kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۵۵۵۵
تاریخ انتشار : ۲۰ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۹:۲۹

یک شهید، یک خاطره

 

خبـــــر
مریم عرفانیان

هر وقت اتفاقی برایش می‌افتاد غیرممکن بود که حادثة غیر منتظره‌ای برای یکی از اعضای خانواده نیفتد. هرکدام یا زمین می‌افتادیم یا مریض می‌شدیم و یا اتفاق دیگری برایمان می‌افتاد. دختر بزرگم زهره سوم ابتدایی بود که مریض شد. حالش که به هم خورد دلم ریخت؛ با خودم گفتم: «حتماً برای حاج اسحاق اتفاقی افتاده که بچه‌ام این طور شده.»
با برادر کوچکم زهره را بردیم دکتر. مریضی‌اش آنقدر خطرناک بود که دکتر برای بستری شدنش در یکی از بیمارستان‌های سپاه برگه‌ داد. هنوز دخترم بستری بود که از بچه‌های سپاه زمزمه‌هایی شنیدم! البته سعی می‌کردند پیش ما خیلی واضح صحبت نکنند؛ اما می‌شنیدم که می‌گفتند حاجی اسدی شهید شده، حاجی اسدی مفقودالاثر شده و عده‌ای هم می‌گفتند مجروح شده!
خیلی ناراحت بودم. به یکی از فامیل‌هایمان آقای فاطمی که اتفاقاً پاسدار هم بود گفتم: «یه خبرایی شنیدم؟ شما خبر دارید؟»
پرسید: «چه شنیدی؟»
دلم شور می‌زد. جواب دادم: «هنوز برایم هنوز واضح نیست؛ ولی شنیدم که حاج اسحاق مجروح شده حالا نمی‌دانم مجروح شده، شهید شده یا ...»
دوباره پرسید: «چه موقعی فهمیدی؟»
- دخترم که مریض شد گفتم حتمی برای حاج اسحاق اتفاقی افتاده. چون هر وقت خودش مریض می‌شد و یا ناراحتی داشت غیرممکن بود از بچه‌هایمان یک کدام نیفتند یا خودم طوری نشوم.
گفت: «نگران نباش، این حرف همین طوری بین مردم پیچیده، ان‌شاءالله که به سلامتی
می‌آید.»
مگر می‌شد نگران نباشم!؟ چهار، پنج ماه بعد خبرش رسید. همان طوری که می‌گفتند در عملیات بدر، مفقودالاثر شده بود.
خاطره‌ای از شهید اسحاق اسدی جیزآبادی
راوی رضوان اسدی، همسر شهید