kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۵۶۴۵
تاریخ انتشار : ۱۱ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۲

تا رسد دستت به خود، شو کارگر(حکایت اهل راز)

 
 
 
دو روز به مسافرت ابدی‌اش مانده بود که مانند هر روز به حضورش رسیدم، وقتی که سلام عرض کردم و نشستم، فرمودند: برای چه آمدی آقا؟ عرض کردم: آمده‌ام که درس را بفرمایید. شیخ فرمود: برخیز و برو، آقا جان برو درس تمام شد! چون نزدیک محرم بود خیال کردم که ایشان گمان کرده که محرم وارد شده است، عرض کردم؛ دو روز به محرم مانده است و درس‌ها دایر است. شیخ در حالی که کمترین کسالت و بیماری نداشت و همه از سلامت کامل شیخ مطلع بودند. فرمودند: آقا جان به شما می‌گویم: درس تمام شد، من مسافرم، «خر طالقان رفته پالانش مانده، روح رفته جسدش مانده» این جمله را فرمود و بلافاصله گفت: لااله‌الاالله ـ در این حال ‌اشک از چشمانش سرازیر شد، عرض کردم: حالا یک چیزی بفرمایید تا بروم. فرمود:
تا رسد دستت به خود، شو کارگر
چون فُتی از کار، خواهی زد به سر بار دیگر
کلمه لااله‌الاالله را گفتند و دوباره ‌اشک از چشمانش به‌صورت و محاسن مبارکش سرازیر شد. پس فردای آن روز، اولین جلسه روضه سرور شهیدان امام حسین(ع) را برگزار کرده بودیم. مرحوم آقا شیخ محمدعلی خراسانی، آمدند و روی صندلی نشستند و پس از حمد و ثنای خداوند و درود بر محمد و آل‌محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، گفتند: انا لله و انا الیه راجعون، شیخ مرتضی طالقانی از دنیا رفت و طلبه‌ها بروند برای تشییع جنازه او.
* علامه محمدتقی جعفری،‌ ترجمه و تفسیر نهج‌البلاغه 
ج13، صص 249، 248