kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۵۴۱۶
تاریخ انتشار : ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۲۰:۱۵
به مناسبت سالگرد شهادت حاج حسن بحری

۳۷ ســال زنــدگی در کنار پاسـدار و جانبـاز دوچشم




فاطمه ملکی
اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی بود و ضدانقلاب می‌خواست از هر سو ضربه‌ای به این نهال وارد کند؛ جوان‌هایی بودند که ایستادند؛ شهید حاج حسن بحری، شهید حاج عباس الطافی، حسین غفاری، هوشنگ شمس، قدرت صمدنژاد و جلال صادقی همان‌ جوان‌‌های ۱۸ و ۱۹ ساله و۲۰ ساله‌ای که نگذاشتند ضدانقلاب جرأت ورود به شهرشان را پیدا کند.
یکی از همین جوان‌ها «حاج حسن بحری» بود که در مراسم جشن عروسی‌اش وقتی از همرزمانش می‌شنود، ضدانقلاب تا نزدیکی شهرشان آمده، مراسم را ترک کرده و راهی مبارزه با آنها می‌شود؛ حاج حسن در نزدیکی صبح با پایی مجروح و عصا به دست به خانه‌اش می‌آید. زندگی این پاسدار و جانباز شهید فراز و نشیب‌هایی دارد که پای صحبت‌های مادر و همسر جانباز شهید «حاج حسن بحری» می‌نشینیم؛ مادری که همیشه برای حتی قدم برداشتن فرزندش دلهره داشت و بالاخره با شهادت این عزیزش دلهره‌هایش تمامی یافت و همسری که دوشادوش پاسدار و جانباز از ناحیه دو چشم بود تا مبادا زمین‌ خوردنش را ببیند. در ادامه گفت‌وگو با «سکینه نوبهاری» و «خوشقدم ملکی» را می‌خوانیم.
در زمان طاغوت مؤذن مسجد بود
«سکینه نوبهاری» مادر شهید «حاج حسن بحری» درباره دوران کودکی و جوانی فرزندش می‌گوید: «همسرم در روستای حاج بابا شهرستان تکاب، کشاورز بود. حسن فرزند اول‌مان بود که در آبان‌ماه ۱۳۳۷ به دنیا آمد؛ او برای ما و خانواده همسرم خیلی عزیز و دوست‌داشتنی بود. ما با خانواده برادرشوهرم در یک منزل زندگی می‌کردیم؛ آنها صاحب فرزند نمی‌شدند و حسن برایشان خیلی عزیز بود؛ طوری که همسر برادرشوهرم بیشتر اوقات حسن را به منزلشان می‌برد و از او نگهداری می‌کرد و من فقط در زمان شیردهی پسرم را در آغوش می‌گرفتم و بیشتر وقت‌ها دلتنگش بودم. اما با توجه به اینکه نمی‌خواستم دل جاری‌ام را بشکنم، دلتنگی‌ام برای حسن را بروز نمی‌دادم. در واقع در دوران خردسالی حسن، یک دل سیر او را بغل نکردم. بعد هم حسن تا کلاس دوم را در روستا درس خواند و برای ادامه تحصیل او را به تکاب نزد پدربزرگش مشهدی اصغر فرستادم.»
مادر شهید بحری به روزهایی که فرزندش مؤذن مسجد محله تکاب بود، اشاره می‌کند و می‌گوید: «وقتی از روستا به تکاب می‌رفتیم، لحظه‌شماری می‌کردم تا حسن را ببینم؛ یک‌بار که رفته بودیم حسن در منزل نبود؛ از پدرشوهرم سراغ حسن را گرفتم؛ او گفت: به مسجد رفته تا اذان بگوید؛ کمی دیگر از خانه صدایش را خواهی شنید. وقتی حسن اذان گفت واقعاً خوشحال شدم. حسن در کار باغبانی به پدربزرگش کمک می‌کرد؛ یکبار که به تکاب رفتیم از پدربزرگش سراغ حسن را گرفتم او گفت: نگران حسن نباش به او سخت نمی‌گذرد. حسن از بیرون آمد و زیر کرسی در کنارم نشست. من هم دور از چشم همه سرم را زیر کرسی بردم و دست حسن را بوسیدم چون آن زمان به خاطر شرم و حیا جلوی بزرگ‌ترها فرزندان‌مان را نمی‌بوسیدیم. پسرم تا کلاس نهم در تکاب نزد پدربزرگش بود. بعد  از ۷ سال من و همسرم به همراه دیگر فرزندانم از روستا به تکاب نقل مکان کردیم.»
ماجرای فلج شدن پسرم
و دیدن خواب امام(ره)
مادر شهید «حاج حسن بحری» درباره حضور داوطلبانه فرزندش در سپاه تکاب بیان می‌کند: «بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، سپاه تکاب تأسیس شد و تعدادی از جوانان وارد سپاه شدند که حسن هم جزو آنها بود. با توجه به درگیری‌های ضدانقلاب در غرب کشور، من خیلی نگرانش بودم؛ اما نمی‌شد کاری کرد؛ او خیلی علاقه‌مند به فعالیت در سپاه بود؛ پسرم قد رشید و هیکل ورزیده‌ای داشت؛ وقتی او را با لباس پاسداری و اسلحه به دوش می‌دیدم، ذکر می‌گفتم و صلوات می‌فرستادم. گاهی هم قربان صدقه‌اش می‌رفتم و برایش این بیت آذری را می‌خواندم: قربان کَئسیم بویویان/ جاوان‌لاری ییقیم تویویان؛ یعنی قربان قد و بالای تو بشوم و جوان‌ها را برای عروسی‌ات دورت جمع کنم. خیلی وقت‌ها که از مأموریت به منزل بازمی‌گشت، اسلحه‌اش به دست و قطار فشنگ دور کمر و روی دوشش بود؛ به او می‌گفتم: قربانت بشوم؛ این طور که به محله می‌آیی، یک وقت چشم‌زخم به تو اثر می‌کند؛ قطار فشنگ را از کمرت باز کن. اما حسن قبول نمی‌کرد؛ به هر حال درگیری در مناطق مختلف و اطراف تکاب بود و باید سلاح و فشنگ به همراه داشت.»
مادر شهید بحری به موضوع جالبی از انصراف حاج حسن برای حضور در سپاه و اتفاقات پس از آن اشاره می‌کند و می‌گوید: «سال ۵۸ به خواستگاری عموزاده‌ام رفتیم و عقد کردند؛ با سر و سامان گرفتن حسن به او گفتم: دیگر تو صاحب همسر هستی، به سپاه نرو. خیلی اصرار می‌کردم چون هر روز خبر شهادت پاسداران را می‌شنیدم و خیلی نگران بودم که مبادا برای پسرم نیز اتفاقی بیفتد. هر روز با حسن صحبت می‌کردم تا از سپاه خارج شود. تا اینکه یک روز با ناراحتی آمد و گفت: به خاطر شما دیگر به سپاه نمی‌روم. فردای آن روز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که حسن دیگر نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. طوری که انگار فلج شده بود. چند روزی این طور گذشت و پزشکان هم نمی‌توانستند تشخیص بدهند چه اتفاقی افتاده است. بیشتر نگرانش شدیم. یک روز صبح دیدم حسن از جا بلند شد و با خوشحالی به حیاط آمد؛ به او گفتم: حسن تو می‌توانی راه بروی؟! گفت: امام خمینی را در خواب دیدم؛ ایشان اسلحه به من دادند و گفتند که بلند شو؛ وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم که می‌توانم پاهایم را تکان دهم. بعد از این جریان هیچ وقت با رفتن حسن به سپاه مخالفت نکردم.»
به پاسدار بودن حاج حسن
افتخار می‌کردم
خوشقدم ملکی همسر شهید «حاج حسن بحری» درباره ازدواج با یک پاسدار اینگونه روایت می‌کند: «حاج حسن از اقوام ما بود؛ برادرم خیلی راضی به این ازدواج بود و می‌گفت حسن پسر مؤمن و خوبی است. خانواده ما هم راضی بودند. با مهریه ۳۰ هزار تومان در آبان ۱۳۵۸ به عقد حسن درآمدم؛ البته بعد از جانبازی در سفر حج، مهریه‌ام را به او بخشیدم. من به پاسدار بودن او افتخار می‌کردم؛ در دوران عقد وقتی حاج حسن برای دیدنم به روستای قزلجه می‌آمد، خیلی‌ها به من می‌گفتند که چه شوهر پرهیبت و زیبایی داری! مخصوصاً وقت‌هایی که اسلحه به دوش می‌آمد خیلی جذاب‌تر می‌شد. همسرم خیلی خوش‌اخلاق و شوخ‌طبع بود. در کنار این اخلاق خوب به مسائل دینی خیلی توجه داشت. او مؤذن مسجد جامع تکاب و بعد از جانبازی هم در مسجد قمر بنی هاشم(ع) عضو هیئت امنا بود.»
جشن عروسی متفاوت من و حسن
همسر جانباز شهید «حاج حسن بحری» می‌گوید: «من و حاج حسن یک سال عقد کرده بودیم و سال ۵۹ ازدواج کردیم؛ در جشن عروسی‌مان در تکاب، تعدادی از همرزمان حسن به دیدنش آمدند و خبر دادند که درگیری بین تروریست‌های غرب کشور و نیروهای پاسدار رخ داده است؛ ضمن اینکه تأکید کردند که مراسم عروسی را ترک نکند. اما این مسئله به قدری برای همسرم مهم بود که من و مهمان‌ها را ترک کرد و به کمک همرزمانش رفت؛ در پی درگیری آن شب تعدادی از همرزمان حاج حسن شهید شدند؛ همه منتظر آمدن او بودیم؛ حدود ساعت ۴ صبح داماد من با پایی گلوله‌خورده و لباس خونی و عصا به دست، وارد منزل شد. با دیدن آن شرایط باید بیشتر خودم را برای یک زندگی مشترک پرفراز و نشیب آماده می‌کردم.»
محاصره ۱۰ روزه
حاج حسن و همرزمانش توسط ضدانقلاب
همسر شهید «حاج حسن بحری» به اقدامات مؤثر نیروهای سپاه تکاب اشاره کرده و می‌گوید: «با توجه به شرایط خاص غرب کشور، حاج حسن با همرزمانش بیشتر وقت‌ها در مأموریت بودند؛ چندین بار در تخت سلیمان و مناطق اطراف تکاب درگیری پیش آمده بود که با هم به منطقه ‌رفتند؛ همین مقاومت‌های نیروهای سپاه سبب شده بود تا درگیری به داخل شهر تکاب کشیده نشود. به یاد دارم که همسرم و همرزمانش در یکی از مأموریت‌ها به مدت ۱۰ روز در محاصره ضد انقلاب بودند؛ در این مدت نیروهای سپاه با هلیکوپتر به آنها غذا می‌رساندند. در این درگیری تعدادی از دوستان حسن هم شهید شدند.»
جراحت همسرم طوری بود
که امیدی به زنده ماندنش نداشتیم
خوشقدم ملکی درباره روز مجروح شدن همسرش بیان می‌کند: «یک سال بعد از ازدواج‌مان و در روز اول ماه مبارک رمضان حاج حسن به همراه همرزمانش از جمله شهید عرب الطافی و شهید خلیل حضرتی به محل درگیری در اطراف تکاب می‌رفتند که ماشین آنها با یک مین ضدتانک برخورد می‌کند و هر سه نفر به شدت مجروح می‌شوند؛ در این حادثه عرب الطافی و خلیل حضرتی از ناحیه یک پا و یک دست دچار شکستگی شدند؛ خلیل حضرتی و عرب الطافی بعد از مدتی که در بیمارستان تهران بستری بودند به تکاب برگشتند و دوباره به منطقه رفتند و سرانجام در درگیری‌های غرب کشور با ضدانقلاب، به شهادت رسیدند؛ طوری که وقتی حاج حسن بعد از دو سال از بیمارستان مرخص شد، همرزمانش شهید شده بودند. در این حادثه حاج حسن که راننده خودرو بود جراحت بیشتری برداشت؛ فرمان ماشین داخل شکم حسن فرو رفته و شکمش را پاره کرده بود؛ دو چشم او کاملا نابینا شده و دست و پایش شکسته بود؛ یعنی جراحات همسرم تا حدی بود که امیدی به زنده ماندنش نداشتیم. البته عکس بعد از مجروحیت حاجی را داریم که بدنش متلاشی شده بود.»
با توجه به شرایط دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران،‌ درگیری‌های ضد انقلاب در منطقه و همچنین نبود امکانات ارتباطی امروزی در دهه ۶۰، وقتی نیروهای رزمنده مجروح می‌شدند، روزها طول می‌کشید تا خانواده آن رزمنده بتوانند محل بستری مجروحشان را پیدا کنند؛‌ همسر شهید بحری درباره شرایط آن زمان می‌گوید: «وقتی خبر زخمی شدن حاج حسن را برای ما آوردند، به ما گفتند که حسن را به مراغه برده‌اند؛ من به همراه پدر و مادر همسرم با اتوبوس به مراغه رفتیم و خیلی دنبال او گشتیم. آن موقع تلفن و امکانات ارتباطی به شکل امروزی نبود. یک روز تمام درمانگاه‌ها و بیمارستان مراغه را گشتیم. اما خبری نشد. بعد به ما گفتند حسن شهید شده و او را به تکاب برده‌اند. تمام تنمان لرزید تا به تکاب رسیدیم. در تکاب هم گفتند که حسن شرایط جسمی وخیمی داشت و او را به تهران فرستادند. دو روز بعد به تهران رفتیم. حسن را در بیمارستان طرفه تهران بستری کرده بودند. من وقتی حسن را دیدم اصلا او را نشناختم. چشم‌ها و دست‌ها و پاهایش را بسته بودند. او را صدا زدیم اما جواب نمی داد و بیهوش بود. حدود 4 روز در تهران بودیم. از طرف بنیاد جانبازان به دیدن من آمدند و از من پرسیدند که همسرتان در شرایط سختی است؛ آیا می خواهید زندگی مشترک را با او ادامه دهید یا خیر؟ من هم گفتم خواست خدا این بوده و من تصمیم به ادامه زندگی با او را دارم. حسن بیهوش بود و با دیدن این شرایط من و مادرهمسرم به تکاب برگشتیم. بعد از یک هفته دوباره به تهران رفتیم و حاج حسن به هوش آمده بود. اولین سؤالی که حسن از من پرسید این بود که وضعیت من چطور است؟ گفتم: خوب است نگران نباش . دست و پای راست حسن از چند جا شکسته بود؛ چشمهایش را از دست داده بود؛ فرمان ماشین داخل شکم او رفته بود و شکمش پاره شده بود؛ طوری که حدود دو ماه شکم او همین طور بدون بخیه و باز مانده بود. بعد از مدتی او را به بیمارستان نجمیه منتقل کردند. دو سه ماه بعد همسرم را به آسایشگاه جانبازان بردند. او یک سال در بیمارستان و آسایشگاه بود. بعد از یک سال گفته شد که حسن را باید برای پیوند چشم به کشور اسپانیا منتقل کنیم.»
منافقی که باعث شد
همسرم تا آخر عمر بینایی‌اش را از دست بدهد
گروهک‌های منافق در هر دورانی از انقلاب اسلامی به دنبال ضربه زدن به مردم بوده اند؛ خوشقدم ملکی درباره یکی از ضربه‌های کاری این گروهک می‌گوید: «بعد از برگزاری کمیسیون پزشکی تصمیم بر آن شد که حاج حسن به همراه ۵ جانباز دوچشم برای انجام عمل پیوند به کشور اسپانیا منتقل شوند. در جریان انتقال جانبازان به فرودگاه، راننده منافق در مسیر، آمبولانس را عمداً به دیوار زد که همین تصادف منجر شد که عصب چشم حسن و دیگر جانبازان به شدت آسیب ببیند و آنها شانس پیوند چشم را از دست بدهند. آن راننده منافق به سزای عملش رسید. بعد از این جریان جانبازان مجدد به بیمارستان منتقل شدند؛ همسرم دوباره دچار شکستگی از ناحیه دست و آسیب مجدد پا شد و او را حدود سه ماه در بیمارستان بستری کردند. بعد از این دوره درمان حاج حسن به همراه برادرش حدود ۵ ماه به خارج از کشور رفتند تا شاید راهی برای پیوند پیدا شود اما گفتند به دلیل شدت تصادف و ضربه به سر هیچ وقت نمی‌توان عمل چشم را انجام داد.»
۳۷ سال زندگی
با پاسدار و جانباز دوچشم
همسر شهید بحری در ادامه به فصل جدیدی از زندگی مشترک خود با جانباز دو چشم اشاره کرده و می‌گوید: «زندگی سختی را آغاز کردیم؛ بعد از دو سال درمان که حسن به منزل آمد، مدتی با عصا آرام آرام راه می‌رفت؛ عادت کردن به این شرایط هم برای حسن و هم خانواده مشکل بود اما خداوند یاری‌مان کرد؛ سال ۶۴ خداوند لیلا را به ما هدیه داد که چراغ منزل‌مان شد؛ بعد از لیلا خداوند ۳ پسر به ما بخشید که همدم ما شدند. درد ترکش‌ها و عفونت چشم و گوش حاج حسن در طول این ۳۷ سال همیشه همراهش بود؛ بین نخاع و کلیه حاج حسن یک ترکش بزرگ بود که پزشکان گفتند اگر اقدام به عمل کنیم ممکن است دچار قطع نخاع شود. به همین دلیل همسرم راضی به عمل نشد. ترکش دیگری هم در پشت گردن او بود. البته ترکش زیاد داشت گاهی از کف پایش خرده‌های ترکش را بیرون می‌کشید. لحظه‌ای که درد ترکش کمرش می‌گرفت، از شدت درد، عرق از پیشانی‌اش جاری می‌شد و برای دقایقی نمی‌توانست هیچ حرکتی کند؛ همین ترکش‌ها منجر به عفونت در بدن حسن شده و به کبد و کلیه‌اش آسیب شدیدی وارد کرد. همسرم دائماً داروهای آنتی بیوتیک استفاده می‌کرد و امکان عمل جراحی نداشت.»
این سختی‌ها ادامه داشت تا اینکه سرانجام جانباز «حاج حسن بحری» در ۲۹ فروردین ۱۳۹۷ به یاران شهیدش پیوست؛ خوشقدم ملکی درباره آخرین روزهای زندگی این شهید بیان می‌کند: «در عید نوروز ۱۳۹۷ ما درشهرستان تکاب بودیم. حاج حسن یک روز صبح که از خواب بیدار شد، گفت: حاج قدم من یک خوابی دیدم، برایم صبحانه بیاور تا خوابم را برایت تعریف کنم. پرسیدم: خیر باشه چه خوابی؟ گفت: خواب دیدم که دارم می‌روم. گفتم: کجا امید به خدا؟ قرار است به کربلا برویم؟ گفت: کربلا رو شما می‌روی من به زودی می‌روم به آن دنیا. خیلی ناراحت شدم و گفتم: حاجی اول صبح با این حرف‌ها کام ما را تلخ نکن و فال بد نزن. حاج حسن دوباره گفت: حاج خانم از من بپرس که چه خوابی دیدم بعد از مرگم پشیمان می‌شوی که چرا خوابم را برایت تعریف نکردم. گفتم: حاج حسن هر وقت حرف از رفتن می‌زنی من تمام توانم را از دست می‌دهم؛ نمی‌خواهم بشنوم. او از این خواب خیلی خوشحال بود. آن روز صدقه گذاشتم و بعد هم به حاجی گفتم: من برای این خوابی که دیدی نذری به مسجد قمر بنی هاشم(ع) می‌دهم. حاج حسن گفت: اگر هزار بارهم نذری بدهی من رفتنی‌ام. به صندوق مسجد نذرم را ادا کردم و دعا کردم بلا دفع شود. جلوی در مسجد خیلی گریه کردم. همان شب هم خودم خواب دیدم که خانه‌مان آرام خراب شد؛ من از زیر آوار بیرون آمدم اما نتوانستم حاجی را از زیر آوار بیرون بکشم. تا آخر تعطیلات نوروزی در تکاب بودیم بعد از تعطیلات به تهران برگشتیم. در طول مسیر حاج حسن حال خوبی نداشت و همه‌اش تب و لرز می‌کرد. در تهران او را به بیمارستان بردیم. نوار قلب و آزمایش گرفتند و گفتند همان مشکل کبد و کلیه‌شان است و نمی‌توانیم برایشان کاری انجام دهیم.»
خوشقدم ملکی با اشاره به شب شهادت همسرش می‌گوید: «بعد از این جریان به حاج حسن گفتم که در بیمارستان بستری شود اما قبول نکرد و گفت: در بیمارستان دلتنگی می‌کنم. از بیمارستان به منزل آمدیم. یک روز بعد از خواب بیدار شد حال خوبی نداشت و استفراغ می‌کرد. دیدم بدنش دچار لرزش شدید شد. بعد به من گفت: حاج خانم من که به تو گفتم قرار است بمیرم. تو باور نکردی! گفتم: خدا نکند. درد و بلای تو به جان من بیفتد. او همه‌اش عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: حاج خانم ببخشید استفراغ کردم و برای شستن تمام ملحفه‌ها کار شما را زیاد کردم. گفتم: فدای سرت؛ می‌خواهم فقط حال تو خوب شود.
به مادرشوهرم زنگ زدم و گفتم: حاج خانم! حال حسن خوب نیست. بیایید اینجا. مادرشوهرم از زنجان به تهران آمد. آن شب بچه‌ها در خانه‌مان بودند؛‌ حاج حسن بلند شد وضو گرفت و نماز مغرب را خواند اما نماز عشاء را نتوانست ایستاده بخواند و در حالت درازکشیده خواند. وقتی دیدم حال حاجی خوب نیست به خودم جرأت دادم و از او پرسیدم چه خوابی دیده بودی که به یقین می‌گفتی من رفتنی‌ام؟ گفت: من حضرت علی(ع) را خواب دیده بودم. بعد حاج حسن شروع به ذکر گفتن کرد. با اورژانس تماس گرفتیم؛ آمبولانس آمد و پزشک به حاج حسن التماس کرد که بیایید برویم بیمارستان. اما حاج‌ حسن گفت: می‌خواهم در آخرین لحظه‌های عمرم کنار خانواده‌ام باشم. همان شب حاجی به شهادت رسید.»
این همسر شهید بیان می‌کند: «من و حاج حسن ۳۸ سال باهم زندگی کردیم. او فقط یک سال بعد از ازدواج‌مان من را دید. بعد از جانبازی‌اش ۳۷ سال زندگی‌مان همیشه سختی بود. شبها چند بار باید از خواب بیدار می‌شدم تا به چشم‌های حاج حسن قطره بریزم چون داخل چشمش تکه‌های ترکش و ماسه مانده بود نگران بودم تا مبادا چشم‌هایش عفونت کند. وقتی از منزل خارج می‌شد نگران بودم که مبادا زمین بخورد یا اتفاقی برایش بیفتد؛ پسرم علی بیشتر وقتها همراه پدرش بود. گاهی وقتها هم که از اداره به منزل می‌آمد یک سرباز کنارش بود و او را همراهی می‌کرد. یک بار که حاج حسن از محل کار به منزل می‌آمد، حین پیاده شدن از خودرو داخل چاه افتاد و پایش از دوناحیه شکست. چون سرباز با شرایط حاج حسن آشنا نبود و او را توبیخ کردند اما حاج حسن گفت: با سرباز کاری نداشته باشید؛ او حواسش نبود. به هر حال این دوران گذشت و امیدوارم اجر ما را حضرت زهرا(س) بدهند.»