ستاره هفتم؛ پدر...
ابوالقاسم محمدزاده
روایتی از شهید عباس صالحی:
میرزا حسن صالحی رفته بود جبهه و بیش از دو ماه در منطقه حضور داشت. عباس هم بیتاب رفتن بود و وقتی میدید هم سن و سالهایش دسته دسته میروند و سپاهیان حضرت محمد(ص) قصد عزیمت به منطقه را دارند بیتابتر شده بود. رسیده بود تا اذن حضور بگیرد. اما مادر گفته بود:
- پسرم اجازه بده بابا برگرده بعد تو برو...
اما عباس بیتاب رفتن بود و خودش را در قبال کشور و شهدا و اسلام مسئول میدانست و گفته بود:
- مادرجان ! فرمایش شما درست. ولی الان به من احتیاج دارند. باید بروم! و رفت تا 16 سالگیاش را در حجله عشق جشن بگیرد و ملائک نخلگردان تولدش باشند.
عباس که به منطقه رفت پدر را زیارت کرد در حالی که لباس رزم به تن داشت و در آغوش آرام گرفت و برای حضور در عملیات با هم وداع کردند و عباس از اینکه بیاذن او به جهاد آمده بود حلالیت طلبید و هردو برای رزم در میدان کربلای 5 به میدان جهاد رفتند. هرکدام در هیبت نیروی تیپ و واحدی.
پاتک شدید عراق شروع شده بود و پیکر مجروح عباس در منطقه و دست خاک بعثیها ماند و مدفون شد بیآنکه اثری از او باقی بماند. پدر در اوج عملیات و در محور دیگری بود که خبر هجرت عباسش را به او دادند و گفتند که باید برگردد.
میرزاحسن علیرغم میل باطنیاش از میدان رزم برگشت و پشت خط به انتظار ماند که پیکر شهیدش را بیاورند. اما عباس مفقودالاثر شده بود و میرزاحسن ساک عباس را با خود به ارسک آورد و حالا روضه علی اکبر برای پدر معنی میداد که دستی به کمر داشت و ساکی بر دست. پدر آمده بود همانند جدش حسین که به سمت خیمهگاه میآمد و زیر لب زمزمه داشت:
- جوانان بنیهاشم بیایید...
و یکی از میانه فریاد زد:
- بابا آمد... میرزاحسن آمد... پدر آمد...
پدر با ساکی در دست و قامتی که بوی عباسش را با خود برای مادرش هدیه میآورد. شاید با خودش میخواند:
- یکی خبر بدهد به لیلی
علی شده اربا اربا... علی شده اربا اربا
تا وقتی که مشتی استخوان و پلاکی در تاریخ 15 آبان 1375 به خانه برمیگردد بوی وداع لحظه آخر عباس در آغوش پدر جاخوش کرده بود جان نواز خانواده باشد و عطر سجادهاش...