کسی را کشتهام که پدر و مادرش بهترین مردم بودند!(حکایت خوبان)
«سنان ابن انس» سر مطهر امامحسین(ع) را نزد «عمرابنسعد» آورد تا جایزه بگیرد. «سنان» وقتی بر در خیمه عمرسعد رسید با صدای بلند شروع به خواندن این اشعار کرد: اوفر رکابی فضه و ذهبا- انا قتلت الملک المحجبا
قتلت خیر الناس اما و ابا- و خیر هم اذ ینسبون نسبا
رکاب اسب من را باید از طلا و نقره پر کنید که من شاه پردهنشین را کشتم. کسی را کشتهام که پدر و مادرش بهترین مردم بودند، و چون مردم نسب خویش را گویند: نسب او از همه بهتر و والاتر است! عمرسعد با شنیدن این اشعار، عصبانی شد و با چوبی که در دست داشت سنان را زد و گفت: ای دیوانه! چرا چنین سخن میگویی؟ به خدا قسم اگر این حرفها به گوش «ابن زیاد» برسد، گردنت را میزند. (1)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- تاریخ طبری، ج5، ص 454، تذکرهالخواص، ص228