آقای جهان
محمدهادی صحرایی
... مىخواهى جانت را از شدت غمخوارى بر ايمان نیاوردن اینان از دست بدهی/ اگر بخواهیم معجزهاى از آسمان نازل مىكنيم كه گردنهاشان از خوف و خضوع فرو افتد و تسليم شوند/ امكان ندارد كه پند و موعظهاى جديد از جانب رحمان بر آنها نازل شود و از آن روى نگردانند/به تكذيب پرداختهاند. به زودى اخبار آنچه به مسخره گرفتند به آنها خواهد رسيد. (1)
عاشقانهای از خداست. گویای اینکه چقدر نگران جانِ عزیز محمد- صلوات خدا بر او و خاندانش- است. لحن را بنگرید و از قندی که در دل مؤمنین آب میشود لذت ببرید. گویی خدا با کلامش خستگی و رنج از دل محبوبش گرفته و با افسوس بر لجاج و عناد کفار، به امید در دل رسولش دمیده تا شعلهورتر شود. خداست دیگر؛ از هدایت بندگانش خشنود و برای گمراهیشان نگران. ولی محمد که برای هدایت بشر، خود را چنین به زحمت انداخته عزیزتر است. ابوجهل ایمان نمیآورد به جهنم. کسی که چرکِ کفر و کینه تمام وجودش را فرا گرفته و کور و کر و گنگ است و بیادب، بدترین جنبندهای است که از هدایت گریزان است. قلبی در سینه ندارد که با نورِ مهر نبی، نرم شود. قلبی سختتر از سنگ. گرچه گاهی سنگ هم سینه میترکاند و آب میجوشاند و گاهی از بيم خدا فرو مىافتد ولی اینها نه.(2) چه میشود کرد با عنود و لجوج و کنود.
مصائبش از قبل از تولد آغاز شد. پدرش را ندید و یتیم به دنیا آمد. سختی کشید و غربت چشید. معمولاً بچه را دو، سه سال به دایه میسپردند ولی او 5 سال پیش دایه ماند. دشمنان به دنبال جانش بودند. در مکه مشرکین و در یثرب یهودیان، به کمین نشسته و از همان زمان، در دشمنیاش، متحد شدند. اگرچه یتیم بود ولی خدا او را پناه و نجات داد. عبدالمطلب و آمنه و ابوطالب و حمزه و حلیمه که سلام خدا و خوبان نثارشان، چون ملائکی محمد را پروریدند تا یکیک از کنارش پر کشیدند و نوبت عاشقیِ او را به خدیجه سپردند و علی که سلام خدا بر آنها. گویی هرکسی با او دمخور شد، مظلوم عالم گردید. این عزیزان که خاطرات محمد به آنها رنگین است، یک از یک مظلومترند، خدا میداند. و در این میان امالمؤمنین خدیجه، که گوهری دردانه و عزیز است، غربتش جانکاهتر. یار همراه و رفیق دوران پرعسرت و رنج. ثروتش خرج اسلام شد و نان سفره مؤمنین. قدرش آنگونه که باید شناخته نشد، خدایش رفعت دهد. و علی که غصه غربتش تمامناشدنی است.
کودکی و نوجوانی و جوانی محمد سرشار از درس و افتخار است و چهرهاش، حتی در آن همه تاریکی، تابان. دشمنانش از او به نیکی یاد میکنند و نامش را به بزرگی میبرند، چه رسد به دوستان. با مردم و مظلومان خوشخو و خوشرو بود و به ظالمین روترش میکرد. مؤدب بود و اهل سلام. پاکیزه بود و باحیا. کسی حرف دروغ و بیجا از او نشنید و کار بیهوده از او ندید. اخلاقی گَرم داشت مثل گرمای دستانش که یاریگر مستضعفین بود. مشرکین هم به او «امین» میگفتند. خداپرستی پیشه پدریاش بود و پاک زیست و پاک ماند. رفتارش در جوانی، پخته بود. در روزگاری که ظلم و دزدی ارزش بود، پیمان «حلف الفضول» او با جوانان مکه، ترجمان جوانمردی بود. رأیش صواب بود و مورد احترام. دیوار خانه کعبه را که تعمیر کردند، هر قبیلهای از قریش خود را لایق افتخار نصب حجرالاسود میدانست. بینشان دعوا شد و آماده جنگ شدند. محمد آمد و حجرالاسود را در عبایی نهاد و هر گوشهاش را به دست قبیلهای داد و ختم غائله کرد.
با خدا خلوتی داشت و با تفکر، انس. نمیتوانست آنچه مشرکین میگویند را بپذیرد. مگر میشود چنین نظمی بیخالق و ناظم باشد؟ مگر میشود چنین مجموعه بینقصی، بیعاقبت و پوچ باشد؟ مگر میشود ظالم و مظلوم، یکسان باشند و بمانند و بروند و هیچ؟ نه نمیشود. طیب ولادت و طهارت روحش، او را به خدا رساند و خدا بهتر میداند که رسالتش را کجا قرار دهد. «برای وفای به عهدش او را به پیغمبری برگزید. زمانی که مردم با پرستش خدایان متعدد، متشتت بودند. رشتههای دین پاره شده و ستونهای ایمان ناپایدار بود. راه رهایی دشوار و پناهگاهی وجود نداشت. چراغ هدایت بینور و کوری، دل همگان را فرا گرفته بود. خدا، معصیت میشد و شیطان یاری. فتنهها مردم را لگدمال و نابود کرده بود و مردم حیران و گمراه و بیخبر و فریبخورده. دانشمندان ساکت و گوشهنشین و جاهلان گرامی بودند. خواب مردم بیداری و سرمه چشمشان اشک و...»(3) او در ظلمات انسانیت و برهوت اخلاق، چون خورشید تابستانی تابید.
تنها، در مقابل تمام کفر ایستاد و «قولوا لاالهالاالله تفلحوا» گفت. چنان در ابلاغ رسالتش پا فشرد و حرف به حرف خدا را برای بندگان، صادقانه گفت که مشرکان، مردم را مجبور میکردند که پنبه در گوش بگذارند تا مبادا سخنش بشنوند و هدایت شوند. فحش و ناسزا و تهدید و تحریم و توهین و آزار و اذیت ابوجهلها هیچکدام، ارادهاش را سست نکرد ولی در مقابل، دشمنانش را روز به روز خستهتر میکرد و آنها را به دشمنی وامیداشت. هرچقدر او خوشاخلاق بود، دشمنانش بداخلاق و بیادب بودند. هرچه کوچکش میشمردند، ارجمندتر میشد و هرچه کافران، خاک به خورشید میپاشیدند بر سرشان مینشست. هرچه به او دروغ بستند، بیشتر به صداقتش پی برده میشد. او تکبیر بلندی بود که دل شب را میشکافت و مشرکان را پریشان و مردمان را نوید سحر میداد. جامعه را از نو ساخت و متحد نمود. وعدههای حقش تسکین رَدِ تیغ و تازیانه گُردههای بردگان بود و مرهم زخمهای ستمدیدگان. و وعیدش آتش به خرمن ستمگران میزد.
بهغایت شجاع بود و باهوش و این دو فضیلت را با مهربانی آمیخته بود؛ شجاعتی هوشمندانه. مهرش به محرومین میتابید و خشمش نصیب اهریمن بود. جسارتش او را از عطوفت، باز نمیداشت. چه آن زمان که رسالتش را با دو مؤمن جاودانه، علی و خدیجه آغاز کرد و در غربت محض، از خدای واحدِ نادیدنی میگفت و چه آن زمان که در خندق و خیبر تکبیر پیروزی سر داد، از احدی نترسید و ذرهای خدا را فراموش نکرد. از خدا بود و برای او و به راه او. به وقتش اهل جنگ بود و شمشیرش پناه حتی حیدر کرار؛ و به وقتش صلح را میپذیرفت و عهدنامه میبست ولی هوشمندانه. آنگاه که مشرکین قول و قرار شکستند، به کمتر از فتح سرزمینشان رضایت نداد و تا آنجا دشمن عهدشکن را تعقیب و تأدیب نمود که غلط کردمهای ابوسفیان و دیگران اثری نداشت و چارهای جز مسلمان شدن برایشان نگذاشت. مشرکین مجبور به تسلیم شهر مکه شدند و خدا، کعبه را به آغوش خداپرستان برگرداند و محمد رسولالله، بلال را که از زیر پای امیّه بیرون کشیده بود، بر بالای کعبه به اذان گماشت.
آن که در جنگها نزدیکترین رزمنده به دشمن بود و شمشیرش کابوس غدارها، در برابر کودکان و یتیمان مهربانتر از مادر بود. متبسم، باوقار، باصفا، صبور، بنده محض حق و.... هنوز هم خُلق خوش، به «خُلق محمدی» تشبیه میشود. مسلمانشدههایی که با اخلاق خوبش مسلمان شدهاند بیش از آنهایند که با دلیل و برهان اسلام آوردهاند. از محمد هرچه گفته و نوشته و شنیده شود کم است و حق مطلب نیست. حق مطلب آن است که او اسوه نیکوی بندگی و الگوی کامل زندگی پاک و سالم بوده و هست و در یک کلام، او خودِ قرآن بود. از او گفتن و نوشتن و شنیدن و خواندن، ایمان به ایمان میافزاید و عقل را فربه و زلف اندیشه را شانه میکند و آدمیت را جلا میدهد و رقت قلب و دقت فکر میآورد. نور در نور است و پرواز روح. فضایلش بوی بهشت را به جان میرساند و مکارمش تصور تقرُّب به خدا را تصدیق میکند. رفتار و گفتار و حتی سکوتش، همگی کلاس درس بشریت است.
هرچه او خوبتر بود، دشمنانش نادرستتر از هم بودند. چه اهل شمشیر و چه اهل فتنه. طهارت این کلمات حیف است که همنشین دشمنان گردد ولی چون عالَم تزاحم است، میشود با تجربه شب سرد و تار، قدر خورشید را دانست. کارِ سخت و احمقانه کسانی میکنند که خورشید را مُنکرند. ابوجهل، مُرد ولی جهل هست. آنکه طهارت ندارد، بیاختیار ِخود، متعفن و مثل لاشه آزاردهنده است. قاعده این است که دشمن پاکی، ناپاک است. مکرون رئیسجمهور شرور فرانسه هم مثل ملکه و سران صهیون و آمریکا، اگرچه تظاهر به تمدن میکند ولی ادکلن و کراوات و پاپیونی است که زینت ابوجهل شده. معمولاً مطالعه زندگی پرعفونت فردی و خانوادگی دشمنان هتاک، گویای حال وخیم آنهاست. ای کاش کسانی در مورد چگونگی ولادت و کودکی و جوانی و ازدواج مکرون، تحقیقی عمیق انجام دهند تا بدانیم ریشه این عفونت کجاست. به هرحال همان خدایی که محمدِ یتیم را آقای جهان کرد، اراده کرده مستضعفین را وارث جهان کند. دیر نیست که در فرانسه هم آوای «طلع البدر علینا» بخوانند و مردم جهان پرچم بچرخانند و بگویند«ایها المهدی فینا جئت بالامر المطاع». (4) و در آن زمان از حشراتی مثل ابوجهل و مکرون و ملکه و ترامپ، جز خاطرهای چندش در اعماق تاریخ، نخواهد ماند. انشاءالله.
_____________________________
1- سوره شعراء، آیات 2 تا 6
2- سوره بقره، آیه 74
3- برگرفته از خطبه 1 و 2 نهجالبلاغه
4- ای مهدی در میان ما؛ تو با دستور اطاعت شده آمدی