kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۴۴۶۹
تاریخ انتشار : ۲۵ دی ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۰

گرم‌ترين شــــب زمسـتاني

 

مریم عرفانیان
سردي هوا صورت سرمازده‌اش را سوزن‌سوزن كرد. انگار گوش‌هايش را باد گرفته بود كه هيچ صدايي جز وزوز موتور گازي‌‌اش را نمی‌شنید. تند و تيز، از كنار آدم‌‌ها، مغازه‌ها و ماشين‌ها گذشت. چهره درهم و عرق كرده معصومه در خاطرش نقش بست؛ دست به كمرگرفته بود و می‌نالید. مادر زنش، با دستپاچگی معصومه را روي پتوي خاكستري رنگ خواباند و به او گفت: «هنوز وقتش نبود كه درد بی‌هوا اومد سراغش؛ برو پي قابله حسين آقا.»
آن وقت كاغذ كاهي رنگ را از زير فرش برداشت و به دستش داد. دوباره با نگراني گفت: «از میدون حرم كه رد شي، بعدِ اولين چهارراه، يه كوچه باريك هس. از هر کی بپرسي عصمت بندزن خونه‌اش رو نشونت مي‌دن ...» سراسيمه كاغذ آدرس را از دستان مادر زنش گرفته و با همان پيراهن چهارخانه نازك از خانه بيرون زده بود. آن قدر عجله داشت كه نه شالي بر گردن انداخت و نه كتي پوشيد! برف نرم و آهسته می‌بارید؛ سنگفرش حياط كوچك خانه را لايه نازكي از برف پوشانده بود. حتي بيل و کلنگی كه به ديوار تكيه‌زده و شير زنگ‌زده آب، سفيدپوش شده بود.
با دست لايه نازك برف را از روي ‌ترك موتورش كنار زد. چند مرتبه هندل زد؛ اما انگار موتور گازي هم سرماي هوا را احساس كرده بود كه روشن نمي‌شد!
دوباره و محکم‌تر از قبل هندل زد، سه باره، چهار باره، تا اين كه وزوز موتورش در كوچه باريك پيچيد.
زنِ همسايه كه برف لبه دیوار خانه‌اش را با جاروي دسته بلندي پايين مي‌ريخت، او را ديد و متعجب از اين كه با پيراهنی نازك و آن قدر با عجله از خانه بيرون زده است، جارو را گوشه‌اي انداخت و دويد تا ببيند چه اتفاقي براي معصومه خانم افتاده! سردي هوا كه زير پوستش دويد؛ لرزه‌اي خفيف بر جانش افتاد. از كوچه پس کوچه‌های باريك محله به خيابان اصلي رسيد.
تند و تیز از كنار مغازه‌ها، آدم‌ها و ماشين‌ها گذشت. دست روي جيب پيراهنش گذاشت. كاغذ نشانی را زير دستش لمس كرد و خيالش راحت شد. بايد از میدان مي‌گذشت تا به اولين چهارراه بعد از حرم برسد. چشمش كه به گنبد طلایی افتاد، حسي آشنا وجودش را فرا گرفت.
دلش پر می‌زد براي لحظه‌ای زيارت. دوست داشت كنار ضريح بنشیند، زيارت نامه بخواند و پيشاني بر مهر بگذارد و حاجتش را از طبيب دل‌ها طلب كند. در دل نجوا كرد: «چند دقيقه بيشتر طول نمي‌‌كشه، دو ركعت نماز حاجت مي‌خونم و از خدا مي‌خوام كه معصومه راحت فارغ بشه و بچه سالم به دنيا بياد. بعدش مي‌رم پي قابله ... چند دقيقه بيشتر طول نمي‌كشه...» و با این فکر راهش را به طرف حرم كج كرد.
***
بوي گلاب به مشامش خورد. صداي صلوات مي‌آمد. پيرمردي كه شال سبزی بر گردن داشت زیارت‌نامه را بلند مي‌خواند و چند زن چادرمشكي دورش نشسته بودند و خط مي‌بردند.
زني كه چادر سفيد بر سر داشت، سر پسر معلولش را روي زانو گذاشته بود و نوازش مي‌كرد. پارچه‌ای سبز به مچ باريك و استخواني پسر گره خورده بود.‌ اشك گونه‌هاي دختر نابينايي را كه چشم‌هايش به سقف آيينه كاري حرم خيره بود، خيس كرد. هواي داخل حرم گرماي مطبوعي داشت.
زیارت‌نامه كوچكي را برداشت و رو‌به‌روی ضريح نشست. نگاهش كه به دست‌هاي مشتاق زيارت افتاد، همه چيز را از ياد برد. دلش تمناي راز دل با مولايش را داشت و به دور از دنيا، به دور از تمام دلبستگي‌هايش زير لب زمزمه كرد: «السلام عليك يا علي بن موسی‌الرضا المرتضي الامام تقي النقي و حجتك علي من فوق الارض و من...» بعد از زيارت امام رضا(علیه‌السلام)، دعاي توسل را هم خواند. براي تمام هم‌رزمانش كه التماس دعا گفته بودند، دعا كرد. براي شهدا و آنها كه شفاعت خواسته بودند هم دعا كرد. يادش آمد، شب عمليات سر بر شانه كميل ‌اشک ریخته بود.
- حاجي هركي زودتر رفت ديگري رو شفاعت كنه تو رو خدا ...
در همين حال و هوا بود كه هق‌هق گريه‌هاي مردانه كميل شبيه گريه‌هاي نوزادي در وجودش طنين انداخت! به خود آمد. سر برگرداند. زني را ديد كه قنداقه نوزادش را روي دست گرفته و بلند مي‌گفت: «آقا پسرم و شفا داد، آقا كميلم رو شفا داد ...» در خیال حسین پروانه‌ای بالای سر نوزاد می‌‌چرخید.
گريه‌هاي نوزاد بلند و بلندتر شد. زائران يكي يكي اطراف زن جمع شدند. گريه‌هاي نوزاد چون پتكي لرزه بر اندام حسين انداخت. دست بر سينه‌اش گذاشت. قلبش تندتند مي‌تپيد و كاغذ نشانی خانه قابله هنوز در جيب پيراهنش بود! چهره درهم و عرق كرده زنش معصومه، در نظرش نقش بست. تازه يادش آمد كه براي چه کاری از خانه بيرون رفته بود. يك‌باره از جا برخاست و بعد از سلامي دوباره به طرف ضريح، از حرم بيرون رفت. هنوز نمي‌دانست چند ساعت در حرم مانده بود! شايد دو ساعت و شايد هم بیشتر ...
فكر كرد: «خيلي دير شده ... خيلي دير شده ... حتماً تا حالا بچه دنيا اومده ...»
***
ديگر نه سوز سرما را بر گونه‌اش حس مي‌كرد و نه وزوز موتور گازي‌اش را مي‌شنيد! وجودش یخ کرد. عرق سردي بر صورتِ گُرگرفته‌اش نشست. زير لب گفت: «جواب مادرِ معصومه رو چي بدم؟» نگاه عصباني مادرِ زن در نظرش مجسم شد كه با تحكم مي‌گفت: «چرا این قد ديركردي حسين آقا، چه كاري مهم‌تر از دنيا اومدن بچه‌ات؟ تا وقتي جبهه‌اي مسئوليت بچه‌هاي قد و نيم قدت رو دوش دخترمه و حالا ...» با اين خيال موتورش را بيشتر گاز داد. از خيابان اصلي به فرعي كه پيچيد، پاهايش سست شد.
- اگه اتفاقي برا معصومه و بچه افتاده باشه چي؟
انگار كسي درونش نهيب می‌زد: «مگه سلامتي هر دو را از امام رضا نخواسته‌ای؟» با اين فكر نفسی عميق كشيد و به كوچه باريك خانه رسيد. اولش كمي صبر كرد؛ اما وقتي چراغ اتاق را روشن ديد و متوجه شد كه ديگر صداي ناله‌هاي معصومه نمي‌آيد، از موتور پياده شد. به طرف در رفت. دست بالا برد تا زنگ بزند كه در باز شد و مادر زنش با خوش‌حالي گفت: «چقد دير اومدي حسين آقا...»
دهان باز كرد تا بگويد حرم رفته بودم که زن بلافاصله ادامه داد: «هر دو خوب و سلامتن. هم معصومه و هم دخترت ... راستي اين قابله جديد رو از كجا پيدا كرده بودی‌ها!؟»
حسين مِن و مِني كرد؛ خواست بگويد كدام قابله كه زن خنديد: «چه خانم متدين و باوقاري بود. بلافاصله وقتي كه رفتي اومد و گفت منو آقاي برونسي فرستاده. چه قدر هم كار بلد بود ... معصومه بدون درد، خيلي راحت فارغ شد. وقتي كار قابله تموم شد رفت و ...»
زن گفت و گفت؛ و عبدالحسين ديگر حرف‌هايش را نمي‌شنيد! تنها به اين فكر مي‌كرد چه قدر پيش مولایش شرمنده است كه اين قدر زود دعايش مستجاب شده. باورش نمي‌شد كه آقا اين‌طور هواي دل دردمندش را داشته باشد! احساس مي‌‌كرد، حريم خانه‌اش در گرم‌ترین شب زمستاني زندگي‌اش، با آمدن نوزاد گرم‌تر شده. پا به پاي مادر زنش به خانه قدم گذاشت. دلش براي بوسيدن روي نوزاد تازه رسيده مي‌تپيد. زير لب زمزمه كرد: «اسمش رو مي‌ذارم فاطمه ... فاطمه برونسي.» و روشني ‌اشك شوق در نگاهش حلقه بست.
با الهام از خاطره معصومه سبک‌خیز همسر شهيد عبدالحسين برونسي