گفتوگوی کیهان با خانواده شهیدان عرب رستمی
قطعهای از بهشـت در ورامین؛ خانهای با ۳ شهیـد
شاید پیر شده باشد اما به سان سرو میماند، ریشهاش روز به روز محکمتر میشود و ایمانش قویتر. محمدش که رفت کمرش شکست اما نگذاشت کسی صدای شکستنش را بشنود. او خدا را داشت، به قدرت لایزال الهی تکیه زد و بلند شد. میگوید: به دشمنان برسانید که پدر شهید زنده است، سواد ندارد؛ اما میداند در دنیا چه خبر است.
اصغرش که رفت خم به ابرو نیاورد. فقط نگران بود که مبادا جثه نحیف او تاب و توان مبارزه را نداشته باشد، اما غیرت اصغر فراتر از قد و قوارهاش بروز میکند و او در امتحان پدر سربلند بیرون میآید و راهی میشود و او هم به محمد میپیوندد. حال اکبر هم میخواهد برود، پدر باز هم رخصت جهاد میدهد و مانند کوهی پشت پسرش میایستد، حتی آن زمان که به خاطر حضور در جبهه از کارش اخراج میشود... اکبر کبوتر جلد شبهای عملیات است، آنقدر میرود تا دود جنایت استکبار سینهاش را زخمیمیکند و نفسهایش به شماره میافتد. 20 سال بریده بریده و یک در میان نفس میکشد و در نهایت به جمع برادران شهیدش میپیوندد.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
حسینقلی عرب رستمی پدر شهیدان عرب رستمیمتولد روستای رستم آباد جوادآباد از توابع شهرستان ورامین است. او چهار پسر و دو دختر داشته که سه تا از پسرهایش را در راه عزت و آبادانی ایران فدا کرده. از او در رابطه با پسرهای شهیدش پرسیدیم و پدر اینگونه برایمان روایت کرد:
بنده متولد سال 1315 هستم و 15 خرداد سال 42 را به خاطر دارم؛ اما چنان ورزیده نبودم که همراه بقیه در قیام شرکت کنم. فقط به خاطر دارم که مردم با بیل و کلنگ و شمشیر به سمت باقرآباد میروند. اما زمان انقلاب در مساجد فعالیت انقلابی داشتم. حکومت نظامیبود و من میخواستم همراه شریکم بروم به سمت روستایمان که نیروهای شاه مقابل ماشین زانو زدند و اسلحه را به سمتمان گرفتند. ولی یکی از آشناها آمد و گفت و اینها راننده هستند. نیروهای شاه هم که متوجه شدند رهایمان کردند.
از سال 60 به استخدام سپاه درآمدم و اکنون بازنشسته هستم. رزمنده لشکر سید الشهدا(ع) بودم.
فرار از ارتش، به دستور امام
حضور در ارتش، به دستور امام!
محمد فرزند ارشدم بود که در سال 1339 در شهرری به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ابنسینا گذارند و پس از مهاجرت به ورامین، راهنمایی را در مدرسه شهید رجایی خواند. وقتی در محله کارخانه قند پایگاه بسیج بر پا شد جزو اولین افرادی بود که عضو پایگاه بسیج شد.
محمد در سن 15 سالگی به عنوان سرباز وارد نیروی زمینی ارتش شد. دوره آموزشی را در پادگان عجبشیر گذراند و عضو لشگر 92 زرهی اهواز شد. محمد با دو نفر دیگر؛ مجتبی شرفی و حسن نوری دوست شده بود. اینها هر سنگری میرفتند با هم بودند. حتی اگر شب عملیات بود یکی از آنها نمیرفت آن دو تای دیگر هم نمیرفتند. هر سه هم شهید شدند.
محمد 8 ماه در منطقه بود و وقتی امام (ره) دستور دادند سربازان از پادگانها فرار کنند به خانه برگشت و زمانی امام (ره) فرمودند هر کس میتواند و جبهه نرود گناه کرده، محمد راه افتاد و رفت جبهه. محمد و این دو دوستش روز یازدهم شهریور سال 60 در عملیات طریق القدس، به خاطر لو رفتن عملیات و خیانت بنیصدر، در تپههای الله اکبر بستان به شهادت رسیدند. پسرم محمد آن زمان راننده نفربر بود، یک موشک بهتانکشان برخورد میکند و همگی میسوزند.
بنده رفتم بستان پیکرش را بیاورم که دیدم اگر ده تا لشکر هم برود نمیتواند او را بیاورد چون آنجا به شدت زیر آتش بود. بالاخره سه ماه پس از شهادتش، وقتی بستان آزاد شد پیکر محمدم برگشت و او را در گلزار شهدای ورامین به خاک سپردیم.
محمد فرزند نخست خانواده و برای همین هم برای ما عزیزتر بود. احترام خاصی به پدر و مادر میگذاشت. میگفت میخواهم کار کنم که یک ماشین لباسشویی برای مادرم بخرم. همین کارهایش باعث شد که بعد از شهادتش من نابود شوم. من حضورش را همیشه در کنار خودم حس میکنم. یک بار من بیمار بودم. محمد با لباس سفید آمد و گفت بابا چرا خوابیدهای؟ گفتم بابا مریض شدهام. گفت بلند شو، حالت خوب است. وقتی رفت من صحیح و سالم بلند شدم.
اسلحهای که بر زمین نماند
اصغر در سال 1345 در محله پل سیمان شهرری به دنیا آمد. سالهای اول و دوم ابتدایی را در شهرری گذراند و وقتی آمدیم ورامین تا آخر دوره راهنمایی مثل برادرش در مدرسه شهید رجایی ورامین تحصیل کرد. اصغر تا اول دبیرستان درس خواند و بعد از شهادتش به او دیپلم افتخاری دادند.
مبارزه برای حضور در جبهه
اصغر از زمانی که خودش را شناخت رفت و عضو بسیج کارخانه قند شد. بسیج را ترک نمیکرد و شب هم که میآمد خانه با همان لباس بسیجی میخوابید. از وقتی هم که در پایگاه بسیج مهدیه عضو شد چندین بار خواست برود جبهه و هر بار به خاطر سن کمش ما مخالفت میکردیم؛ اما وقتی پیکر محمد را آوردیم اصغر تحمل نکرد و گفت من میخواهم بروم انتقام برادرم را بگیرم. گفتیم تو الان قدرت جنگیدن را نداری. آن زمان تنها 16 سالش بود. رفت سپاه و پیگیر شد، که آنها هم گفته بودند کم سن و سال هستی و تو را نمیبریم. او هم آمد و در شناسنامهاش دست برد و کپی را برد داد سپاه. کارهایش را انجام داد و فقط منتظر اجازه ما بود. مادرش میگفت او هر روز مینشیند وگریه میکند و میگوید من میخواهم بروم جبهه، چرا پدرم نمیگذارد. من رفتم به سرپرستشان گفتم اگر میشود با او صحبت کنید او میخواهد برود جبهه در صورتی که تازه سه ماه است که برادرش شهید شده. او هم به اصغر گفته بود هنوز زود است، بگذار درست تمام شود، بعد برو. اصغر گفته بود شاید تا سه ماه دیگر جنگ تمام شود.
من هم دیگر خسته شدم و گفتم تو را امتحان میکنم. یک فرش سنگین در منزل داشتیم، گفتم اگر میخواهی بروی جبهه باید ثابت کنی توانمند شدهای و میتوانی اسلحه و کولهبار حمل کنی. من میافتم روی این فرش، باید مرا با این فرش بلند کنی، اگر توانستی به تو اجازه میدهم بروی جبهه. من افتادم و او با گفتن یا امام زمان(عج) و یا مهدی ادرکنی من را بلند کرد و گذاشت زمین. بعد هم گفت حالا مرد است و قولش. من هم بلند شدم و صورتش را بوسیدم و رضایت دادم که برود. گویا برای اینکه در این کار موفق شود نذر امام رضا(ع) کرده بود....
فردای آن روز بعد از نماز دیدم از کمد صداهایی میآید. مادرش گفت انگار اصغر میخواهد برود. رفتم به او گفتم چرا ساکت را جمع کردی؟ حالا سه، چهار ماه طول میکشد تا سپاه کارها را انجام بدهد و تو را اعزام کنند، کلی مقدمات دارد و باید اقدام کنی، مگر به این زودیها تو را میبرند؟ گفت امروز اعزام است و من کارهایم را انجام دادهام، من آماده ام. گفتم صبر کن به تو پول بدهم. گفت نه تو میخواهی بیایی صحبت کنی که من را نبرند! گفتم برو خدا به همراهت.
غذای بیتالمال را خوردهام
و حالا جبهه نروم؟
اصغر هنگامی که همراه 10 مینی بوس از بچههای ورامین عازم مناطق جنگی میشدند، از من خواست دنبالش نروم. او همراه نیروهای دیگر اعزامی از ورامین دوره فشرده سه ماهه آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) گذراند. یک بار که برای مرخصی آمد گفت: آموزشها خیلی سخت است. به او پیشنهاد دادم خوب دیگر نرو؛ اما گفت: باباجان، غذای بیتالمال را خوردهام، حالا
دیگر نروم؟
خونی که ثمر داد و شهری که آزاد شد
بعد از اتمام آموزشی او را بردند پادگان دوکوهه و سپس عملیات بیت المقدس انجام شد که همان جا شهید شد. بعد از سه روز به ما خبر دادند که اصغر در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز بستری شده و گفته به دادم برسید. ما بلند شدیم و شبانه حرکت کردیم و ساعت شش صبح رسیدیم بیمارستان. گویا اصغرم این سه روز زنده بوده، فقط هم یک تیر به قلبش خورده بود. تیر را که از قلبش بیرون میآورند شهید میشود. ما که رسیدیم هنوز بدنش گرم بود و او را در سردخانه گذاشته بودند. او در روز 24 اردیبهشت سال 61 به شهادت رسید. و ۶ روز بعد از شهادت اصغر بود که خرمشهر به خواست خدا آزاد شد.
قبل از اینکه اصغر به شهادت برسد به من الهام شده بود که او دیگر برنمیگردد. من رفتم عکاسی و عکس اصغر را دادم که چاپ کنند. عکاس گفت این عکسها را برای چه میخواهی؟ گفتم میدانم پسرم شهید میشود. و زمانی که اصغر به شهادت رسید رفتند و عکسها را گرفتند.
شهادت بعد از 20 سال جانبازی
اکبر فرزند دومم و کارمند بنیاد شهید بود، یک روز از بنده خواست اجازه بدهم مثل برادرانش به جبهه برود، من هم به خواسته او احترام گذاشتم و به او اجازه دادم. وقتی برگشت رئیس وقت بنیاد شهید که یکی از سران فتنه 88 بود، او را اخراج کرد. گفت چرا بدون اجازه ما رفتی جبهه؟ اکبر گفت امام(ره) دستور داده. رفتم آنجا داد و بیداد کردم و گفتم هر کس برود جبهه باید اخراج شود؟
در کل هر زمانی که عملیات میشد برای کمک میرفت، تا اینکه در عملیات خیبر شیمیایی شد، موجی هم شده بود و 30 درصد جانبازی داشت. با همان وضع چند سال زندگی کرد؛ ریهها و رودههای او دوبار عمل شد، ولی فایدهای نداشت و دوباره در اثر مواد شیمیایی بدنش بعد از شش ماه تاول میزد و درد او شروع میشد.
او در بیمارستان صدرا بستری بود، شب ولادت حضرت ابوالفضل(ع) بود و ما رفتیم که او را بیاوریم خانه، گفت امشب جانبازان اینجا جشن گرفتهاند، نمیآیم. فردا بیایید من را بیاورید. ساعت 5 صبح روز بعد، یعنی روز جانباز به شهادت رسید.
پسرم پس از 20 سال تحمل درد و سختی در رمضان سال ۱۳۹۰ به شهادت رسید، از او سه پسر و دو دختر برای ما به یادگار مانده است. زمان شهادتش پسر کوچکش سه ساله بود. دو پسر بزرگش یکی 30 سالش است و هنوز نتوانسته ازدواج کند. یک پسر کوچکتر هم دارد که ازدواج کرده. هر دو بیکار هستند. دو دختر دارد که یکی ازدواج کرده و دیگری در منزل است و یک پسر کوچک هم دارد. حتی یک خانه به اینها ندادند.
همراهی مادر با جبهه
مادر شهدا بعد از شهادت اصغر میرفت جبهه و لباسهای رزمندگان و پتوهای غرق به خون آنها را میشست. او سال 78 در جریان تشرفمان به مکه برای به جا آوردن حج واجب، در مکه بیمار شد. او را بردیم بیمارستان اما صبح دیگر به هوش نیامد و فوت کرد.
محمد را از پلاکش شناختیم
فاطمه عرب رستمیخواهر شهدا که 9 سال از محمد کوچکتر است، در رابطه با برادران شهیدش میگوید: جریان شهادت محمد از این قرار است که بنی صدر به بعثیها گفته بود اگر توپ خانه ایران خاموش شود به شما اطلاع میدهم و همین کار را هم کرده بود. در جریان درگیری بستان نیروهای ما را زیر آتش گرفته بودند، محمد و تعدادی از همرزمانش هم که در یک نفربر بودند مورد اصابت قرار میگیرند و هر 9 نفر داخل نفربر میسوزند. بستان به دست عراق میافتد و تا زمانی که بستان آزاد شود پیکر محمد آنجا میماند. ما هم فقط از روی پلاک او را شناختیم.
اصغر 8 ماه بعد از شهادت محمد گفت من حتما باید بروم. پدرم هم که خیلی به محمد وابسته بود ضربه بدی خورده بود؛ ولی در نهایت اجازه داد که اصغر هم برود. به اصغر گفتند تو نمیتوانی اسلحه به دست بگیری. چون جثه خیلی ریزی داشت؛ اما او گفت من اسلحه برادرم را زمین نمیگذارم.روز سوم شهادت اصغر، نامهای از او به دست ما رسید. در آن، از تمام فامیل و همسایهها نام برده بود. یک قلب هم کشیده بود و تیری در آن و نوشته بود شهید قلب تاریخ است.
روحیه قوی پدر
روحیه پدر خیلی خوب بود، درست است که بعد از شهادت محمد خیلی به هم ریخته بود؛ اما بعد توانست با ایمان و توکل به خدا روحیهاش را بازگرداند؛ برای همین هم وقتی اصغر به شهادت رسید خیلی به خودش مسلط بود و ماها را هم آرام میکرد. من سه تا پسر دارم، اما تحمل پدرم را ندارم که بتوانم بچههایم را به راحتی به جبهه بفرستم. با این حال ما همیشه پای کار هستیم و هر وقت رهبر عزیزمان امر بفرمایند برای
جهاد میرویم.
هدیه رهبر انقلاب به خانواده شهدا
حدود سه سال پیش یک دیدار خصوصی با حضرت آقا داشتیم. زمانی که ایشان آمده بودند ورامین، خواهرم و همسرش که هر دو سپاهی هستند برای ایشان مینویسند و تقاضای ملاقات خصوصی میکنند. بعد از چند سال با خواهرم تماس گرفته بودند و گفته بودند هر چند نفر که هستید میتوانید برای ملاقات بیایید. ما هم حدود 12 نفر شدیم و رفتیم. چند خانواده شهید دیگر هم آمده بودند. ما نزدیک آقا نشسته بودیم. آقا چفیه و انگشتر خودشان را به پدر دادند. به هر کدام از ما هم یک انگشتر دادند. در کل انگار یک خانواده بودیم که دور هم جمع شده بودیم. گویا داریم با پدرمان صحبت میکنیم. حضرت آقا، هر کدام از ما را با اسم صدا
میکردند.