kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۵۸۰۸
تاریخ انتشار : ۲۳ شهريور ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۲
گفت‌وگویی خواندنی با سرهنگ خلبان کاپیتان فرزاد فرجام‌خواه

آتش به جان دشمن!

 

وقتی قدم در این راه می‌گذارند می‌دانند که راه سختی در پیش دارند؛ اما عشق و علاقه به پرواز آنها را به این راه می‌کشاند و لذت خدمت آنها را در این مسیر پابرجا می‌کند. صلابت و شجاعت در وجودشان ریشه می‌دواند و ایمان به قدرت لایزال الهی هر روز بیشتر از قبل در جانشان رسوخ می‌کند. در سخت‌ترین شرایط، بین زمین و آسمان و از بین صدها گلوله و خمپاره عبور می‌کنند و به دل دشمن متجاوز می‌زند تا او را از پای درآورد.
سرهنگ فرزاد فرجام‌خواه، خلبان جنگنده کبرا، یکی از این بزرگ مردان است. یکی از تک تازان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی که با آغاز قائله کردستان و با وجود سن و سال و تجربه اندک، پا در میدانی بس بزرگ نهاد و با شجاعت و غیرتی روزافزون برای سرنگون کردن دشمن دون از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. او در ادامه با شروع جنگ تحمیلی در عمده عملیات‌های دفاع مقدس حضوری چشمگیر داشت و توانست صحنه‌های غرورآفرینی را رقم بزند. او اکنون یکی از خلبانان پرافتخار هوانیروز ارتش میهن اسلامی است. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی کیهان با این خلبان قهرمان دفاع مقدس است...
سید محمد مشکوهًْالممالک

لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید و بفرمایید اصالتا اهل کدام شهر هستید؟
بنده سرهنگ بازنشسته فرزاد فرجام‌خواه، خلبان هلی‌کوپتر جنگنده کبرا هستم. بعد از ورود به ارتش و آغاز ماموریت‌ها، بنابر نیاز و تقاضا، در پایگاه‌های مختلف خدمت کردم؛ ۷ سال در کرمان و ۴ سال در شهر مسجد سلیمان بودم. قبل از شروع جنگ، به تکمیل دوره تست کبرا تنها توانستم دو سال در کردستان حضور داشته باشم؛ اما این حضور کمرنگ را در دوران دفاع مقدس جبران کردم. مابقی دوران خدمت را هم در مناطق دیگر کشور بودم.
۴۶سال سابقه پرواز دارم. به مدت سی سال خلبان جنگنده هوانیروز بودم و ۱۶ سال در بخش‌های شخصی و سیویل خدمت کرده‌ام. همچنین دارای ۶ هزار ساعت پرواز بدون سانحه هستم و امروز بعد از ۴۶ سال سابقه، با اتمام سن پروازی‌، پرواز را کنار گذاشتم.
زمان انقلاب چند سالتان بود و چه فعالیت‌هایی داشتید؟
۱۸ سال داشتم که دیپلم ریاضی گرفتم و به دلیل علاقه شدیدم به پرواز و خلبانی که از کودکی در ذهنم بود، به سمت آن رفتم. متوجه شدم دانشکده خلبانی ارتش اطلاعیه داده که خلبان می‌پذیرد؛ لذا ثبت‌نام کردم و در معاینات فیزیکالی که حدود سه ماه طول کشید، قبول شدم. با اینکه ریزش زیادی بین داوطلبان خلبانی بود و از بین دوسه هزار نفر فقط ۵۰۰ نفر پذیرفته شدند. وارد دوره آموزش نظامی شدم و با ۱۹ سال سن پرواز را آغاز کردم. بعد از دوره آموزشی، خلبان جنگنده کبرا شدم. 24 سالم بود که انقلاب پیروز شد و چیزی از انقلاب نگذشته بود که ماموریت‌های جنگی ما شروع شد. من کم تجربه و کم سن و سال بودم؛ ولی جنگ این چیزها را نمی‌شناخت. باید می‌رفتیم و دفاع می‌کردیم. سال 58 بود و یادم است سروان همراه آن زمان گفت یک جیپ و وسایل ماموریت را بردار، باید برای دفع فتنه‌ها و درگیری‌ها، به کردستان اعزام شوی. امام دستور دادند نیروها با تمام توان راهی کردستان شوند. کردستان برای ما یک نام بزرگ شده بود. اخبار مرگ و میر هر روز می‌رسید، اینکه فلان تعداد کشته شدند یا سرشان را بریدند. اینها ته دل ما جوان‌ها را خالی می‌کرد. در هر صورت وارد کردستان شدیم و در اولین ماموریتی که من انجام دادم گفتند سریع تیک‌آف کن و برو به طرف بانه و سردشت. اسم بانه، سردشت، مریوان، سقز و سنندج برای من خیلی بزرگ بود. با استرس حرکت کردم. تیراندازی می‌شد و نمی‌دانستیم از کجا می‌زنند. ضدهوایی دشمن بین درختان بود و ما بالاجبار ارتفاع می‌گرفتیم. در دومین و سومین ماموریت‌، پروازهای جنگی برایمان عادی‌تر شد و به موشک‌ها عادت کردیم. طوری که در پروازهای بعدی ارتفاع را بیشتر نمی‌کردیم، بین دره‌ها می‌پیچیدیم و هرجا که تیراندازی می‌شد، مورد هدف قرار می‌دادیم. این ماموریت‌ها بیش از یک سال، تا سی و یک شهریور ۵۹ ادامه داشت.
تصمیمتان از روی اجبار بود یا علاقه؟
صادقانه بگویم من و یک تعدادی از ارتشی‌ها، تک‌تاز جنگ شده بودیم. عاشقانه و بدون حق ماموریت، منتظر ماموریت‌ها بودیم.
مسئولیت شما در آغاز جنگ چه بود؟
من خلبان جنگنده کبرا بودم. با آغاز حمله ارتش بعث عراق، ۴۰فروند از گروه‌های مختلف اصفهان یک جا برخاستیم و در پایگاه‌ها تقسیم شدیم. یک عده به اهواز، یک گروه به دزفول، یک عده هم به طرف ماهشهر و آبادان رفتند و آنجا مستقر شدند. اوایل جنگ مدیریت به درستی شکل نگرفته بود و لشکر 92 زرهی خوزستان علیرغم همه مشکلاتی که وجود داشت، با تمام توان ایستاده بود.
اولین پرواز جنگی من در جنگ تحمیلی به طرف دب حردان و کنار کارخانه نورد اهواز بود. دشمن تا ۱۵ کیلومتری اهواز آمده بود. وقتی پرواز کردم، دیدم ‌تانک‌ها بدون درگیری و با سرعت در حال پیشروی هستند؛ بدون اینکه کسی جلوی آنها را بگیرد. اولین موشک حقیقی خودم را آنجا زدم و مالفاکشن شد.
«مالفاکشن» چیست؟
مالفاکشن به این ترتیب انجام می‌شود؛ موشک تاو هدایت شونده است. وقتی ما در اسکوپ دوربین هدف را گرفتیم و فایر کردیم، موشک گیج می‌رود بیرون؛ لذا ما آن را با دسته کنترل می‌کنیم. این موشک‌ها سه هزار و هفتصد متر سیم داشتند که هدایت می‌شدند. اولین موشکی که بیرون رفت از هدایت خارج شد. چون خیلی به زمین نزدیک بودیم و نتوانستیم آن را بگیریم. با دومین موشک اولین‌تانک را منهدم کردیم.‌تانک‌های بعدی سرعتشان را کم کردند و فهمیدند خبری هست. شب تا صبح راه آمده بودند و به نزدیکی اهواز رسیده بودند. دشت عباس دزفول و شاوریه و خیلی جاها را تصرف کرده بودند. نیروی زمینی ما هنوز استحکام نداشت. دو سه روز طول کشید تا‌تانک‌هایی که از مشهد سفارش داده بودند، با قطار به اهواز برسد و این چند روز فقط نیروی هوایی و هوانیروز جنگیدند. به جرات بگویم که اگر اینها نبودند، دشمن اهواز و دزفول را تصرف می‌کردند. تیم‌های پروازی درست می‌کردیم و‌تانک‌ها را زمین‌گیر کردیم. دشمن هم نمی‌دانست که ما شب‌ها نمی‌توانیم پرواز کنیم؛ لذا آنها هم شب‌ها متوقف می‌شدند. سه تیم پروازی در جبهه‌های مختلف داشتیم؛ دو فروند کبرا و یک فروند ۲۱۴. زمانی که تیراندازی من تمام می‌شد و برای موشک‌گیری و سوخت‌گیری برمی‌گشتم، تیم بعدی به من می‌رسید. یعنی بین کار وقفه نمی‌افتاد. یکی دو هفته بعد انسجام نیروها شکل گرفت. حدود ۶ ماه طول کشید تا جنگ را مدیریت کنیم. دیگر همه چیز عادی و دشمن کاملا زمینگیر شد. حالا نوبت پس گرفتن مناطق تصرف شده بود.
در چه عملیات‌هایی شرکت داشتید؟
من غیر از عملیات رمضان که در بیمارستان بستری و تحت عمل جراحی بودم در تمام عملیات‌های جنگ تحمیلی حضور داشتم. گاهی به عنوان تیم اصلی و گاهی پشتیبانی. اولین عملیات مهم ما، که واقعا هم موفق بود، عملیات حصر آبادان بود، که هفتم مهرماه سال ۶۰ به پشتیبانی لشکر ۷۷ مشهد انجام شد. دشمن جاده آبادان- ماهشهر را گرفته و ارتباط با آبادان وخرمشهر را قطع کرده بود. سرهنگ جوادی به عنوان فرمانده، بسیار مبتکرانه عملیات شبانه را آغاز کرد. ما صبح روز بعد شروع به تیک‌آف برای زدن‌تانک‌ها کردیم. ‌تانک‌هایی که ما هدف می‌گرفتیم، نیروی زمینی شب قبل زمینگیر کرده بود. پس از آن، پیروزی‌های بعدی هم شروع شد.
نقش همسرتان در موفقیت‌های شما چه میزان بود؟
بعد از جنگ به ما کارت ایثارگری دادند. یعنی کسی که یک بار هم جبهه رفته، ایثار کرده است. اما امروز من قاطعانه می‌گویم که ایثارگر واقعی، همسران ما بودند. من زمان جنگ چهار فرزند داشتم. در یک برهه، فرزند دومم یک دختر چهار روزه بود و همسرم را تازه از بیمارستان آورده بودم. منزل ما کرمان بود. مادر همسرم را از اصفهان آوردم که مراقب همسرم باشد و گفتم من باید برای ماموریت به ماهشهر بروم. ۴۵ روز بعد برگشتم. همسران تمام رزمندگان پشت آنها بودند. اگر ما موفق شدیم، یک زن موفق پشت ما بود. جبهه اصلی را آنها اداره می‌کردند؛ چرا که ما را حمایت می‌کردند تا بتوانیم در جبهه با دشمن بجنگیم. دوست دارم کارت ایثارم را به همسرم تقدیم کنم؛ چون ایشان ایثارگرتر از من بود.من همیشه قدردان ایشان هستم. اگر همسرم این قدرت را نداشت و نمی‌توانست این پشتیبانی را از من داشته باشد، من هرگز به این مقاومت دست نمی‌یافتم.
به نظر شما چه عاملی باعث رشادت‌های خلبانان هوانیروز در ایام جنگ بود؟
خداوند تمام انسان‌ها را به گونه‌ای آفریده که وقتی قرار است یک اتفاق بیفتد و در یک مسیر خطرناک قرار بگیرند، مقداری استرس و دلهره دارند. ما هم مستثنا نبودیم؛ ولی زمانی که تیک‌آف می‌کردیم، تمام این مسائل از بین می‌رفت. یعنی هرآنچه که موجب ترس می‌شد، از بین می‌رفت و انرژی جایش را می‌گرفت. می‌گویند درون واقعه بودن، به از دور بودن از بلا. شاید قبل از پرواز این فکرها را می‌کردیم که اگر رادار ما را بگیرد چه می‌شود یا ممکن است قبل از اینکه من هدف را بزنم آنها من را بزنند. همه اینها در ذهن ما بود؛ اما زمانی که بلند می‌شدیم، همه نابود می‌شد. ضمن اینکه با افزایش تعداد پروازها و کسب تجربه، دیگر پیشاپیش بحران‌سازی نمی‌کردیم که توانایی‌مان را از ما نگیرد. چون ترس توانایی انسان را می‌گیرد. ما با صددرصد توانایی به طرف جبهه می‌رفتیم. وقتی گلوله به سمتمان می‌آمد، جاخالی می‌دادیم. دورشان می‌زدیم و آنها را می‌زدیم؛ البته که آنها هم ما را می‌زدند. ما هم خیلی شهید دادیم. اما نمی‌دانم خداوند چه چیزی در قلب‌های ما گذاشت که ترس بر ما غلبه نمی‌کرد.
خلبانان باید شجاعت خاصی داشته باشند. از این صحنه‌ها در جبهه دیدید؟
بله. قطعا شجاعت لازمه خلبانی است. چون جان عزیز است و برای حفظش شجاعت می‌خواهد. زمانی که ما در اهواز بودیم، هلی‌کوپترهای ما حدود ۳۰ فروند بود که پشت فنس‌های سیم‌خاردار مستقر بود. یک در کوچک در انتهای باند بود و باید ما را از این در، با ماشین به هلی‌کوپترها می‌رساندند. طول آن بیش از دو متر بود. دشمن پایگاه اهواز را بمباران کرد. می‌رفت و می‌آمد. پناهگاهی نداشتیم و گفتیم اگر اینجا بمانیم همگی کشته می‌شویم. حدود 30 خلبان فنی بودیم. تصمیم گرفتیم پرواز کنیم. اما من باید 10 دقیقه می‌دویدم تا به آن در برسم و هلی‌کوپترم را پیدا کنم. من جوان بودم؛ ولی دونده نبودم. اما آنجا، وقتی دیدم که جانم در خطر است و یک نیروی ایرانی کم می‌شود، به طرف فنس‌ها رفتم و از روی فنس دو متری پریدم که هنوز هم نمی‌دانم چطور این کار را انجام دادم. چه کسی این قدرت را به من داد و من را بلند کرد و گذاشت آن طرف. همه بچه‌ها به همین صورت از روی فنس‌ها پریدند. آنجا حضور خداوند را حس کردم. همه ما حضور خدا را حس کردیم. خدا ما را به بالا پرت کرد.
گاهی انسان از حادثه‌ای نجات پیدا می‌کند و خداوند عمر دوباره به او می‌دهد. آیا برای شما هم چنین اتفاقی افتاده است؟
بله چندین بار. یک بار واقعا خداوند یقه من را گرفت و از دل حادثه بیرون آورد. سال 65 در مسجد سلیمان، عملیات نصر۵ بود. در آشیانه و در اتاق عملیات نشسته بودیم. اتاق عملیات را چهار قسمت کرده بودند. یک قسمت فرمانده پایگاه و رئیس‌ستاد بود. یک قسمت پرسنل فنی، یک قسمت افسران عملیات و یک قسمت هم بقیه سربازان بودند. من به همراه شهید ملکی افسر گردان عملیات هجومی نفربر و افسر عملیات خود پایگاه، نشسته بودیم. ساعت دو بعدازظهر بود و اوج گرمای مسجد سلیمان. آن روز من چند پرواز داشتم و خیلی خسته بودم. یکی از دوستان به نام آقای جعفرآبادی آمد که واقعا فرستاده خدا بود. او جزو خلبانان عادی بود. من جزو لیدر تیم پروازی بودم و مسئولیت عملیات را هم داشتم؛ بنابراین باید در دسترس فرمانده می‌بودم. ممکن بود هر لحظه آیفون بزند که، فرجام یک تیم آماده کن برای فلان‌جا و خودت هم لیدری. خلبان جعفرآبادی گفت فرزاد چشمانت خیلی قرمز شده، آن طرف آشیانه اتاقی هست که سی تا تخت دارد. برو استراحت بکن و برگرد. گفتم نه شما برو، من باید اینجا بمانم. گفت خیلی خسته‌ای حتما باید بروی. گفتم حمیدجان من همینجا استراحت می‌کنم. هر چه کردم قبول نکرد. بحث بالا گرفت. گفت به خدا می‌برمت. یقه من را گرفت و کشان کشان برد. گفت اصلا بیا بیرون کارت دارم. در عرض پنج ثانیه که تنها ده متر از اتاقمان دور شدیم، صدای انفجار مهیبی آمد. پرت شدم هوا و روی کف آشیانه افتادم. اما دیگر اثری از اتاق ما نبود. موشک به وسط اتاق برخورد کرده بود. تمام بچه‌ها درجا سوختند و شهید شدند. تنها من و آقای رشیدی افسر عملیات پایگاه زنده ماندیم که ایشان هم وقتی صدای هواپیما را شنید، رفت بیرون؛ ولی همان لحظه موشک اصابت کرد و نصف سر ایشان را برد. این آقای رشیدی را شبانه به اهواز و بعد به تهران انتقال دادند. یک سال در بیمارستان بستری بود و الان هم حالش خوب است. فرمانده وقت ما بودند. سالهاست که نام پایگاه هوانیروز مسجد سلیمان، به نام شهید سرلشکر خلبان سید نصرالله آسیایی مزین است. ایشان فرمانده وقت ما بودند.
آن روز تمام بچه‌ها به شهادت رسیدند و این چیزی نیست جز خواست خداوند که من زنده ماندم. خدا همیشه برای نجات انسان قاصدی می‌فرستد. ما نمی‌توانیم ببینیم که در پشت پرده‌ خواست خداوند چیست. حتی زمانی که دری را برای من می‌بندد و پشت آن برای من مرگبار است. خداوند فرشته‌ای در قالب رفیق من فرستاد که من را بیرون بکشد. اگر اتفاقی برایم می‌افتاد، ۴ فرزندم یتیم می‌شدند. خودم در دوسالگی یتیم شدم و پدرومادرم را اصلا ندیدم. پدرم کارگر ساده بود و تیرآهن به سرش خورد و فوت کرد و مادرم ۶ ماه بعد سل گرفت و از دنیا رفت. من نزد عمویم بزرگ شدم تا دیپلم گرفتم و بعد وارد دانشکده خلبانی شدم. ایشان خیلی زحمت مرا کشید. همیشه دعا می‌کنم که خدا از عمر من کم کند و به عمر ایشان اضافه کند. ایشان هم فرستاده خدا برای من بود.
از حادثه شهادت خلبانان پایگاه مسجد سلیمان برایمان بگویید.
یکی از سخت‌ترین اتفاقاتی که به چشم دیدم همین صحنه بود. من و پسرعمویم جهانشاه دلیری‌فرد با هم به ارتش رفتیم. او استاد خلبان ۲۱۴ اصفهان بود. دشمن پایگاه مسجد سلیمان را بمباران کرد. تمام سیستم‌های مخابراتی از بین رفته بود و نمی‌توانستیم با کسی تماس بگیریم. خلبانان زیادی شهید شدند. تا اینکه مردم بومی مسجد سلیمان برای کمک آمدند و با بولدوزر و بیل مکانیکی زخمی‌ها و جنازه‌ها را از زیر آوار بیرون کشیدند. یک خط تلفن در باشگاه شرکت نفت بود، از آنجا به اصفهان خبر دادند که بمباران شده و خلبانان کشته شدند. منزل ما و جهانشاه روبروی هم بود. جهانشاه به خانمش گفته بود که مواظب باش خانم فرزاد متوجه نشود که او شهید شده. خانمش می‌آمده کنار پنجره و خانمم را می‌دیده و‌گریه می‌کرده؛ اما چیزی نمی‌گفته. هیچ کس نمی‌دانست چه کسی زنده است و چه کسی شهید شده. آن زمان آقای شالچی فرمانده هوانیروز بود. تماس گرفت گفت الان ارشد آنجا شما هستی. تمام بچه‌ها را با هلی‌کوپترها جمع کن و فردا سپیده‌دم اصفهان باش. ما خلبانانی را که زنده مانده بودند، تیم‌بندی کردیم. گفتم صبح که بیدارتان کردند، همه سوار هلی‌کوپترها شوید؛ به طرف اصفهان حرکت می‌کنیم. خودم هم لیدر هستم. چون دشمن تازه آشیانه اصلی ما را پیدا کرده، پس دوباره می‌آید و هلی‌کوپترها را می‌زند. روز بعد دیدم هوا مه‌آلود است و ابر غلیظی اجازه پرواز نمی‌دهد. دلهره داشتیم چه زمانی پرواز کنیم. الان دشمن می‌آید. ساعت ۹ صبح شد. گفتم صبر کردن جایز نیست. من تیک‌آف می‌کنم. هروقت اطلاع دادم، شما هم سریع تیک‌آف کنید. رفتم بالا دیدم پشت سر مه غلیظ، آسمان آبی و صاف است. دستور پرواز دادم و ساعت ده و نیم در اصفهان فرود آمدیم. همه بچه‌های پروازی پایگاه اصفهان جمع شده بودند و در هلی‌کوپترها جست‌وجو می‌کردند ببینند چه کسانی زنده مانده‌اند. اسم‌ها را می‌نوشتند. من هم به منزل رفتم. دوست و آشنا به خانه‌مان می‌آمدند و روبوسی می‌کردند. همسرم می‌گفت چه اتفاقی افتاده. و تازه آن زمان بود که به او گفتند همسرت در بمباران بوده و خیلی‌ها شهید شدند. از این مسائل در جبهه زیاد دیدم. چه در مورد خودم و چه بقیه رزمنده‌ها.
پرواز در کدام یک از مرزهای کشور سخت‌تر بود؟
پرواز در همه مرزها سخت بود. یک پرواز در حالت عادی دقت زیادی می‌خواهد. خلبان باید شش گوش، شش چشم و شش دست داشته باشد تا مبادا با موانعی مثل کابل برخورد کند، بتواند در کوهستان پرواز کند، راه را گم نکند. باید حواسش به سوخت هلی‌کوپتر باشد. همه اینها حافظه قوی لازم دارد. در همین حال شما باید موشک هم پرتاب و هجده ثانیه آن را هدایت کنی و در عین حال از همه طرف، گلوله باران هم می‌شوی. البته سختی و ناامنی در جبهه‌های دشت خوزستان بیشتر از جاهای دیگر بود. در جبهه‌های غرب، کوه‌ها سربه فلک کشیده است و ما پشت کوه‌ها پناه می‌گرفتیم و به نوعی امنیت کامل بود؛ ولی دشت خوزستان اول به خاطر کابل‌های فشار قوی زیاد و دوم به خاطر پناه نداشتن، امنیت کمتری داشت.
چه سالی از هوانیروز بازنشست شدید؟
من سال ۸۲ با 30 سال خدمت بازنشست شدم. بعد گواهینامه بازرگانی و بین‌المللی پرواز گرفتم و کاپیتان شدم. رفتم اروپا هم دوره دیدم؛ سه ماه در کشور پرتغال بودم و 12 سال هم برای شرکت نفت با دافین پرواز کردم. در مجموع حدود 16 سال بعد از بازنشستگی با درجه کاپیتانی پرواز کردم و بالاترین مدرک دنیا که مدرک ‌ای‌تی‌پی‌ال اروپا است را دریافت کردم. چون آنها گفته بودند اگر می‌خواهند با رجیستر ما پرواز کنند باید این مدرک را بگیرند. و واقعا سخت بود. من مدرک بین‌المللی گرفته بودم؛ اما این مدرک فرای آن بود و در تمام دنیا اورهد همه چیز است. 18 ماه رفتم اروپا امتحان دادم و برگشتم تا توانستم این مدرک را بگیرم.