عالَم به شوقِ آمَدَنت ندبهخوانِ توست(چشم به راه سپیده)
زمانه پرواز ...
وقتی غزل به عشقِ تو آغاز میشود
بال و پَـرِ پـریدنِ من باز میشود
وا میشود زبانِ قلم میشود غزل
دارد غَزل نوشتهاَم اِعجاز میشود
هیچم ولی همین که تو را میزنم صدا
عرشِ خدا اسیرِ همین ساز میشود
لطفِ خـداست نوکـری آلِ فاطمه
پس صوتِ دلخراشِ من آواز میشود
این نابَلَد همین که به مضمونِ تو رسید
استادِ فَـنُّ و قافـیهپَرداز میشود
تو آمدی و سامـره شد سُـرِّ مَن رَای
دارد زمان زمانه پرواز میشود
آقا مرا مسـافرِ سردابِتـان کنید
با یک نگاه زائرِ چِشمانِتان کنید
جان میدهم برایِ همین لحظه وصال
بیداریاَم کـنارِ تو شیرینتر از خیال
حس میکنم کنارِ تواَم پایِ پرچَـمَت
بیخود که نیست این همه احساس و شور و حال
یاایـُّهاَ العَـزیز به کامَـم عسل بریز
آقا بِدِه جـوابِ مرا پیش از سؤال
کِی میشود که سر بِگُذارم به پایِ تو
پس کِی به این گدایِ حرم میدهی مَجال
زیباترین سروده شبهایِ شعـرِ ما
اِی کاش اِتصّـال شود ختمِ اِنفِـصال
باران که میزند به خودم میدهم اُمید
آمـد نویدِ آمـدَنَت با همـین رِوال
باران زد وُ هـوایِ دلم رو به راه شد
خورشید مستِ دیدنِ این قُرصِ ماه شد
ای قرصِ ماهِ فاطمه قَدری سخن بگو
عجـِّل علی ظهورِکَ یابن الحـسن بگو
روزِ کـمالِ دینِ خـداوند آمده
از دلبرِ زمیـن و زمان یارِ من بگو
از آرزویِ تَکتَکِ خـدمـتگزارها
از آخرین ولی و یَلِ بُتشِکن بگو
از مهربانی نَبـی و هیـبَتِ عـلی
از مادر و دعایِ حسین و حسن بگو
از لحظههایِ راز و نیاز و عبادَتَش
از علمِ باقری و صداقت.... سخن بگو
از کَـظمِغِیـظِ کاظمی و رأفـتِ رضا
از جود و از هدایت و از حُسنِظَن بگو
آمد چکـیده همه خلقَـتِ خدا
هفت آسمان نشسته سرِ راهِ سامرا
دارد دوباره میرسد از سامرا خبر
داده به لطفِ حق شجـرِ سامرا ثَمر
دور از دو چشمِ توطئه و فتنه و نِفاق
دارد عروسِ فاطمه بَر دامَنَش پسر
از رویِ انتظارِ ظهورش چقدر خوب....
تشخیص داده میشود اِنگار خیر و شر
یا جامِعُ الائمـّه....وَ یا کاشف الکروب
اِی نور چشم فاطمه مهدیِ منتَـظَر
نادِ علی بگـو و به دادِ دلم برس
یا فارِسَ الحِجاز.... علمـدارِ دادگر
هر کس خدا برایِ خودش انتخاب کرد
بی سر به شوقِ دیدنِ تو میدَوَد به سَر
آقا اگـر اِشاره کنی میدَهَـم سَرَم
مُردَن به عشقِ توست همان نذرِ مادرم
آقـا تمـامِ ایل و تَـبارم فدایِ تو
یک عمر گفتهاَم که بمیرم برایِ تو
قرآن بخوان کمی دلِ داوود را بِبَر
رویایِ اهـلِ عـرش شده ربَّنـایِ تو
یوسف هزار بار صدا زد که جانِ من...
قـربانِ یک نگاهِ تو و رونَـمایِ تو
تو آمدی شبیهِ عمو سفره وا کُنی
حاتم شود گدایِ تو در سَرسَرایِ تو
یک سالِ دیگر از تو شدم دور دلبرم
این مبتـلایِ تو شده درد و بلایِ تو
آقا بیا و حـالِ مرا رو به راه کن
تا عاشقانه پَر بزنم در هـوایِ تو
عالَم به شوقِ آمَدَنت ندبهخوانِ توست
چشم انتظارِ تو حـرمِ عمّه جانِ توست
حسین ایمانی
سایه سپید
زیباترین بهانه برای سرودنی
تنها دلیل خلقت بود و نبودنی
با تو شروع میشود این بار شعر من
زیرا فقط تویی تو هوادار شعر من
گلواژه تمام غزلها قصیدهها
سبک جدید گویش و طراح ایدهها
پایان خوابهای دروغین به دست توست
جان دوباره دادن بر دین به دست توست
میخوانمت به نام خودت آسمان عشق
سوگند میخورم به تو یعنی به جان عشق
از سختی تمامی دوران دلم گرفت
از این همه گناه فراوان دلم گرفت
از این همه دورویی و بیمهری و نفاق
از قحطی و نبودن ایمان دلم گرفت
نوری که بیتو جلوه کند تار میشود
حتی بهشت بیتو همان نار میشود
بیسمت و سوتر از همه بادهای شهر
حرف رسیدن تو چه تکرار میشود
این روزها بدون تو شب جلوه میکنند
این آسمان بدون تو آوار میشود
باید بیایی از سفر ای سایه سپید
خورشید از نبودن تو تار میشود
دنیا مرا به غیر تو مشغول کردهست
در غرب ضدِّ آمدنت کار میشود
تو نیستی و این همه بغض ترک ترک
دارد به روی سینه تلمبار میشود
پس زودتر بیا ز سفر ای صبور من
آخر شکست پای ظهورت غرور من
برگرد تا که آینهها بیتو نشکنند
آیینهها حکایت جان و دل منند
برگرد تا که خنده شودگریههای ما
پیش خدا رود نفس «ای خدای ما»
برگرد ای طراوت سرسبز باغها
پایان بده به عمر دراز فراقها
برگرد اصل مطلب و خاطرنشان عشق
سوگند میخورم به تو یعنی به جان عشق
ما هر چه میکنیم که آدم نمیشویم
بر خیمهگاه سبز تو محرم نمیشویم
تقصیر ماست این همه دوری و انتظار
ما حقمان همیشه خزان است نه بهار
ما عاشقیم و هیچ دعایی نمیکنیم
ما فکر میکنیم ریایی نمیکنیم
ما بیخودی به نام تو سوگند میخوریم
وقتی که از گناه و جهالت همه پُریم
ما که لیاقت تو و عشقت نداشتیم
بیخود به روی نام خود «عاشق» گذاشتیم
محمدحسن بیاتلو