یک شهید، یک خاطره
درِ باغِ شهادت
مریم عرفانیان
شبى که عازم مزار شریف بود به من تلفن کرد و گفت: «با دکتر بزرگى و پدر شهید کاوه دیدار داشتم، از اونها خواستم دعا کنند در این سفر شهید بشم. شما هم سومین نفر هستی؛ ازت مىخواهم دعا کنی شهید شوم.»
با توجه به اینکه سالها از جنگ میگذشت، خندیدم و گفتم: «حااالا و شهادت؟!»
آقای ناصرى گفت: «شوخی نمیکنم، دعا کنید.»
این بار، من شوخی کردم که: «میخواهی چی رو ثابت کنی؟»
خیلی جدی گفت: «مىخواهم ثابت کنم درِ باغِ شهادت باز ِباز است.»
خاطرهای از شهید محمد ناصر ناصری جازار
راوی: علی صلاحی، همرزم شهید