kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۷۲۸۰
تاریخ انتشار : ۱۷ مهر ۱۴۰۰ - ۲۲:۰۰
یک ستاره از آن هزار

ستاره ششم: وقت شهادت

 

ابوالقاسم محمدزاده
فرمانده محور بود؛ با وجود اینکه فرزندش تازه بدنیا آمده بود دو ماهی در منطقه ماند و از بس که حجب و حیا داشت از فرمانده ادوات درخواست مرخصی نمی‌کرد.
احساس مسئولیت می‌کرد و به مرخصی نمی‌رفت تا اینکه برادر نجاتی فرمانده ادوات خطاب به من گفت:
میرزایی! علی عباسی مدتیه مرخصی نرفته. شما محور تیپ الحدید را از ایشان تحویل بگیر.
اوج عملیات کربلای پنج بود و درگیری سازماندهی 600 نفر نیروی سرباز و بسیجی و سپاهی حسابی خسته و کلافه‌ام کرده بود. با سرکشی روزانه چند نوبت از خط و مشاهده شهادت و مجروحیت نیروها، از این پیشنهاد خوشحال شدم و با خودم گفتم؛ مدتی از مسئولیت گردان خلاص می‌شوم. شبانه با بیسیم به
علی عباسی خبردادم که فردا برای تحویل گرفتن خط و محور آنجا می‌آیم و شما آماده رفتن به مرخصی باشید.
پنجم بهمن ماه بود که راهی سنگر محور ادوات در خط مقدم شدم. حدود دو کیلومتر راه رفته بودم که با هم به محور سرکشی کنیم و خط را از او تحویل بگیرم. اما وقتی رسیدم او رفته بود و منتظر من نشده بود. با بیسیم چی جلو رفتیم.
خط پدافندی لشکر از ابتدای پنج ضلعلی‌ها و انتهای دژ شلمچه شروع می‌شد و تا انتهای نخلستان ادامه داشت. محور از سه طرف زیر آتش دشمن بود.
سمت راست محور، سنگر فرمانده گردان بود و با فاصله‌های مختلفی از هم ، سنگر تیربار و خمپاره‌اندازها و توپ 106 میلی متری و سنگر spg مستقر بودند. علی عباسی را دیدم که در حال خوش و بش با نیروهای ادواتی بود. با هم احوالپرسی کردیم. جای گله و گله‌گذاری نبود، با هم یک دور کامل به سنگر بچه‌های ادوات زدیم و با همه چاق سلامتی کرد. کنار سنگر خمپاره 60 بیشتر ایستادیم که پاتک عراقی‌ها شروع شد.
از زمین و آسمان آتش می‌بارید.
دشمن با تیر مستقیم‌ تانک می‌زد. انواع گلوله از خمپاره 60 گرفته تا 82 و توپ روی ما قفل شده بود و روی تمام نعل اسبی که بچه‌ها مستقر بودند آتش می‌ریخت.
تعدادی از نیروهای پیاده عراقی هم از توی دل نخلستان، درازکش به سمت ما تیراندازی می‌کردند. بیش از 10 بار به او گفتم:
خط را توجیه‌ام، شما برو.
حتی بار آخر گفتم باهم برویم تا علی را مجاب کنم که خط را ترک کند ولی قبول نکرد و در کنار نیروهایش ماند.
آن روز چهره‌اش عوض شده بود و حالا او به من فشار می‌آورد و اصرار می‌کرد که تو برو عقب. هرچه گفتم؛ شما برو قبول نکرد. او قالب شد و پیروز معرکه. با بیسیم چی برگشتیم عقب. نزدیک ظهر بود. رفته بودم پای‌ تانکر آب، نشسته بودم وضو بگیرم که وحید توکلی با موتور رسید و داد می‌زد:
- علی عباسی شهید شد... علی عباسی شهید شد.
چشم‌هایم سیاهی رفت. نشستم و به‌ تانکر آب تکیه دادم و متانت و آرامشش را در ذهنم مرور کردم. او وعده دیدار با معبود داشت و شوق رفتن. من نمی‌دانستم و غافل از ملاقاتش بودم.
دیگر برایم یقین شده بود که زمان شهادتش را می‌دانست. به او وحی شده بود و نمی‌خواست موقع شهادتش کسی اطراف او باشد و آسیب ببیند. علی رفت و ما را با غم ندیدن چهره زیبایش تنها گذاشت.
موضوع: شهید علی عباسی عنبرکه (مسئول محور ادوات لشکر 5 نصر)
به روایت مهدی میرزایی