kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۷۰۶۲
تاریخ انتشار : ۱۰ مهر ۱۴۰۰ - ۲۳:۰۷
یک ستاره از آن هزار

ستاره پنجم‌: جعفر ...

 

روزی که با پلاک و چفیه برگردن آمد، «غلامحسین» لبخند جوانی و مردی و مهربانی را بر لبان ترک خورده‌اش دید. و وقتی که رفت، قطرات اشک به زلالی آب و آینه از گوشه چشمش پایین غلتید. اما به کسی چیزی نگفت. نمی‌گفت که در دلش از رفتن جعفر چه می‌گذرد.
جعفر رفت که رفته باشد. رفت و خاک سرخ شلمچه مهمان قدم‌هایش شد و او محو شرجی هوایش. آن روز کسی چیزی نگفت، الا پدر و مادرش... درست در میان گُل‌های بهاری هفده فروردین شصت و پنج که خاک شلمچه مهمان قدم‌هایش شد و قامتش در غبار و شرجی شلمچه گم شد. بی‌آنکه پدر و مادر چیزی بگویند. هرچند گفتند و کسی نشنید‌.
- غلامحسین‌! از جعفر خبر نداری؟
- نه ام‌البنین... چی شده به یاد جعفر افتادی‌؟
- سیزده ساله که چشم به راهم تا این در واشه و جعفر یاالله کنان بیاد داخل و از چشم به راهی درم بیاره ...غلامحسین ...
- آخه ام‌البنین جان‌. توکه خودت ساکشو بستی‌. با هم تا پای قطار رفتیم‌. مگه یادت رفته‌؟
- آخ که دانشگاه قبول شده بود‌، آن هم رشته پزشکی‌.
- ولی جعفرمان لایق دانشگاه شهادت بود. مگه یادت نیست که بردوش مردم مهربان و شانه‌های غیرتشان بدرقه می‌شد و ملائک با بال‌هایشان دست به دستش می‌کردند‌.
کسی چی می‌دانست انتظار یعنی چه؟ بی‌قراری یعنی چه؟ آن ‌هم بعد از سیزده سال که به استقبالش آمده بودند که امانتی زمین همان مرد پلاک آویخته و چفیه برگردن‌، جعفر خانلری را به کرسی دانشگاه شهادت برسانند‌.
موضوع: شهید جعفرخان لری
نویسنده: ابوالقاسم محمدزاده