آمریکا و عادیسازی روابط با رژیـم صهیونیسـتی
یک ماه پس از اعلام توافق صلح میان امارات و رژیم صهیونیستی، موسوم به توافق آبراهام، بحرین نیز توافق عادیسازی روابط با رژیم صهیونیستی را اعلام کرد و بدین ترتیب، پس از مصر (۱۹۷۸)، اردن (۱۹۹۴) و امارات (۲۰۲۰)، چهارمین کشور عربی محسوب شد که به صورت رسمی تلآویو را به رسمیت شناخت. به نظر میرسد این رخداد منطقهای که «توماس فریدمن»، ستوننویس نیویورکتایمز، از آن به «زلزله ژئوپلیتیکی در خاورمیانه» نام میبرد، دومینویی از عادیسازی روابط اعراب با رژیماشغالگر قدس را راه انداخته است. در این میان، حضور برجسته آمریکا در امضای توافقها، شائبه استفاده انتخاباتی«دونالد ترامپ» از این موضوع را پررنگ کرده است. با این حال، نباید پیگیری پروژه عادیسازی را صرفا به اهداف انتخاباتی ترامپ تقلیل داد. بلکه باید این رخداد را علاوهبر اهداف کوتاهمدت شخصی و حزبی، در راهبردهای بلندمدت آمریکا جستوجو کرد.
اهداف آمریکا
غرب آسیا از جمله مناطقی است که به دلیل موقعیت ژئواستراتژیک و منافع عظیم انرژی بیش از سایر مناطق جهان مورد توجه قرار گرفته است. حضور و سلطه قدرتهای استعماری از قرن ۱۶ میلادی تا امروز، نشاندهنده ابعاد ویژه و حساس این منطقه میباشد. پس از جنگ جهانی دوم، آمریکا نیز با رها کردن دکترین مونرو، در قامت یک قدرت نوظهور در سطح بینالملل ظاهر شد و با عقب راندن انگلیس و فرانسه بر غرب آسیا مسلط گردید. اهداف آمریکا از حضور در غرب آسیا بهخصوص در نیمه اول قرن بیستویکم را میتوان تسلط بر مناطق نفتخیز منطقه و کنترل قیمت نفت؛ حذف یا مهار اسلامگرایی و نیروهای پشتیبان آن و حفظ امنیت رژیم صهیونیستی عنوان کرد. یکی از سیاستهای واشنگتن برای هدف سوم، پروژه عادیسازی عربیصهیونیستی بوده است. آمریکا از زمان تاسیس رژیم صهیونیستی در ۱۹۴۸ خواهان امضای چنین توافقنامههایی و با ارائه طرحهای صلح کمپ دیوید، کنفرانس مادرید، صلح اسلو، کنفرانس آناپولیس، نقشه راه و معامله قرن به دنبال تحکیم پایههای رژیم صهیونیستی بوده و این موضوع را فارغ از جدالهای حزبیِ جمهوریخواه با دموکرات دنبال کرده است.
واشنگتن از طرح پروژه عادیسازی و طرحهای بهاصطلاح صلح، اهداف متعددی را دنبال میکند. با این حال تغییر شرایط داخلی آمریکا و آغاز تغییرات ساختاری در روابط بینالملل، نیات آمریکا را از علنیسازی روابط اعراب و رژیم صهیونیستی دگرگون ساخته است. درخصوص تحولات منطقهای و فرامنطقهای بایداشاره کرد که به عقیده بسیاری از تحلیلگران، قدرت بینالمللی آمریکا نسبت به دهههای گذشته کاهش یافته است. «فرید زکریا» در ۲۰۰۸ با کتاب «جهان پساآمریکایی»، مختصات جهانی را ترسیم کرد که در آن واشنگتن افزون بر محدودیتهای ساختاری، در حوزههای اقتصادی و هژمونی سیاسی نیز در حال افول است.درخصوص نقش آمریکا در غرب آسیا نیز برخی از اندیشمندان معتقد بودند که از ۲۰۱۱ و از بیداری اسلامی به این سو، مختصات منطقهای غرب آسیا به گونهای ترسیم میشود که آمریکا در آن زیست اقتصادیسیاسی و نقش هژمونیک کمتری خواهد داشت.
در همین باب گیدونرز از نظریه پردازان واقع گرایی نئوکلاسیک بر این باور است که غرب آسیای پساآمریکایی در چارچوب مفهوم موازنه فراساحلی و مدیریت ائتلافی آشوب قابل تبیین خواهد بود. در موازنهسازی فراساحلی، سیاست آمریکا باید مبتنی بر الگوهای کنش راهبردیاقتصادی باشد و در این چارچوب تلاش کند تا امنیتسازی منطقهای را از طریق ائتلافسازی منطقهای و همکاریهای کنش نیابتی تنظیم کند. به ثمر رساندن پروژه عادیسازی عربیصهیونیستی از سیاستهای همین راهبرد است. آمریکا تا پیش از ظهور قدرتهای جدیدی همچون چین، از پروژه عادیسازی، صرفا در راستای منافع داخلی و حفظ تلآویو استفاده مینمود و از این طریق سعی داشت از امنیت صادرات نفت و کنترل قیمت آن در بازار انرژی، اطمینان حاصل نماید. اما در دوره ریاستجمهوری ترامپ، واشنگتن راهبردهای دیگری را در منطقه به طور عام و مناقشه عربیصهیونیستی به طور خاص دنبال میکند.
اهداف انتخاباتی
اولین هدف ترامپ از عادیسازی روابط اعراب و رژیم صهیونیستی را میتوان منافع کوتاهمدت شخصی و حزبی دانست. او در راستای پیروزی در انتخابات، با پیگیری پروژه عادیسازی قصد دارد اولاً بعد از چهار سال یک دستاورد سیاست خارجی کسب کند و ثانیاً آرای یهودیان افراطی و حمایت لابیهای صهیونیستی را به خود جلب نماید. سیاست خارجی یکجانبه دولت ترامپ در هیچیک از سوژههای اصلی نتوانست به پیروزی خاصی دست یابد. واشنگتن با بحرانآفرینی در موضوع تایوان و هنگکنگ و اتهام به چین درخصوص شیوع ویروس کرونا، ایالات متحده را تا آستانه جنگ سرد با چین برده است. همچنین با وجود مذاکرات متعدد با پیونگیانگ، نتوانست معضل کره شمالی را حل نماید. سیاست «فشار حداکثری» درباره ایران نیز موجب انزوای بیشازپیش واشنگتن در جامعه بینالمللی بوده است. سیاست خارجی یکجانبه ترامپ به گونهای بوده که حتی صدای متحدان سنتی خود را نیز درآورده است؛ چرا که ترامپ نتوانسته همچون دوران پیشین، روابط خوبی با تروئیکای اروپایی برقرار کند و از این رو کشمکشهای بسیاری بین دو سوی آتلانتیک بهوجود آمده است. شکست سیاست خارجی ترامپ صرفا به قاره آسیا و اروپا محدود نشد. واشنگتن در طول این چهار سال حتی نتوانسته در حیات خلوت خود با وجود فشارهای فراوان زمینههای سقوط دولت مادورو را فراهم نماید.
بنابراین روابـط پنهـان اعراب و رژیم صهیونیسـتی را علنـی ساخت تا بتواند موفقیتی حداقلی در سیاست خارجی کسب نماید. از سوی دیگر ترامپ با فشار به کشورهای عربی برای عادیسازی با رژیم صهیونیستی به دنبال کسب حمایت لابیهای صهیونیستی همچون آیپک است که همواره نقش سیاسی و مالی تعیینکنندهای در سیاست داخلی و خارجی آمریکا داشتهاند. او قبلاً نیز با به رسمیت شناختن حاکمیت رژیم صهیونیستی بر جولاناشغالی، انتقال سفارت آمریکا از تلآویو به قدس و طرح معامله قرن درصدد کسب رضایت آنان برآمد.
تمرکز بر شرق آسیا
از دوران «باراک اوباما»، راهبرد آمریکا در غرب آسیا به صورت جدی تغییر کرده بود. ترامپ نیز در چارچوب سیاست «اول آمریکا»، به دنبال کاهش تعهدات نظامی هزینهزا در غرب آسیا و تمرکز بر شرق آسیا است. از این رو آمریکا سعی کرده با ابزار عادیسازی بتواند منافع خود را در غرب آسیا تضمین کرده و از میزان تمرکز بر این منطقه بکاهد. علاوهبر تقویت سیاست چرخش به شرق آسیا، برخی از محرکهای راهبردی مؤثر بر تغییر راهبرد غرب آسیایی آمریکا را میتوان در اولویت یافتن اقتصاد در سیاست خارجی آمریکا، کاهش اهمیت انرژی غرب آسیا، پیچیدگی تحولات کشورهای این منطقه و تقویت ایده ضرورت عدم حضور مستقیم آمریکا در آن دانست.
آمریکا بعد از بحران اقتصادی ۲۰۰۸ توجه بسیاری به مقوله اقتصاد کرد تا از این طریق بتواند هم از رکود اقتصادی نجات یابد و هم با قدرتهای نوظهور اقتصادی که رشد اقتصادی خیرهکنندهای داشتند، رقابت کند. آمارها با مقایسه تولید ناخالص داخلی دو کشور آمریکا و چین نشان میدهند که چین چگونه پس از سال ۲۰۰۰ رشد اقتصادی خود را آغاز کرده و فاصلهاش را با آمریکا کاهش داده است. از این رو آمریکا سعی میکند با اولویت قرار دادن اقتصاد، هژمونی سیاسیاقتصادی خود را کماکان حفظ نماید. در سوی دیگر یکی از سیاستهای آمریکا در منطقه حفظ جریان صادرات نفت بوده است. با این حال آمریکا سالهاست سعی دارد نیاز خود را از نفت خاورمیانه کاهش و با استفاده از فناوری بالا، تولیدات نفتی متعارف و غیرمتعارف را افزایش دهد. بر اساس گزارش «چشمانداز انرژی جهان از نگاه آمار سال ۲۰۱۹» که توسط شرکت نفت و گاز انگلیسی بریتیشپترولیوم منتشر شد، آمریکا سال گذشته عمدهترین تولیدکننده و مصرفکننده نفت در سراسر جهان بود. واشنگتن سال گذشته ۱۷.۹ درصد از کل نفت جهان را تولید کرده و در گزارش مذکور برای ششمین سال متوالی به عنوان عمدهترین تولیدکننده نفت در جهان ثبت شد. بنابراین اهمیت خلیجفارس از بُعد انرژی برای ایالات متحده کاهش چشمگیری پیدا کرده است.
در نهایت شاید مهمترین دلیل تغییر راهبرد غرب آسیایی آمریکا را بتوان نگاه به شرق عنوان کرد. استراتژی چرخش به آسیا برای نخستین بار در سند راهبردی «تداوم رهبری جهانی آمریکا؛ اولویتهای دفاعی در قرن ۲۱» در سال ۲۰۱۲ مطرح شد و در آن، منطقه شرق و جنوب شرق آسیا را در اولویت سیاست خارجی آمریکا قرار داد. در این سند تصریح شده که منافع اقتصادی و امنیتی ایالات متحده در قرن جدید به منطقهای گسترده از پاسیفیک غربی گرفته تا آسیای شرقی و جنوبی گره خورده است. علاوهبر اوباما، ترامپ نیز در راهبرد امنیت ملی خود در ۲۰۱۷، چین را به عنوان تهدید و یک قدرت تجدیدنظرطلب عنوان کرده است. در این چارچوب ایالات متحده جدیترین و فوریترین تهدید را چین میداند. با توجه به سرمایهگذاری کلان پکن در غرب آسیا و گردش مالی سنگین این کشور در منطقه، علاوهبر دسترسی بیشتر، نفوذ گستردهای نیز کسب کرده است. باید این نکته را مدنظر قرار داد که تراز تجاری ایالات متحده در رابطه اقتصادی با چین منفی است و این چین است که حدود ۲۰۰ میلیارد دلار از رابطه تجاری با آمریکا نفع میبرد و افزون بر این بیشترین بدهی خارجی ایالات متحده نیز به چین است. این موارد نشاندهنده روند روبهرشد چین در برابر آمریکا و بازیگری فعالتر شرق در عرصه بینالمللی است. افزون بر این با استقرار شیجیپینگ در ۲۰۱۲، سیاست خارجی چین فعالتر از گذشته شده است.
پکن با طرح برنامه «یک کمربند یک راه» در ۲۰۱۳ توانسته نفوذ خود را بر کشورهای آسیایی گسترده کند و با حضور همهجانبه در آفریقا قدرت اقتصادی خود را افزایش دهد. این طرح میتواند در آینده نزدیک، چین را به سوی قدرت برتر در اقتصاد جهانی رهنمون سازد و هژمونی چین را بر ساختار بینالملل و در مقابل آمریکا، مسلط کند. از این رو علاوهبر بعد اقتصادی به عقیده بسیاری از صاحب نظران غربی همچون «جان میرشایمر» چین علیه نظم آمریکایی، خروشی غیرمسالمتآمیز خواهد کرد و نظمی را تعریف میکند که به بهترین وجه منافع آن را تامین کند و نظم آمریکایی را که بعد جنگ جهانی دوم و بخصوص بعد فروپاشی شوروی بر روابط بینالملل حاکم بوده است را تغییر دهد. تحولات اقتصادی و رشد روزافزون چین، تحلیلهایی درخصوص چرخش آرام قدرت از حوزه آتلانتیک (اقیانوس اطلس) به حوزه پاسیفیک (اقیانوس آرام) را رقم زده است. این واقعیتها موجب شده آمریکا با تسریع روند پروژه عادیسازی هم امنیت دولت یهود را در منطقه تضمین کند و هم بتواند با کاهش حضور در منطقه غرب آسیا از تحمیل هزینههای جدید به اقتصاد آمریکا پرهیز نموده و در راه مقابله با چین قدم بگذارد. در همین باره، استیو بنن استراتژیست اسبق کاخ سفید گفته بود که ترامپ به این دلیل خواهان خارج شدن از سوریه و غرب آسیاست تا بتواند تمرکز خود را بر چین متمرکز کند.
کنترل محور مقاومت
بخش مهمی از راهبرد غرب آسیایی ترامپ را میتوان ایجاد اتحاد میان کشورهای عربی با رژیم صهیونیستی در جهت مقابله با ایران و محور مقاومت دانست. وقوع انقلاب اسلامی ایران و شکلگیری محور مقاومت، آمریکا را در برقرار کردن نظم مطلوب در غرب آسیا ناکام گذاشته است. ترامپ سعی کرده اتحاد عربیصهیونیستی را مقابل محور مقاومت قرار دهد تا از این طریق بتواند با صرف هزینه کمتر، منافع بیشتری کسب نماید. تحولات پس از بیداری اسلامی و به دنبال آن تغییر توازن قوا به نفع محور مقاومت و از سوی دیگر سیاست ایرانهراسی آمریکا و رژیم صهیونیستی موجب شده که اعراب بیش از گذشته به سمت آمریکا و رژیم صهیونیستی متمایل شوند و حتی در بسیاری از مواقع منافع مشترکی را دنبال نمایند و زمینههای عادیسازی فراهم شود. به سخن دیگر ترامپ با عنایت به تحولات فرامنطقهای و چرخش آرام قدرت از حوزه آتلانتیک به حوزه پاسیفیک سعی دارد از وضعیت ویتنامگونه غرب آسیا که هزینههای بسیاری بر آمریکا تحمیل میکند، رهایی یابد و همانند دکترین نیکسون-کیسینجر، سعی کند از همپیمانان منطقهای آمریکا استفاده نماید.
نتیجهگیری
اهداف واشنگتن در اعلام صلح عربیصهیونیستی را میتوان به دو بخش کوتاهمدت و بلندمدت تقسیم نمود. در کوتاهمدت ترامپ در تلاش است با استفاده از پروژه عادیسازی، موفقیتی در کارنامه سیاست خارجی خود ثبت کند و از آن در کسب حمایت لابیهای صهیونیستی استفاده نماید تا بتواند برای چهار سال دیگر در اتاق بیضیشکل کاخ سفید حضور داشته باشد و در بلندمدت، واشنگتن در تلاش است با مطرح کردن پروژه عادیسازی بتواند با ایجاد نظمی نوین در غرب آسیا، قدرت ایران و محور مقاومت را در منطقه کاهش دهد و همچنین قادر باشد بعد از دو دهه از باتلاق غرب آسیا خارج شود و با سپردن وظایف خود به نیروهای نیابتی (کشورهای عربی و رژیم صهیونیستی) منافع حداکثری خود را در غرب آسیا تامین نماید و در نهایت بتواند با کاهش نیروهای سیاسی و اقتصادی خود از غرب آسیا، روی آسیای خاوری تمرکز نماید و از قدرتگیری فزاینده چین جلوگیری نماید.
منبع: اندیشکده تبیین