kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۴۲۸۱
تاریخ انتشار : ۰۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۹:۲۷
تقدیم به مادران جاویدالاثرها

آخرین اتوبوس

 

مریم عرفانیان
او را بردند و از دست مرد هيچ كاري ساخته نبود! بوي دود آتش‌تانک‌های نیم‌سوخته، قاطي با بوي خون و تعفن فضا را پر كرده بود. به‌سختی توانست جلوي سرفه‌هایش را بگيرد؛ تا کسی متوجهش نشود. دو نفر در برابر نگاهش، دست‌های مجروح برادرش را به‌ زور كشيدند، بر موهايش چنگ انداختند و او را ميان دود سياه و غليظ ‌تانک‌هایی كه می‌سوختند، بردند. صداي برادر را نمی‌شنید، اما احساس می‌کرد كه لب‌های خشکیده‌اش را روی ‌هم مي‌فشارد و دندان‌هایش را به هم مي‌سايد تا ناله‌اش بلند نشود. يكي از آن دو نفر قنداقة تفنگ بر پيشاني برادر كوبيد و خنديد؛ قهقهه‌هایش در فضا طنين انداخت. ديگري، با سرنیزه به محاسن كوتاه و سياهش‌ اشاره كرد و با غیظ فرياد زد: «حَرَس!!»
آن‌وقت دست‌های مجروحش را گرفتند و کشان‌کشان، روي سنگریزه‌ها، خارها و اجساد به‌دنبال کشیدند. انگار قلب مرد بود که روی خاروخاشاک كشيده می‌شد. سكوت برادر، برايش فرياد بود. انگار با سكوتش می‌گفت: «بزن، بزن... همون يك تير خلاص رو بزن. مگه قول نداده بوديم اگه یکی‌مون اسير شد، ديگري اون رو از اسارت نجات بده!؟ مگه قول نداده بوديم كه...»
می‌دانست چرا برادر صدايش نمی‌زند؛ می‌دانست كه چرا او را به نام نمی‌خواند؛ می‌خواست تا کسی متوجهش نشود. دست‌هایش لرزيدند، تفنگ را بالا آورد و از نشان آن به برادر چشم دوخت. انگار که صدايش در خیالش پيچيد: «خلاصم کن برادر؛ نجاتم بده. مگه عهد نكرده بوديم...»
انگشت بر ماشه گذاشت، برادر سر چرخاند، به جايي كه او پنهان‌شده بود، به خاکریز نگاه کرد. دهان باز كرد تا چيزي بگويد، تا فرياد بزند، اما... انگشت مرد ماشه را چكاند! صدايِ شلیکِ گلوله میان خاکریز طنين انداخت. عراقی‌ها دست‌های مجروح برادر را رها کردند و با خشم اطراف را پاییدند؛ چرخي زدند و ناگهان سياهي قامت او را پشت خاکریز ديدند. اسلحه به سويش نشانه گرفتند و رگبار...
*
ملحفه را پس می‌زند و برجایش می‌نشیند. نفسش به‌سختی بالا می‌آید، قلبش تند تند می‌تپد. باز هم همان كابوس هميشگي؛ هر شب، هر روز، هرلحظه‌ای كه چشم بر هم می‌گذارد همان كابوس را می‌بیند. برادرش را با آخرين فشنگ می‌کشد!
دست‌های لرزانش را تا جلوي صورت بالا می‌آورد. دست‌هایش در روشنايي كم‌سوي مهتاب رنگ خون دارند. با خودش فکر مي‌كند؛ مگر كشتن برادر غیر از این است که از دستم هيچ كاري ساخته نباشد! مگر كشتن برادر غیر از این است كه شکنجه‌اش را ببينم و سر پایین بياورم؛ در خود فرو روم تا كسي متوجه حضورم نباشد! تا بتوانم بگريزم! تنها يك فشنگ داشتم، شايد اگر خشاب‌ها یا سلاح‌هایی كه بین خاکریز پراكنده بود را می‌گشتم، می‌توانستم چند فشنگ دیگر پیدا کنم. می‌توانستم برادرم را نجات دهم؛ ولی... انگار در آن لحظه، كسي فكرم را دزديده بود.
حالا بيست زمستان می‌گذشت و مرد به همه گفته بود: «او آن ‌سوی خاكريز بود و من این ‌سو.»
گفته بود: «برادرم زنده است.»
حالا بیست زمستان می‌گذشت و مادرِ پیرش هنوز چشم ‌به‌ راه پسرش مانده بود. هيچ‌كس، هيچ نشاني، هيچ پلاكي، هيچ تكه لباسي، هيچ خبري از برادر نياورده بود.
*
سقف اتاق و ديوارهاي گچي، در برابر نگاهش چرخ می‌خورد. دست استخوانی‌اش ميان انگشتان زبر و چروکیده پيرزن می‌لرزید. پيرزن هنوز منتظر بود؛ انگار با نگاه آرامش به او می‌فهماند: «حرفت رو باور دارم پسرم؛ برادرت زنده است.»
مرد ميانسالی که پشت ميز کارش نشسته بود، نگاه از روي پرونده برداشت و از بالاي عينك دور نقره‌اي به پيرزن نگاه کرد. با سر به او‌ اشاره کرد و گفت: «اين بنده خدا كه حاليش نيست، موج انفجار گرفتش. شما حاج خانوم، چطور به حرفش امیدوارین و...» پيرزن حرف مرد را ناتمام گذاشت.
- چند تا از هم‌رزماش ديدنش، وقتي اين پسرم رو عقب بردن؛ پسر کوچیکم هنوز اون طرف خاكريز زنده بوده.
مرد ميانسال سری تكان داد.
- ديدن كه جنازه‌ش اون طرف خاكريز مونده، کسی هم نتونسته اون رو عقب بياره و فقط این‌یکی رو نجات دادن. كدوم عمليات بود؟
پيرزن فوری جواب داد: «كربلاي ۵».
مردِ میانسال ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «سخت‌ترین عمليات بوده، آتش دشمن اون‌قدر زیاد بوده كه اگه جنازه‌ای هم بود چيزي ازش باقي نمی‌موند.»
مرد سکوت کرد و دوباره به پيرزن چشم دوخت؛ ادامه داد: «رژيم عوض‌شده و زندوناي عراق خالي از اسیر شدن. يك سنگ ‌قبر تو بهشت‌زهرا می‌گذاریم؛ البته با رضايت شما حاج‌خانم. ..»
او ديگر تحمل شنیدن حرف‌های مرد را نداشت. دست لرزانش را از ميان انگشت‌های پيرزن بیرون كشید و به ‌سوی مرد هجوم ‌برد. با مشت بر میز ‌کوبید و فریاد ‌زد: «خودم ديدم كه هنوز اميد زنده بود... هنوز زنده بود و دو نفر روی خاک می‌کشیدنش... که...»
رعشه‌ای تمام تنش را فراگرفت؛ نتوانست‌ ادامه دهد و کف اتاق ‌افتاد.
*
اتوبوس‌ها، پی‌درپی از برابر چشم‌هایشان گذشتند. سرخي پرچم‌ها، در باد و دانه‌های برف پیچ‌وتاب می‌خورد. سرهایی ‌تراشیده با چهره‌هایی تکیده و رنگ‌باخته از ميان پنجره‌های کوچک به جمعیت نگاه می‌کردند. برف، شانه‌های جمعيت را سفيدپوش کرد. باز هم مادرِ پیرش را به زور آورده بود تا آخرين گروه آزادگان را ببينند. شايد كه اميد، تویِ یکی از اتوبوس‌ها، روي صندلي نشسته باشد و با ديدنِ او و پيرزن كه در برابر جمعيت ايستاده‌اند، سر از پنجره بيرون بیاورد و برايشان دست تكان دهد.
به مادر گفته بود كه چه عهدي با اميد بسته بود. به مادر گفته بود كه اسلحه‌اش تنها يك فشنگ داشت و گفته بود كه...
دستش، ميان انگشت‌های مادر می‌لرزید. صداي خنده‌ها، هق‌هق‌گریه‌ها، فرياد زني كه با دیدنِ عزيزش بي‌هوش می‌شد، در گوشش ‌پيچيد.
عکس‌هایی كه چهره خیلی‌هایشان برايش آشنا بود، میان قاب‌ها، در دستان جمعيت واضح و آشكار به ‌نظرش ‌آمد.
اتوبوس‌ها، پی‌درپی از برابرشان می‌گذشتند و جمعيت نيز یکی‌یکی پراکنده... تنها او ‌مانده بود و پيرزن. کنار جاده‌ای گل‌آلود ايستاده بودند و برف همچنان می‌بارید. پيرزن، عكس جواني را با یک دست گرفته بود و دست او را میان مشت دیگرش می‌فشرد. گرمي دست مادر کمی آرامش کرد.
آنها هنوز منتظر بودند. پیرزن می‌دانست با برگشتنِ امید، کابوس‌های همیشگیِ او نيز به پايان می‌رسد.
و شايد، شايد که آخرين اتوبوس هنوز در راه باشد...