شـهادت در خطه «شهیدباران»
همه ذرات وجودش در حال تکاپو و تلاش هستند، لحظهای آرام و قرار ندارد، در چندین رشته ورزشی تا مربیگری پیش رفته،
آن قدر مقام و عنوان دارد که اگر بخواهد به راحتی میتواند با همینها سالها گذران زندگی کند؛ اما دلش جای دیگریست. تمام وجودش را در کربلای 4 جاگذاشته. همه هستیاش را، حس پرندهای را دارد که پر و بال شکسته و زخمی از پرواز بازمانده. همین است که وقتی باب جهاد اصغر بسته میشود به جهادی دیگر روی میآورد. زیر هر خشتی از خاک مقدس جبهه به دنبال ردی از دوستانش است. دلش میتپد برای یافتن شهیدی که میداند پدر و مادرش چشم انتظارش هستند. آنقدر جستوجو میکند تا پس از سالها مشهدش را در «خطه شهید باران» مییابد و خود را به کربلاییها میرساند. فرماندهی گردان غواصها، فعالیت در واحد اطلاعات و عملیات لشکر 32
و فرماندهی گردان پیاده 153 از مسئولیتهای سردار شهید علیرضا شمسیپور در دوران دفاع مقدس بود که پس از آن مسئولیت بسیج ورزشکاران را برعهده گرفت. پس از پایان دوران دفاع مقدس به صورت تخصصی به کار تفحص شهدا پرداخت و با شروع جنایات تروریستهای تکفیری در سوریه به عنوان مستشار نظامی به این کشور اعزام شد و در حدود دو ماه مسئولیت هدایت گردانی از فاطمیون را برعهده داشت. پس از آخرین ماموریتش در سوریه برای تفحص به منطقه ارتفاعات کانیمانگا رفت و همانجا به یاران شهیدش پیوست.
آنچه در ادامه میخوانید چکیدهای از زندگینامه شهید از زبان خانواده و یاران شهید است...
سید محمد مشکوهًْ الممالک
معمار ورزش نوین همدان
در ابتدا مهدی شمسیپور فرزند شهید علیرضا شمسیپور از پدر شهیدش برایمان گفت:
پدرم اول خرداد سال ۴۲ در خانوادهای مذهبی در همدان متولد شد. دوران ابتدایی را در دبستان سعدی گذراند و متوسطه را در دبیرستان شهید چمران، بعد از دبیرستان در سال ۶۰ برای گذراندن خدمت سربازی در لشکر ۲۸ سنندج اعزام و بعد از پایان دوره سربازی داوطلبانه وارد نیروی بسیج شد و پس از یک سال فعالیت در پایگاه بسیج مسجد امیرالمومنین(ع) وارد سپاه شد.
پدر در این سالها در رشتههای مختلف ورزشی فعالیت میکرد و در بعضی از آنها حرفهای و صاحب رتبه بود. طوری که از او به عنوان معمار ورزش نوین همدان یاد میکنند. مثلا سرپرست تیم ملی دوچرخهسواری جمهوری اسلامی ایران، رئیس سازمان بسیج ورزشکاران، نایب رئیس فدراسیون تریال کشور، قائم مقام باشگاه پاس همدان به مدت شش ماه، مربی و سرمربی تیم فجر همدان، رئیس هیئت دوچرخهسواری، رئیس هیئت تیراندازی، داور بینالمللی تریال، مربی غریق نجات، دارنده مدارک بینالمللی غریق نجات ۱ ستاره، ۲ ستاره، ۳ ستاره، مدارک بینالمللی فوتبالی، حکم های قهرمانی چندین رشته ورزشی و دبیر هیئت فوتبال بود.
پدر در دوران حضورش در عرصه ورزش، قهرمانان مطرحی را به ورزش همدان و کشور معرفی کرد که از آن جمله میتوان از احمد جمشیدیان، بازیکن اسبق تیم ملی فوتبال و مربی فعلی تیم پاس همدان، بابک صمدیان، مربی سابق تیم شهرداری همدان و مهلقا جامبزرگ، تیرانداز المپیکی همدان یاد کرد. او نه تنها برای ما؛ بلکه برای تمام شاگردانش پدری میکرد و همیشه در سختیها و مشکلات حامی شاگردانش بود.
گردان غواصی و کربلای 4
از سال 60 در جبههها حضور فعال داشته و در بعضی از آنها نیز زخمی شده بود. سال 65 وارد گردان غواصی شد. در همان بدو ورود دوستان زیادی را اطراف خودش جمع کرد و در تمام آموزشها و کارهای غواصی سرآمد بود و در مسابقاتی که در زمان آموزش غواصی میگذاشتند اول میشد.
در عملیات کربلای 4 معاون دسته بود که بعد از شهادت داریوش ساکی، مسئولیت دسته غواصی را برعهده گرفت و در همان عملیات خیلی خوب عمل میکند و صبح برای آوردن نیروی کمکی در زیر دید و آتش شدید دشمن به اروند میزند و با وجود جراحاتی که برداشته بود، خودش را به اینطرف اروند میرساند و از فرماندهان تقاضای نیروی کمکی میکند اما متوجه میشود که کار از کار گذشته و عملیات ناتمام مانده است.
بعد از عملیات، فرمانده یکی از گروهانهای غواصی شد و بعد از مدتی به اطلاعات و عملیات پیش شهید علی چیتسازیان رفت.
در همان روزهای اول بعد از یکی دو تا گشت شناسایی به عنوان مسئول تیم شناسایی انتخاب میشود و بعد مسئول دسته شناسایی میشود. مسیر چندین ساله در شناسایی را ظرف چند ماه میگذراند. و در یکی از گشتهای شناسایی به همراه علی چیتسازیان فرمانده اطلاعات و عملیات روی مین والمرا میروند و علی چیتسازیان به شهادت میرسد و ایشان به همراه علی میرزایی که همراهشان بوده زخمی میشوند.
در عملیات والفجر 10 در حلبچه عراق، بعد بمباران شیمیایی صدام با وجود شیمیایی شدن به مردم حلبچه که شیمیایی شده بودند کمک میکند. در اواخر جنگ فرماندهی گردان را بر عهده داشت تا جنگ به پایان رسید.
جستوجوگر نور
با وجود چندین بار مجروحیت و جراحات زیاد و شیمیایی بودن، بعد از جنگ هم لحظهای آرام و قرار نداشت و دایم برای اینکه به یاد شهدا و دوستان شهیدش باشد در مناطق جنگی حضور پیدا میکرد و برای راهیان نور روایتگری میکرد و یا برای جستجوی شهدا در کمیته تفحص شرکت میکرد و شهدا را به خانوادههایشان میرساند.
تا اینکه در اربعین حسینی سال 94 موکبی به همراه تعدادی از دوستان همرزم در کربلا زده میشود که پدر یکی از ارکان آن موکب بود و برای خدمت به زوار امام حسین علیهالسلام سر از پا نمی شناخت و بعد از برگشت از کربلا عازم سوریه شد و بعنوان یک فرمانده موثر در جنگ با داعش شناخته شد. او فرمانده گردان فاطمیون بود و نقش مهمی در آزادی نوبل الزهرا دو شهر شیعه نشین سوریه داشت. و در محوری که حضور داشت همه او را به عنوان یک فرمانده شجاع و دلاور میشناختند.
شهادت در خطه شهید باران
بعد پایان ماموریتش در سوریه مجدداً برای پیدا کردن جسد مطهر شهدا عازم منطقه غرب کشور و خاک عراق شد و در آخرین سفرش برای پیدا کردن شهدای لشکر 27 حضرت رسولالله(ص) در عملیات والفجر 4 در منطقه کانیمانگا پنجوین عراق به آنجا رفت. شهید پازوکی در عراق وسیلهای برای تفحص اختراع کرده بودند که در واقع استخوان یاب شهدا بود. دستگاه در آخرین مراحل آزمایش قرار داشت. و قرار بود در این سفر از این وسیله هم استفاده کنند. در آخرین پیامش نیم ساعت قبل از شهادت گفت: «اینجا شهید باران است» و گویا حدود سیزده شهید مربوط به عملیات والفجر 4 را پیدا کرده بودند. که در نهایت پای پدر روی مین میرود و سفید رانش خونریزی شدیدی میکند. همرزمانش میگفتند که در آمبولانس هم چند دقیقهای به هوش میآید و ضربان قلب داشته؛ اما ساعتی بعد شهید میشود. یکی از ترکشهای مین هم مستقیم به پیشانی شهید پازوکی میخورد و بعد از کمای چند روزه به شهادت میرسند.
خبر شهادت پدر
پدرم خیلی دوست و رفیق داشت. همه زنگ میزدند احوالپرسی میکردند که بابا و مامان چطورند و چه خبر؛ ولی نمیتوانستند بگویند. دیگر من احساس کردم اتفاقی افتاده. با ماشین به سمت باغ بهشت، مزار شهدا رفتم. سر مزار شهید همدانی آقای عبدالعلیزاده دوست صمیمی بابا در حالی که گریه میکرد کنارم نشست، آنجا بود که من متوجه شدم چه اتفاقی افتاده.
بعد هم آیتالله محمدی به همراه حاج مهدی فرجی و جمعی از پاسداران آمدند و خبر شهادت پدر را به خانواده دادند.
وقتی پدرم به عراق میرفت، مادرم به علت بیماری در بیمارستان بستری بود. پدر گفت یک کار واجب دارم و باید بروم و به همه اقوام سپرده بود که مواظب مادر باشند. وقتی هم آنجا بودند چند بار پیام دادند و حال خانواده را پرسیدند و سفارش کردند که در نبودشان مواظب مادر باشم.
مادر بعد از شنیدن خبر شهادت دیگر خیلی ضعیف شد و دوسال پیش بر اثر ناراحتی قلبی و دوری پدرم فوت کرد. مادرم خیلی سختی کشیده بود؛ ولی همیشه همراه پدر بود و هیچ گلایهای نداشت. فکر نکنم کسی به اندازه مادر من سختی کشیده باشد.
زمانی که پدرم شهید شد من 22 سالم بود؛ ولی تا حالا نتوانستم شهادت پدر و فوت مادرم را در ذهنم تجسم کنم. فکر میکنم از عمرم کم شود.
ماموریت در شب ازدواج
مادرم قضیه ازدواجشان را برایمان اینطور تعریف میکرد: ما یک همسایه داشتیم به نام آقای صوفی که عموی شهید صوفی بودند. من وقتی با ایشان صحبت کردم که ببینم خصوصیات اخلاقی علی آقا چگونه است، گفت علی آقا مجروح جنگی است و در دوران مجروحیت نمازش را میخوانده و... همینها برایم خیلی مهم بود.
مادرم گفت ازدواج با او خیلی خطرناک است، ممکن است برود و شهید بشود. گفتم اشکالی ندارد اینها به خاطر ما میروند. گفت فکرهایت را بکن. گفتم یا من با ایشان ازدواج میکنم یا اصلا ازدواج نمیکنم! در هر صورت ما عقد کردیم و یک ماه بعد ازدواج کردیم. همان شب ازدواجمان آمدند دنبالش و رفت و 25 روز بعد برای مرخصی برگشت.
آرزوی موفقیت بدون امتیاز جانبازی
پدر برای تشویقم از ۸ سالگی من را به گروه فرهنگی مذهبی پایگاه مقاومت ثارالله معرفی کرد؛ چنانچه تا حال حاضر در بسیاری از فعالیتهای مذهبی و فرهنگی پایگاه شرکت میکنم. یکی از آرزوهایش موفقیت من و خواهرم در تمام عرصههای زندگی بود و اینکه در راه حق و درست و با اخلاقی پا بگذاریم. با این حال هیچگاه امتیازی برای خودش یا ما قائل نشد و اجازه نداد مسئولیتهایی که داشت، جبهه رفتن و جانبازیاش به امتیازی برای ما تبدیل شود.
مربی اخلاق و راوی راهیان نور
پدر خیلی اجتماعی و مردمی بود. از یک پسر کوچک گرفته تا پیرمرد با او رفیق بودند. اگر در کاری دو نفر با هم دعوایشان میشد تحت هر شرایطی اینها را با هم آشتی میداد. روحیه ورزشی خوبی داشت. مربی اخلاق بود. چندین سال بود که جوانهای ورزشکار را به راهیان نور میبردند. جوانان زیادی علاقهمند شده بودند که همراه پدرم به راهیان نور بروند. در آخرین سفرش به عراق اولین بار بود که در این چندین ساله گفت نمیتوانم به سفر راهیان نور بروم و یک کار واجبتر از این دارم. همان بار هم رفت عراق و به آرزویش رسید. و من فکر میکنم که میدانست که قرار است شهید شود. حتی از بسیاری از دوستانش حلالیت گرفته بود. کلا از مادیات بیرون آمده بود، همه آرزویش این بود که به دوستانش برسد. میگفت خدایا من را به دوستانم برسان.
چند خاطره از پدر
ماهانه به چندین نفر کمک مالی میکرد. حالا یا سرپرستشان بود یا ورزشی بودند یا عروس و داماد بودند. 10، 12 سال پیش مسئول محور کرمانشاه و پاوه نوسوک بود. اهالی مناطق مرزی چه ایران چه روستاهای مرزی عراق امکانات خیلی کمی دارند. هر بار که میرفت با خودش یک توپ فوتبال و تور والیبال و یکسری لوازم ورزشی میبرد و مسابقه برگزار میکرد. مردم خیلی خوشحال میشدند. یادم هست در یکی از سفرها یک شب آنجا ماندیم. صبح که بیدار شدیم دیدیم کلی وسیله از جمله گردو و چای داخل ماشین گذاشتهاند. پدر خیلی ناراحت شد. میگفت برای چی گذاشتید. من کارم است که میآیم اینجا. بعد وسایل را پایین گذاشت. آنها هم ناراحت شدند و گفتند ما به خاطر کارهای خیر شما اینها را گذاشتیم. پدر که دید اینها ناراحت شدهاند گفت به این شرط میبرم که پول این گردو را بگیرید. آنها هم قبول کردند.
خارج کردن پیکر توریست خارجی
از غار علیصدر
حدود بیست سال قبل خانوادهای از خارج کشور میآیند و وارد غار علیصدر میشوند. یکی از بستگان این خانواده غرق میشود. غاری که هنوز انتهای آن را کشف نکردهاند و ارتفاع بعضی جاها هم 10،12 متر است. بعد استعلام میکنند که بیایند او را خارج کنند ولی کسی نمیتوانست این کار را انجام دهد. با خارج کشور تماس میگیرند که غواص بفرستند. هرکسی هم که میخواست بیاید میگفته هر ساعتی که من آنجا هستم چندین هزار دلار پول میگیرم. بعد پدرم میرود و آن جنازه را میآورد و یک لوح تقدیر هم از سفارت آن کشور دریافت میکند.
دزد نادم!
فکر میکنم سال 85 بود. وقتی صبح زود پدر از خانه بیرون میآید میبیند ماشینش نیست و دزد برده. بعد از کلی پیگیری ماشین را پیدا نمیکنند. اما بعد از چند روز یک نفر با پدر تماس گرفت و بعد از کلی معذرتخواهی عنوان میکند که ماشینتان فلان جا است و سوییچ هم روی لاستیک است. میگوید خودم را معرفی نمیکنم؛ فقط از شما عذر میخواهم. من فکر نمیکردم ماشین متعلق به شما باشد. من خیلی تعریف شما را شنیده بودم. پدر هم میرود و میبیند ماشین همانجاست و دیگر هم شکایت و پیگیری نمیکند.
کمین ساختگی!
با سربازها خیلی راحت بود، با آنها شوخی میکرد؛ ولی به ندرت سربازها مینشستند پشت فرمان و اکثرا خودش رانندگی میکرد.
یک دوره که مسئول محور بود، من هم با ایشان رفتم پاوه نوسوک. یک سرباز هم همراهمان بود و میخواست او را برای شرایط منطقه آماده کند. قبل از حرکت با بالا هماهنگ کرده بود که تیراندازی کنند و طوری شرایط را جلوه دهند که ما فکر کنیم کمین خوردهایم. این سرباز هم خوابیده بود. اما من بیدار بودم. پدر آرام به من گفت «نترسیا اینها که قراره ببینی الکیه.» داشتیم چراغ خاموش میرفتیم که یک دفعه یک چراغ روشن شد و تیرهوایی زدند. پدر میگفت کمین خوردیم، کمین خوردیم. این سرباز خیلی ترسیده بود. من هم با اینکه میدانستم ترسیده بودم.
تا زنده هستم خدمت میکنم
خواهر شهید شمسیپور نیز از برادر شهیدش برایمان میگوید: آنقدر شوخطبع بود که ما اصلا فکر نمیکردیم یک روز شهید شود. میگفتیم تو دیگر بازنشست شدی چرا کار میکنی. میگفت انسان تا زنده است باید خدمت کند. درست بعد از جنگ کارش را شروع کرد؛ از سال 67 میگفتیم کجا میروی میگفت برای تفحص میروم. با بغض میگفت عشق من این است که بروم دری را بزنم و به یک پیرمرد و پیرزن که سالها چشم انتظار هستند بگویم فرزندشان پیدا شده تا با خیال راحت چشم از دنیا ببندند. روزی که شهید شد خانوادههای شهدا گریه میکردند و میگفتند او بچههای ما را آورد، اما نمیدانیم چه کسی او را آورد. میگفتند اینقدر که شهادت علی آقا برایمان سخت بود، شهادت بچههای خودمان سخت نبود. همیشه میگفت من جا ماندم. الان دوری از او برایمان سخت است؛ اما خوشحالیم که با این عزت و افتخار رفت و به آن چیزی که میخواست رسید.
پسرم سرباز بود و آن زمان برادرم فرمانده پادگان امام حسین بود. گفتم مهدی افتاده گرگان یک کاری بکن نرود آنجا. گفت: خواهر من چرا این حرف را میزنی. من پسر تو را بیاورم اینجا که بعد از ظهرها برود با دوستان خودش تفریح کند، بعد آن پسر کشاورزی که پدرش تابستان به او احتیاج دارد بفرستم برود گرگان؟ آن موقع متوجه نشدم چه میگوید اما الان به چنین برادری افتخار میکنم. وقتی این حرف را به پسرم گفتم او هم قانع شد.
برای شهادت لحظهشماری میکرد
برادر شهید شمسیپور نیز گفت:
برادرم برای شهادت لحظه شماری میکرد و به هر کس میرسید میگفت: دعا کنید من شهید شوم. میگفت: من اینجا غریب و تنها هستم. دوست داشت خادم زوار امام حسین باشد. حدود 8 سال بود که میرفت کربلا. مدتی خادم بود. کفش زوار را واکس میزد.
ما واقعا نمی دانستیم علیرضا چه میکند. بعد از شهادتش یک سری از کارهایش برایمان مشخص شد و شرمنده از این هستم که برادر کوچکم این کارها را انجام میداده و من غافل بودم. تا مدتها بعد از شهادتش، وقتی میرفتیم باغ بهشت نمیتوانستیم برویم سر مزار، آنقدر که مزارش شلوغ بود. کسانی سر مزارش میآیند که با خودمان میگوییم چرا چنین کسی باید اینجا باشد. او با همه اقشار و عقاید در ارتباط بود. میگفت: باید کسی را که افکار اسلامی ندارد جذب خودمان کنیم. میگفت: اگر جوانان منحرف شوند خانوادهها و جامعه خسارت میبینند.
پدری برای همه جوانان
مریم شمسیپور تنها دختر شهید در رابطه با پدرش میگوید:
پدر درگیر مسائل مادی دنیا نبود و هیچگاه برای گرفتن کارت جانبازی اقدام نکرد. حتی برای آزمون دانشگاه اجازه نداد در دفترچه ثبتنام قید کنم پدرم رزمنده است و از سهمیه رزمندگان استفاده کنم.
پدر خیلی شوخ بود، به هیچ عنوان در خانه چهره یک فرد نظامی را نداشت و شاید کمتر کسی باور کند یک فرمانده نظامی در کارهای خانه به همسرش کمک کند، ظرف بشوید و غذا بپزد و دستپخت فوقالعادهای هم داشت. او خیلی بامحبت بود، نه تنها با ما بلکه با همه. همیشه تلاش میکرد مشکلات همشهریان، دوستان و شاگردانش را هم برطرف کند.
حول و حوش ساعت 11 صبح 13 اردیبهشت به شهادت رسیدند و چند روز بعد تولدش بود و نخستین بار بود که خودش نبود و ما برایش تولد گرفتیم. اولین سالی بود که من نمی دانستم برایش چه کادویی بگیرم.
چند روز قبل از شهادتش، برای اولین بار به من گفت: برای امتحان نرو. برایم خیلی عجیب بود که این حرف را میزد. من رفتم و طوری تنظیم کردم که زود برگردم اما متاسفانه یک ساعت و نیم قبل از اینکه من به همدان برسم رفته بود. من تماس گرفتم و گفتم من آمدم. گفت: باور کن نتوانستم بمانم. گفتم حالا میایستادی، شرایط را ندیدی؟ گفت: واقعا این بار فرق داشت. گفتم کی میآیی؟ گفت: دو سه روز دیگر. من خیلی عصبانی بودم که در این شرایط میرود. اما اصلا یادم نمی رود که گفت: این آخرین بار است که میروم و دقیقا هم همان روزی که گفته بود برگشت.
صد ساله شدم
مصطفی عبدالعلیزاده دوست شهید در مورد وی میگوید:
یک عمر دنبال شهدا و شاد کردن دل خانوادههایشان بود. با تمام عشق و علاقهاش کار میکرد. با هم قرار گذاشته بودیم که برای برگرداندن پیکر شهدا هر کجا که هر کداممان زودتر توانستیم برویم دیگری را خبر کنیم. قرار بود هر جا میرود من را هم با خود ببرد؛ اما نمیدانم چه شد که این بار تنها رفت. آنقدر قشنگ دستش را به شهدا داد که او را پیش خودش بردند. همرزمانش میگفتند دلتنگی ملموسی داشت. سال گذشته تولدش بود. تبریک گفتیم و پرسیدیم چند ساله شدی. گفت بعد از کربلای4، صد ساله شدم.
مدیریت در صحنه پرخطر
مسئول بسیج جوانان و مسئول هیئت تیراندازی استان بود؛ اما اینها را گذاشت کنار و خودش را به بچههای تفحص ستاد کل وصل کرد که به صورت سیستماتیک داشتند در غرب کشور کار میکردند. شاید نزدیک به دو سال و نیم بود که با این بچهها فعالیت مستقیم داشت.
دی سال 94 بود که با هم رفتیم منطقه کلار عراق. قرار شد که از فردا صبح دنبال پیکر شهدایمان باشیم. روز اول که رسیدیم، صبحانه با یک نفر به نام فرزاد زنگنه همسفره شدیم. علی آقا او را به من معرفی کرد و گفت: از بچههای پاسدار است و در تفحص خیلی زحمت میکشد. بعد از صبحانه به طرف منطقه حرکت کردیم. فرزاد و یکی از بچهها در تویوتای دو کابینه نشستند و جلوتر از ما رفتند و من و علی آقا در یک استیشن بودیم و علی آقا راننده. ما رفتیم و رسیدیم به محل شهادت بچهها. تویوتا پیچید داخل یک جاده خاکی. من به علی آقا گفتم برویم بالاتر که از محل شهادت یکی از بچهها فیلمبرداری بکنم. حدود 8 دقیقه طول کشید تا ما برگردیم. وقتی به جاده فرعی رسیدیم با یک تویوتای منفجر شده مواجه شدیم. ابتدا فکر کردم یک تویوتای قدیمی است که از قبل اینجا بوده. بعد دیدم یک پا کنار تویوتا تکان میخورد. داد زدم علی آقا مین مین. من فکر کردم رفته روی مین؛ در صورتی که گویا داعش برای ما کمین گذاشته و بمبی کنار جاده بوده و منفجر شده. ماشین ما
28 قدم با آنها فاصله داشت و وقتی ایستاده بود بمب کنار جادهای 5 سانت با ماشین ما فاصله داشت یعنی 24 دی 94 قرار بود ماشین ما هم برود روی بمب.
جالب اینکه در آن شرایط که ما فکر میکردیم ممکن است اتفاق دیگری بیفتد و بمبی منفجر شود علی آقا خیلی خوب و به بهترین نحو به اوضاع و مجروح رسیدگی کرد.
از خانوادههای شهدا خجالت میکشید
بچههایی بودند که در کلار عراق به شهادت رسیده بودند، در عملیات تکی که منافقین انجام دادند بچهها روبرویشان ایستادند و تعدادی شهید شدند و پیکر بچهها همانجا ماند و تا الان پیکرشان برنگشته. او بیشترین حساسیت را روی این بچهها داشت. یک احساس فوقالعاده داشت. میگفت: هر طور شده باید این بچهها را برگردانم. او دل خیلی از خانوادهها را شاد کرده بود. اما میگفت: من خیلی دوست دارم علیاصغر سمواتی، علی زیرک، سید کاظم موسویان، شهید رضوانیان و شهید زهرهوند را برگردانم. هر وقت میرفت سر مزار خالی شهید سمواتی و پدر یا مادر علیاصغر را میدید، خجالت میکشید برود جلو. انگار به این خانوادهها بدهکار بود.
دوست شیعه و سنی
روز مراسمش جمعی از برادران اهل تسنن از کردستان عراق و کردستان ایران آمده بودند اینجا. چند نفر از شیعیان کربلا اینجا حضور داشتند. میگفتند مدیونید خانواده آقای شمسیپور را نیاورید و در کربلا مهمان ما نشوید. علی آقا در اربعین 94 که در کربلا موکب زدند. ارتباط سختی با سنیها و شیعیان عراق گرفته بود و آنها عاشق او شده بودند.
با همه مردم ارتباط میگرفت و جاذبه فوقالعادهای داشت. از هر تیپ، گرایش سیاسی و طرز فکر را دور خودش جمع میکرد و به اینها خط میداد. در روز تشییع و مراسم از هر نوع سلیقه فکری میدیدی و جالب اینکه همه بر این اتفاق داشتند که علی آقا با آنها رفیق است.
مدافعانی از عراق، ترکیه، افغانستان
زیر لوای جمهوری اسلامی
خاطرات شهید شمسیپور از روزهای حضورش در سوریه را در ادامه میخوانید:
خدا این توفیق را داد که نه به عنوان مدافع حرم که به عنوان کسی که اسمش در بین زائران نوشته شده در کنار رزمندههای سوریه باشیم. انسان وقتی وارد سوریه میشود جدای از فضای معنوی حرم حضرت زینب(س)، حرم حضرت رقیه(س)، غریبی و خرابههای آن که اکنون هم آثارش است، را میبیند و حال و هوای آدم را دگرگون میکند. جدای از زیارت و معنویت، آنجا است که به قدرت جمهوری اسلامی پی میبریم و اینکه آقا میفرمایند آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند پشتشان به کجا قرص و محکم است. تمامی کشورها به اسم فاطمیون، بدریون، زینبیون، حیدریون و فاتحین و غیره از کشورهایی مثل افغانستان، آذربایجان و حتی ترکیه و کشوری مثل عراق که خودش درگیر جنگ است لشکرهایی را تشکیل میدهند و زیر لوای جمهوری اسلامی میجنگند. کشوری همچون لبنان که خودش درگیر مشکلات است و سوریهای که مورد تهاجم دنیای غرب قرار گرفته با تمامی مشکلات زیر علم و پرچم جمهوری اسلامی قرار میگیرند و با کفر مقابله میکنند. ایران با قدرتی که دارد توانسته نیروها را از همه دنیا جمع کند و امروز آمریکا فهمیده است که نمیتواند در مقابل ایران بایستد.
همه این عزت حاصل رشادتهای آنهایی است که به شهادت رسیدند و هیبتی به جمهوری اسلامی دادند که دنیای کفر اجازه عرض اندام ندارد. از همه جالبتر اینکه کسانی زیر بیرق حضرت زینب(س) به شهادت رسیدند که اهل تسنن هستند. اهل سنت گردان و گروهان تشکیل میدهند و این جای خوشحالی دارد.
در سوریه میجنگیم
تا در کوچههای شهرمان نجنگیم
اگر میلیاردها تومان هزینه میکردیم که به دنیا بفهمانیم آمریکا ناحق است نمیتوانستیم اما جنگ در سوریه و عراق این را به وضوح نشان داد. به اینهایی که میگویند چرا مدافعان حرم در عراق و سوریه میجنگند باید بگوییم شما که در خط انقلاب نیستید باید خوشحال باشید که این شهدای بسیجی و پاسدار میروند و دفاع میکنند که بچههای شما کشته نشوند. هیچ تضمینی نیست اگر رزمندهها آنجا دفاع نکنند، خاکریزمان در کنار آرامگاه بوعلی باشد.
در وسط شهر دمشق و حلب میبینیم که مسلحین یک طرف خیابان هستند و نیروهای مقاومت آن طرف باهم میجنگند. اگر در سوریه نجنگیم خاکریزمان در همین کوچهها خواهد بود. حافظین انقلاب اسلامی امروز در قالب فاطمیون و زینبیون و حیدریون در حال دفاع هستند و خودشان را فدای اسلام میکنند.
شهدای غریب افغانستانی
خیلی غریبانه است نیروهای افغانستانی به اسم مستعار وقتی از سوریه بدون پاسپورت و شناسنامه بخواهند به کشورشان برگردند. اگر دولت افغانستان بفهمد که اینها به عنوان مدافع حرم جنگیدند
18 سال زندانی میشوند.
عجیب است وقتی شهید میشوند دو ماه جنازه آنها در معراجالشهدا میماند که اگر راهی داشت بدون اطلاع دولت افغانستان به ایران بیایند و بچههایشان را زیارت کنند و در آخر یک جایی در تهران دفن شوند.
قدرت جمهوری اسلامی آنقدر زیاد است که اگر نفری از ایران هم به سوریه نرود هستند کسانی که در این کشور دفاع کنند، انقلاب اسلامی مسیر خودش را میرود، مگر میشود در این دنیای با نظم و قانون که خداوند خودش وعده ظفر داده پیروزی محقق
نشود. شما جوانان قدر لحظههای خودتان را بدانید، من به عنوان یک سرباز میگویم که ما در آنجا جهاد اصغر میکنیم، جهاد اکبر را شما میکنید.
یکی از دوستان در سوریه صحبت میکرد و میگفت: همین که میدیدم سردار همدانی با وجودی که در تهران زندگی میکرد اما لهجه همدانی خود را داشت انگار دنیا را به من دادهاند. طوری وانمود نمیکرد که بگوید من آدم بزرگی هستم. یکی از بزرگیهای سردار همدانی همین بود که همیشه اصالتش را حفظ میکرد. ایشان آنقدر در دل مردم سوریه و خصوصا اهل تسنن جا داشت که وقتی فهمیدند از سمت خود تودیع شده یکی از دوستان سوری یک میلیارد تومان خرج کرد و در سالن بزرگی برای سردار مراسم گرفت چنان در آن مراسم این شخص گریه میکرد که برای ما عجیب بود. سردار همدانی در سوریه معروف نشد در همین جلسات قرآنی و بسیج خودش را ساخت و در جهاد اکبر پیروز شد.
شهادت تنها در سوریه نیست
شهادت را تنها در سوریه نمیدهند. قدر این جلسات قرآن را بدانید. یک روز بچهها در دوران انقلاب به شهادت رسیدند. تا مدتها حرف و صحبت بود که فلانی و فلانی در خیابانها شهید شدند ولی تمام شد. کسی از شهدای انقلاب امروز حرفی نمیزند. بعد شهدای کردستان و ترور آمدند و دورانشان تمام شد. نوبت به شهدای دفاع مقدس رسید و از خاطرات شهدا در یادوارهها و راهیان نور و غیره گفتند.
الان رسیده است به شهدای مدافع حرم. نباید بگذاریم که این شهدا فقط در داستان بمانند.