kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۶۵۰۲
تاریخ انتشار : ۳۱ شهريور ۱۴۰۰ - ۲۱:۳۹

ای پرسشِ بی‌پاسخِ هر جمعه‌ عشّاق(چشم به راه سپیده)

 

قبله نما
صبحي گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار برملا خواهد شد
در راه، عزيزي‌ست كه با آمدنش
هر قطب نما قبله نما خواهد شد!
میلاد عرفان پور
تو کجائی؟
وقت است که از چهره‌ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»
«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»
ای کاش تو یکبار به بالین من آیی
در بنده‌نوازی و بزرگی تو شک نیست
من خوب نیاموختم آداب گدایی
عمری‌ست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظه‌ برگشتن مایی
می‌خواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم دل چون تو بیایی
امشب شده‌ای زائر آن تربت پنهان؟
یا زائر دلسوخته‌ کرب‌و‌بلایی
ای پرسشِ بی‌پاسخِ هر جمعه‌ عشّاق
آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟
یوسف رحیمی
کران سبز
کران شرق، کمان خطر کشید، بیا
کویر فتنه امان مرا برید، بیا
در آسمان کبودم، کران سبزی باش
بیا که قامت این کهکشان خمید، بیا
خدای تیغ رهایی! چه حاجت آنکه دهد
طلوع سبز تورا این فلک نوید؟ بیا
دل خمیده که در خود فرو رود هر دم
به انتهای تکاپوی خود رسید، بیا
فرخنای اناالحق! برای دیدن تو
به روی دار، سرم باز سر کشید، بیا
به خون نشست هزاران دل تماشایی
هزار دیده به یاد تو آرمید، بیا
محمد سرور تقوی(شاعر افغانستانی)
کسی چه می‌داند ؟
رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می‌داند
رفیق‌گریه کجایی؟ کسی چه می‌داند
میان مایی و با ما غریبه‌ای... افسوس
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می‌داند
تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیه‌هایی» کسی چه می‌داند
برای مردم شهری که با تو بد کردند
چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می‌داند
تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمی‌شود که بیایی کسی چه می‌داند
کسی اگرچه نداند خدا که می‌داند
فقط معطل مایی کسی چه می‌داند
اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست...
تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند
کاظم بهمنی
دعا می‌کنم
دعا می‌کنم باز بــــــاران بیاید
بر آوار من حس طوفان بیاید
دعــا می‌کنم مثـل هر شب نباشد
کسی سمت دل‌های لرزان بیاید
به یک تار مو بسته اوضاع گردون
که یک جــمعه تکــرار قـــرآن بیاید
نسیمی پر از عطر کوثر ز خیبر
به چشـمان خاموش کنعان بیاید
غم ذوالفقار از نگـــــاهش بریزد
به خون خواهی نسل انسان بیاید
پر از بغض چاه از یتیمان بگوید
به دلــداری یـــاس پنـــهان بیــاید
و بر خالی سفره‌های دوباره
به نــام بلنــدای او نان بیاید
جنون می‌وزد بر من ‌ای کاش باران
به لب خشـــکی این بیــابــان بیاید
کبوتر کبوتر جهــــان پر بگیرد
غریب از غروب خراسان بیاید...
مریم حقیقت
غروب جمعه
حرف از غروب جمعه شد و مرز غم شکست
کهنه غرور کاغذ و بغض قلم شکست
مانند هفته‌های گذشته زبان گرفت
جمعه شد و نیامد و دل باز هم شکست
هرشب دلت شکست و دل ما ترک نخورد
شرمنده‌ایم از اینکه دل مرده کم شکست...
اسماعیل شبرنگ