فرماندهی بدون شهید
تاریخ در زمان حال و آینده ثابت خواهد کرد که ما در کشور خود، قهرمانهایی داشتیم که برای دفاع از این کشور از همه هستی خود گذشتند؛ افرادی که در تمام دوران خدمت خود برای ایرانی آباد و مقتدر تلاش کردند. آنها از آغازین روزهای انقلاب پا به پای فرماندهان و اساتید برجسته و پرافتخار خود در میدانهای سخت و پرخطر حضور داشتند، جنگ را با ذره ذره وجودشان لمس کردند و برای دفاع از این آب و خاک لحظهای تردید به خود راه ندادند. و امروز ما مردم وظیفه داریم قدر آنها را بدانیم و بنا به وصیت
امام خمینی(ره) نباید بگذاریم در پیچ و خم روزگار فراموش شوند. سرهنگ سیدرضا قدوسینژاد یکی از این مردان گرانقدر ایران اسلامی است. کسی که با سلاح ایمان و شجاعت و دانش در میادین مختلف مبارزه حضور داشته و با عناوین مختلف از فرماندهی آتشبار تا استادی دانشگاه، به مردم این سرزمین خدمت کرده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی کیهان با این بزرگمرد حماسه و ایثار است...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
چطور شد که وارد جبهه شدید؟
ماجرای جبهه رفتن بنده بیشباهت به داستان فیلم لیلی با من است، نیست. من در همان سال 1360 که وارد ارتش شدم چندان به ارتش علاقمند نبودم به این دلیل که خیلی به اصفهان وابسته بودم و نمیخواستم از خانواده دور شوم و به شهرهای دیگر بروم. از این جهت از جنگ هم فاصله میگرفتم؛ اما بر اساس اقتضای زمان و محبتی که بین مسئولین و مردم، به خصوص رزمندگان اسلام بود من نیز به این سو کشیده شدم. بنده هم مانند سایر رزمندگان اسلام، ماموریتی داشتم که بایستی انجام میدادم. براساس همین وقتی وارد گردان توپخانه شدم، بسیار خوشحال بودم وارد گردانی شدم که آرام است و سه سال است جابهجا نشده. روی سنگرها 50 سانتیمتر و گاهی تا یک متر خاک بود و فصل زیبای بهار و زمان رویش گلهای شقایق در جبهه ها.
بنا به تدابیر سرگرد مصطفی سلامی فرماندهی محترم وقت گردان، به جهت ارزیابی و شناخت بیشتر، چند روزی همسنگر ایشان بودم. بعد از آن دستور دادند افسران جدید حدود 50 روز اول خدمت خود را به تمام دیدگاههای گردان بروند تا با منطقه، هدفها و مسئولیت گردان آشنا شوند. من بنابر دستور در طول 60 روز در دیدگاههای مختلف مستقر و با آتش توپخانه، منطقه و هدفها آشنا شدم.
گویا مدتی هم در محضر شهید صیاد شیرازی بودهاید، چه خاطراتی از ایشان دارید؟
بله. ما در دانشکده افسری با بزرگان زیادی آشنا شدیم؛ شهید بزرگوار صیاد شیرازی که آن زمان فرمانده نیروی زمینی بودند، حداقل ماهی یک بار به دانشکده افسری میآمدند و برای دانشجویان کلاسهای مخلتفی در رابطه با عملیاتها، اصول نظامیگری، اخلاق اسلامی، تجربیات خدمتی و... برگزار میکردند. در اردوگاهها با هلیکوپتر به ما سرکشی و سخنرانی میکردند و هنگام نماز
امام جماعتمان میشدند. ایشان علاقه زیادی به دانشجویان دانشکده افسری داشتند و لقب فیضیه ارتش را به این دانشکده داده بودند. این شهید بزرگوار میدانست که آینده ارتش جمهوری اسلامی ایران به دست این جوانان رقم میخورد که در حال حاضر این اتفاق افتاده است و از افتخارات بنده این است که دانشجوی چنین شهید بزرگواری باشم.
بنده خاطرات بسیار خوبی از سه سال و نیم دوران تحصیل در دانشکده افسری دارم؛ دورههای تکاور، چتر بازی و کوهستان و..... شهید صیاد شیرازی علاوهبر دورههای سخت دانشجویی سعی میکردند اردوگاههای ما را در مناطق جنگی برگزار کنند تا به این وسیله ما را به صورت واقعی با جنگ و جبهه آشنا کند. متاسفانه از زمانی که از دانشکده افسری بیرون آمدم و وارد جبهه شدم، به دلیل فاصله زیاد مسئولیت کاری که با این شهید بزرگوار داشتم کمتر افتخار زیارت ایشان را داشتم؛ اما بیان این مطلب درباره ایشان خالی از لطف نیست که شهید بزرگوار صیاد شیرازی در خاطرات خود میگوید: من دوست داشتم در حالی که لباس نظامی بر تن دارم، در حال ماموریت و در حالت نماز شهید شوم، این اتفاق برای ایشان افتاده بود. یک بار که در حالت نماز بودند سنگر ایشان را میزنند. نفرات داخل سنگر از همراهان ایشان از فرماندهان ارتش وسپاه نماز را قطع کرده و جانپناه میگیرند؛ اما شهید صیاد که امام جماعت بودند به نماز خود ادامه میدهند و وقتی از ایشان سؤال میکنند که شما چرا نماز را ترک نکردی و جان پناه مناسب نگرفتید؟ ایشان در پاسخ میگویند من در حالتی بودم که آرزویش را داشتم.
از خاطرات دوران دفاع مقدس برایمان بگویید.
بنده بعد از 60 روز به اولین مرخصی 12 روزه رفتم، 12 روز برای ما که در دانشکده افسری از مرخصیهای ساعتی استفاده میکردیم، زمان بسیار زیادی بود. طبق معمول و وفق شرایط آن سالها دو سه روز اول را صرف تهیه اقلام کوپنی مثل مواد غذایی و سوخت و... کردم، تا وقتی به جبهه برمیگردم خانواده از لحاظ مواد غذایی و سوخت و سایر ملزومات زندگی به مشکل برنخورند.
بعد از دو سه روز صدا و سیما مارش حمله پخش کرد. عراق به مهران، منطقه یگان ما حمله کرده بود. رزمندگان ما مجبور به عقبنشینی شده و بخشی از ارتفاعات حساس منطقه و مهران به دست عراقیها افتاده بود. با شنیدن این خبر بسیار نگران شدیم. همان شب تلگرافی از طرف فرمانده محترم گردان، از طریق پست، با این عبارت به دستم رسید: سرکار ستوان قدوسینژاد، در
اسرع وقت خود را به منطقه معرفینمایید.
فردای آن روز همسرم را که فرهنگی بود، با ماشین پدرم، به سر کارش رساندم و تا ظهر بلیط برگشت به کرمانشاه را تهیه کردم. ظهر که به خانه برگشتم، همسرم سؤال کرد با این شرایط تصمیمت چیست؟ گفتم الان که نمیشود، ممکن است مجروح شوم و...، بعد از اینکه این قائله خوابید میروم. همسرم بهگریه افتاد و گفت: من تا آخر عمر تو را نمیبخشم تو مسئولی باید بروی. احضارت کردند. من که بیتابی همسرم را دیدم، بلیط بعد از ظهر را نشان دادم و گفتم خیالت راحت امروز بعد از ظهر عازم هستم. این فرهنگ ایثار و شهادت ملت ایران بود در زمان دفاع مقدس و میتوان گفت یک سرمایه اجتماعی عظیمی که توانست ما را پیروز این میدان نماید.
به هر صورت دوباره عازم جبهه شدم. بلافاصله جناب سرگرد مصطفی سلامی، فرمانده محترم وقت گردان به من ماموریت دادند به عنوان دیدهبان روی ارتفاعات کانی سخت مستقر شوم. اطلاعات لازم را از سروان توپخانه نادر ایلخانی رئیسمحترم رکن سوم گردان (ایشان در سالهای پایانی خدمت خود بدلیل هوش و ذکاوت و دانشی که داشتند در معاونت آموزشی نزاجا به عنوان رئیسدایره توپخانه خدمت میکردند.) که موقتا در آن دیدگاه مستقر شده بودند دریافت کنم، تا ایشان به رکن سوم مراجعت کرده و ماموریت هدایت آتش گردان را برعهده بگیرند. بهعبارتی یک عنصر حساس از گردان در دیدگاه تاکتیکی یک لشکر ارتش و دو لشکر سپاه مستقر شده بودند و با اعزام به ماموریت بنده ایشان آزاد و توانستند به انجام وظایف اصلی خود بپردازند.
در ارتفاعات کانی سخت، سه قرارگاه تاکتیکی بود؛ یک قرارگاه تاکتیکی از لشکر 84 و دو قرارگاه تاکتیکی سپاه. تجهیزات بنده شامل یک دوربین تلسکوپی 20×120، بیسیم، اسلحه و....بود. جناب سروان نادرایلخانی پس ازتوجیه چند ساعته و تحویل طرح منظری منطقه عملیات به بنده به سمت هدایت آتش گردان اعزام شد.
بعد از ظهر همان روز دوربین را روی منطقهای که قرارگاه فرماندهی یک تیپ از لشکرهای عراقی بود زوم و درخواست گلوله کردم. جناب سروان ایلخانی یک آتشبار 130 از گروه 44 توپخانه اصفهان را در اختیار بنده گذاشت. اولین گلوله زده شد و 200 متر به راست هدف اصابت کرد؛ دراین صورت بنده بایستی تصحیح چپ 200 را اعلام میکردم. مرکز دوربین را روی محل اصابت گلوله قرار دادم، گوشه قائمه خاکریزی در زمینی برهوت دیده میشد و هیچ سنگر یا عنصری از دشمن آنجا دیده نمیشد. عراقیها در استتار کامل بودند. متوجه شدم عراقیها از همان گوشه خاکریزی که گلوله اصابت کرده بود، پا به فرار گذاشتند. حدس زدم این گلوله به جای حساسی خورده و گرنه در جنگ از این گلولهها فراوان زده میشد و کسی اینطور فرار نمیکرد. دود سفیدی از پشت خاکریز بلند شد، حدسم این بود احتمالا محل اصابت گلوله یک زاغه مهماتی از دشمن بوده که آتش گرفته و عراقیها از ترس اینکه انفجار شروع بشود فرار میکنند.
به جناب سروان نادر ایلخانی بیسیم زدم و درخواست گلوله بعدی را بدون تصحیحات دادم، ایشان پیام دادند آتشبار 130 درگیر ماموریت دیگری شده یک آتشبار 203 میلیمتری از همان گروه توپخانه را در اختیار شما قرار میدهم، این در حالی است تمام آتشبارهای گردان درگیر ماموریت هستند. آتشبار 203 میلیمتری قویترین و سنگینترین توپ توپخانه یگانهای ارتش جمهوری اسلامی ایران است؛ که 203 میلیمتر کالیبر و 98 کیلو تی ان تی دارد. عراقیها اصطلاح بشکه انفجاری را به گلولههای این توپ داده بودند. درخواست دادم روی همان هدف با ماسوره زمانی و بدون تصحیحات شلیک شود. خوشبختانه گلوله بعدی خیلی خوب عمل کرد و تلفات زیادی از عراقیها گرفته شد. لازم به توضیح است گلوله با ماسوره زمانی وقت بیشتری برای انجام تصحیحات میبرد چون علاوهبر برد و سمت ارتفاع عملکرد گلوله را هم بایستی تنظیم کرد؛ ولی به خواست خداوند، اولین گلوله هم از لحاظ برد و سمت و هم از لحاظ ارتفاع ترکش بسیار خوب عمل کرد. زاغههای مهمات عراقیها یکی پس از دیگری منفجر شدند. از عصر همان روز تا ساعت 2 بامداد که بنده بیدار بودم، منطقه از شدت انفجار مانند روز روشن بود. انواع گلولههای روشنکننده، سوختار شدید، دودانگیز و فسفری منفجر میشد. بچههای سپاه آمدند جلوی سنگر و گفتند: جناب سروان بیا ببین چه کار کردی! منطقه مثل روز روشن شده. آن زمان من یک افسر جوان بودم و خط اتوی شلوارم هنوز وجود داشت و این اولین ماموریت مستقل بنده بود. با افتخار پاسخ دادم: این هنر یگان توپخانه ما است، با هدفگیری دقیق، اولین گلوله را زدیم به هدف، در صورتی که هدف جای دیگری بود و باید طبق آیات قرآنی گفت: و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی.
بعد از عملیات کربلای 1 و بازپسگیری مهران از عراق رفتم و برای بررسی، محل اصابت گلوله را از نزدیک مشاهده کردم. بعثیها هر جا میتوانستند در سنگر، زیرزمین یا زیر پل و.... مهمات ذخیره کرده بودند. همه مهمات آنها قبل از عملیات کربلای 1 از بین رفت. میتوان گفت یکی از دلایل قابل توجه در ناامیدی دشمن، از بین رفتن این مهماتها بود، که برای مراحل بعدی عملیات تدارک کرده بودند.
در عملیات کربلای یک بنده به عنوان فرمانده یگان توپخانه با بچههای سپاه افتخار همکاری داشتم. ما چندین جابهجایی در طول روز انجام میدادیم. واحدهای سپاه را پشتیبانی میکردیم. خاطرات بسیار شیرینی از این عملیات به یاد دارم. تا اینکه مهران آزاد شد و ارتفاعات حساس منطقه به دست نیروهای خودی افتاد و قلب امام شاد شد.
از دیگر خاطراتی که در این عملیات دارم مربوط به سرگروهبان فیروزپور است. سرگروهبان فیروزپور با درجه ستوانیار یکمی از نظامیان قدیمی، با عرق و با انگیزه بسیار قوی، اهل خرمآباد بود. او سربازها را بسیار دوست میداشت. با آنها زندگی میکرد، با خندههایشان میخندید و باگریههایشانگریه میکرد؛ چرا که فرزند نداشت و این سربازان جای فرزندانش را پر کرده بودند.
یگان ما تازه در موضع جدید خود مستقر شده بود.تانکهای عراقی در ارتفاعات کانی سخت در فاصله هشت کیلومتری مقابل ما مستقر شده بودند. ما میخواستیم در باغ هرمزآباد توپهای خود به سمت دشمن روانه و برای تیراندازی آماده کنیم. یک روز صبح اول وقت که تازه آفتاب زده بود زاویهیاب فرماندهی را مستقر و مشغول انجام ماموریت خود بودیم. جهت تابش آفتاب به نفع عراقیها بود. آنها هم دریغ نکردند و با تیر مستقیمتانک موضع ما را نشانه گرفتند و گلولهای به سمت ما شلیک کردند.
آنهایی که در جبهه حضورداشتند میدانند، وقتی توپخانه دشمن شلیک میکرد صدای صفیر گلوله از قبل شنیده میشد و رزمندهها فرصت داشتند سنگر بگیرند؛ اما گلولههایتانک به علت سرعت ابتدایی زیاد، صدای شلیک و صفیر نداشت و گلوله خودش را زودتر از صدایش به ما میرساند و از این جهت خطرناکتر بودند.
در حالی که بنده و ستوانیار یکم فیروزپور داشتیم توپها را روانه میکردیم، گلولهتانک دشمن در نزدیکی ما به فاصله 5 متری به زمین اصابت کرد، دو نخل خرما در روبروی ما وجود داشت. گلوله طوری خورد که یکی از دو نخل خرما که در نزدیکی ما قرار داشت جناب فیروزپور را نجات داد و یکی دیگر بنده را. چند ثانیهای از موج گلوله گیج شده بودیم و هنوز نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. من به ایشان نگاه میکردم و ایشان به من. هر کدام منتظر بودیم دیگری به زمین بیفتد. نمیدانستیم سالمیم یا ترکش خوردهایم. ستوانیاریکم فیروزپور که تجربه بیشتری در مناطق جنگی داشت گفت: جناب قدوسی سالمی؟ گفتم بله. گفت: من و تو الکی زندهایم و این دو درخت نخل خرما جان ما را از ترکش و موج انفجار نجات دادند.
آن روز، روز پر اتفاقی بود. در هدایت آتشسربازی داشتیم بنام کلته که اهل گنبد کاووس و سنی مذهب و قدی بلند و رشید داشت. این هم سنگر خوب ما از لحاظ اخلاقی واقعا منحصر به فرد، مومن، تمیز و مقید به نماز اول وقت و... بود. ظهر آن روز داخل سنگر بودیم که رفت کنار پنجره ایستاد و گفت: جناب قدوسی من احساس میکنم امروز اتفاق بزرگی برایمان میافتد. ماشین غذا آمد و او رفت غذا بگیرد. دوباره همانتانکهای عراقی ماشین غذا را نشانه گرفتند. رزمندههای یگان ما برای گرفتن غذا دور ماشین جمع شده بودند که گلولهتانک نزدیک ماشین به زمین خورد و ترکش آن، به شاهرگ گردن این سرباز عزیز و همسنگر ما اصابت کرد، یک سرباز اهوازی که نزدیک او بود، دستش را مشت کرده و توی گردن او گذاشت تا جلوی خونریزی را بگیرد؛ اما باز هم از بین انگشتان دستش خون بیرون میزد و در نهایت این سرباز عزیز در بین راه اعزام به بهداری به شهادت رسید. بسیاری از شهدا اینطور بودند و میدانستند که وقت شهادتشان رسیده است، مانند این سرباز گنبد کاووسی که مثل روز برایش روشن بود آن روز شهید میشود. در این حادثه پای سرباز دیگری که اهل سنندج بود در اثر اصابت گلوله قطع شد؛ اما آنقدر مظلوم بود که در زیر یک کامیون آیفای نظامی سنگر گرفته بود و صدایی از ایشون بلند نمیشد، تا اینکه سربازان ما بعد از آرام شدن اوضاع او را پیدا کرده و با آمبولانس او را به بهداری منتقل کردند.
یکی از افتخارات بنده این است که در طول مدتی که فرمانده آشتبار بودم. به اذعان خود عراقیها در روزهای پایانی جنگ، در منطقه میمک، جایی که یگان ما ماموریت اجرای پشتیبانی آتش را بهعهده داشت، بعثیها در آن جبهه نتوانستند در تک 31 تیر 67 پیشروی کنند. یعنی اینکه ماموریتمان را درست انجام میدادیم، در عین حال با انتخاب صحیح موضع و رعایت صحیح مسائل تاکتیکی و نظامی در یگان باعث شد که در این مدت مسئولیت، حتی یک شهید هم نداشته و تنها یک مجروح مفقودالاثردر دیدگاه میمک داشتیم که با بررسی بعدی متوجه شدیم که نامبرده با آمبولانس یگانهای پیاده به بهداری و از آنجا به استراحت پزشکی به محل سکونت خود در شهر رشت اعزام شده. در نهایت قبل از مراجعت به یگان، با اعزام یک سرباز همشهری به محل سکونتش، او را هم پیدا کردیم و خوشبختانه غیر از ایشان مجروح دیگری نداشتیم. خوشحالم که تمام پرسنل یگان پس از خاتمه جنگ صحیح و سالم به خانههایشان برگشتند.
خاطرهای هم از عملیات کربلای 1 در منطقه مهران در تابستان 1367 دارم. یک روز بهدلیل پیشروی رزمندگان چند جابهجایی موضع به سمت جلو و مهران داشتیم. لازم به توضیح است، جابهجایی یگان توپخانه بهدلیل سنگینی تجهیزات و حجم زیاد مهمات و نفرات و وسایل، با مشکل زیادی مواجه است. ماموریتهای ما زیاد بود؛ به همین دلیل برنامه نماز و غذا به صورت شیفتی انجام میشد. که در تیراندازی هیچ وقفهای ایجاد نشود.
من داشتم داخل سنگر روبازی نماز میخواندم. در حالت قنوت بودم که نقطه سیاهی در آسمان دیدم. همزمان پدافند ما شروع به تیراندازی کرد. یک هواپیمای عراقی به سمت موضع ما شیرجه زده بود و قصد داشت یگان توپخانه ما در این عملیات را خاموش کند. هواپیمای عراقی قبل از رسیدن به ما موشکش را رها کرد و بلافاصله دور زد و به سمت عراق فرار کرد. خلبانهای عراقی از اینکه به اهداف خود نزدیک شوند، هراس داشتند؛ به همین خاطر قبل از رسیدن به هدف موشکشان را رها کرده و فرار میکردند. خلبانهای عراق قابل مقایسه با خلبانهای شجاع و دلیر ما نبودند، خلبانی همچون شهید عباس دوران که با شجاعت به سمت سالن اجلاس عراقیها حملهور شد.
پس از دیدن این صحنه رکوع را به جا آوردم و به سجده رفتم. سجده را طولانی کردم، تا هم نمازم را خوانده باشم هم در مقابل هجوم هوایی دشمن سنگر گرفته باشم. موشک عراقی آن طرف جاده به زمین خورد و خاکریز جاده که حدودا نیم متر از سطح زمین و موضع ما بالاتر بود باعث شد نفرات یگان ما از ترکشها و موج موشک آسیبی نبینند.
بالاخره آن روز پر حادثه به شب رسید. شب در خانهای روستایی، در باغ هرمزآباد سنگر گرفتیم. در این خانه اتاقکی بود که سنگر فرماندهی شد. بنده به عنوان افسرتیر و کمک معاون، جناب ستواندوم ذی قیمت معاون آتشبار و جناب سروان فاخر فرمانده محترم آشتبار در سنگر مستقر شدیم.
جناب سروان فاخر داخل اتاق و ما بیرون اتاقک زیر طاق سایهبان استراحت میکردیم. ساعت 3 بامداد فرمانده محترم آتشبار جناب سروان فاخر بیدار شدند و به ما گفتند بروید داخل اتاق بخوابید، من خواب دیدم عراق اینجا را میزند. ما گفتیم جناب سروان اتاق خیلی گرم است. تیر ماه و هوا بسیار گرم بود. در تابستان آن سال در مهران پشههایی بود که از روی پوتین نیش میزدند و ما در اوج گرما، با لباس کامل، داخل یک کیسه خواب میخوابیدیم که از شر پشهها در امان باشیم؛ اما فایدهای نداشت و پشهها کار خود را میکردند.
ناگهان جناب سروان فاخر با صدایی بلند فرمودند، آقا من شوخی نمیکنم دستور میدهم بروید داخل اتاق بخوابید. دیگر چارهای نبود! باید میرفتیم و همین کار را هم کردیم. پنج دقیقه از رفتن ما به اتاق نگذشت که یک گلوله خمپاره عراقی آمد طاق سایه بان را سوراخ کرد و همانجا که ما خوابیده بودیم گلوله خمپاره دشمن به صورت عمود پرواز به زمین اصابت کرد و منفجر شد. سربازان تصور میکردند سنگر فرماندهی نابود شد و دیگر فرمانده و معاون و کمک معاون نداریم. موج انفجار چند دقیقهای ما را گیج کرد. و وقتی به خودمان آمدیم متوجه شدیم که خواب فرمانده محترم آتشبار جناب سروان فاخر معجزهای بود از سوی خداوند منان که جان ما را نجات داد. از این گونه امدادهای غیبی در دوران دفاع مقدس بسیار اتفاق میافتاد و من نمیدانم چرا توفیق شهادت پیدا نکردم و خداوند چه تقدیر و یا رسالتی را برای بنده و امثال بنده در نظر گرفته است؟
خاطرهای از عملیات کربلای 6، در منطقه سومار در اکثر عملیاتها و در 17 یا 18 مورد جابهجایی یگان توپخانه کهاشاره شد مشکلات فراوانی را داشته و همینطور عملیاتهای کوچک و بزرگ افتخار حضور شبانهروزی داشتم، در عملیات کربلای 6 نیز سرگرد مصطفی سلامی فرمانده محترم گردان ما بودند، اجرای یک ماموریت تیر دقیق را به بنده به عنوان افسر تیر سپردند و فرمودند من میروم در دیدگاه 402 (قله 402 متری یک ارتفاع بسیار حساس و استراتژیک در منطقه سومار که چندین بار در طول جنگ بدست ایران یا عراق افتاد) تیر دقیق اجرا کنم.
یکی از جنایتهای ارتش صدام این بود که توپهای پدافند را در خط مقدم مستقر و روی نیروهای ما تیر تراش اجرا میکرد. این شیوه در عملیات کربلای 4 و کربلای 5 توسط ارتش صدام ناجوانمردانه بکار گرفته شد و رزمندگان زیادی در این عملیاتها شهید و مجروح شدند. فرمانده محترم گردان تصمیم داشتند با اجرای تیر دقیق توپخانه، تک تک توپهای پدافندی را که عراق در آن منطقه در خط مستقر کرده بود از بین ببرند و خوشبختانه با درایت ایشان و دقتی که یگان ما بکار برد توانستیم این توپهای عراقی را در آن منطقه از بین ببریم.
آیا توفیق جانبازی داشتهاید؟
یکی از جنایتهای رژیم بعث عراق به خصوص در سالهای پایانی جنگ استفاده از سلاح شیمیایی بود، صدام بیرحمانه گلولههای شیمیایی پرتاب میکرد؛ طوری که حدود 8 هزار نفر در سطح کشور مصدوم شیمیایی شدند. بنده هم در عملیات کربلای 6 سر پل هفت دهنه در منطقه سومار با گاز خردلی که ارتش عراق به کار گرفته بود شیمیایی شدم. اثر این گازها باعث شد به بنده 20 درصد جانبازی شیمیایی از ناحیه ریه تعلق بگیرد و این درصد جانبازی را در سال 1385 یعنی حدود 18 سال پس از اتمام جنگ بر اثر یکسری از معاینههای پزشکی در بیمارستانهای ارتش به بنده تعلق گرفت و گرنه در طول دفاع مقدس علیرغم واقع شدن در معرض گلولههای مختلف دشمن اصلا پیگیر و دنبال تنظیم
صورت جلسههای پزشکی و... نبودیم و این وصف حال عده بیشماری از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است که با داشتن جراحتهای مختلف جسمی و روحی و روانی روزگار را مظلومانه سپری میکنند.
بنده افتخارداشتم که در طول دفاع مقدس در عملیاتهای مختلفی شرکت کنم؛ عملیاتهایی چون فتح المبین و بیت المقدس؛ حتی در یگانهای نیروی دریایی شرکت کردم.
دراین مدت دو عقبنشینی سخت اتفاق افتاد؛ یکی همان عقبنشینی قبل از عملیات کربلای یک در منطقه مهران بود. دومین عقبنشینی هم در سال پایانی جنگ در منطقه میمک بود. خوشبختانه ما توانستیم با جابهجایی موضع و همفکری با فرمانده محترم لشکر 84 پیاده مکانیزه خرمآباد و با پشتیبانی ایشان و بکارگیری یگان مهندسی لشکر یک جاده مواصلاتی قدیمی را احیا کرده و نتیجه این شد که بسیاری از یگانهای لشکر 84 و یگانهای مجاور مثل تیپ 37 زرهی شیراز و... از این جاده استفاده و باعث نجات جان پرسنل و حفظ تجهیزات آنها شود.
تلخترین خاطره شما از دوران خدمتتان کدام است؟
یکی از خاطرات غمانگیز دوران دفاع مقدس برای من خاطره ارتفاع 402 بود. یک بار که به دیدگاه رفته بودم، مشاهده کردم بعثیها پیکرهای شهدای ایرانی را روی شیب ارتفاعاتی که سمت نیروهای ما بود کنار هم چیده بودند، تا به این وسیله روحیه سربازهای ما را تخریب کنند. دیدن این صحنه برایم بسیار سخت و ناراحت کنند بود؛ البته رزمندگان ما شبانه رفتند و پیکرهای پاک این شهدا و همرزمان خود را آوردند.