است با پشت سر گذاشتن حوادث ریز و درشت، رو به تکامل میرود، پوشش او هم شکل کاملتری به خود میگیرد و خورشید بعد از حوادثی که پشتسر میگذارد، با اندیشه و رضایت، تصمیم به پوشیدن چادر میگیرد. در واقع میان بلوغ عقلانی خورشید و انتخاب حجاب برتر ارتباط وجود دارد.
آیا در آن دوران فقط برای چادر منع وجود داشت یا برای هر نوع حجابی؟
منع حجاب به این معنا بود که نه تنها زنها اجازه پوشیدن چادر و چاقچور نداشتند، بلکه تمام
پوششهای محلی و سنتی زنان روستایی و عشایری که شامل چادر نبود امّا به نوعی حجاب سر و پوشش تن محسوب میشدند منع شده و حتی متعرض زنهایی میشدند که با پوشیدن کلاههای بزرگ و بلوزهای گشاد با یقه بسته، سعی در حفظ حجابشان داشتند.
چه ابعاد و جزییاتی از حادثه گوهرشاد در این کتاب ذکر شده؟
با توجه به حضور شخصیتهای اصلی رمان در قیام گوهرشاد، خواننده رمان از ابتدای شکلگیری قیام تا انتهای آن را که منجر به شهادت و زخمی شدن جمع کثیری از مردم شد، در ذهن میگذراند و متوجه علل شکلگیری قیام، نقش رهبران قیام و نیز حضور همهجانبه مردم که دغدغه دفاع از مقدسات شرع را داشتند، میشود.
اطلاعات کتابها مستند به چه منابعی هستند؟
من فهرست جامعی از کتابها و مقالاتی که از آنها استفاده کردهام تهیه و در اختیار انتشارات قرار دادم. کتاب مرجعی نظیر تاریخ بیست ساله ایران نوشته حسین مکی و یا رضاشاه و بریتانیا، دکتر محمد قلی مجد که بر مبنای اسناد وزارت خارجه آمریکا به تحلیل شخصیت و عملکرد رضاشاه میپردازد.
اگر صحبت دیگری دارید در پایان بفرمایید.
همیشه افسوس میخورم که چرا خاطرات مادر مادربزرگم را که اتفاقاً از کشف حجاب رضاخانی خاطرات خوبی داشتند، ثبت و ضبط نکردم، خیلی خوب است که افراد دغدغهمند نگذارند این دست خاطرات با مرگ افراد به فراموشی سپرده شده و راه برای تحریف حقایق تاریخی هموار شود.