حواسش به همه چیز زندگیمان بود
هر وقت با غلامحسین میرفتیم خرید، دقت میکردم میدیدم جلوتر از من راه نمیرود. وقتی هم از جبهه میآمد، میرفت دست پدرش را میبوسید؛ موقع رفتن هم همین کار را میکرد.
با اینکه غلامحسین را کمتر میدیدیم، ولی حواسش به همه چیز زندگیمان بود، حتی به برادر کوچکترش احمد. میگفت فاصله سنی پدر با احمد زیاد است و احمد تنهاست. برای همین تا جایی که میشد، مینشست و به حرفهای برادرش گوش میداد، گاهی تلفنی، گاهی هم میبردش گردش. با بتول و محمد هم همینطور بود. کمک کار همه افراد خانواده بود.
خاطرهای از شهید حسن باقری به نقل از کتاب مادر مادران