kayhan.ir

کد خبر: ۱۹۶۵۱۶
تاریخ انتشار : ۰۱ شهريور ۱۳۹۹ - ۲۰:۲۲

یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند!



 یه عکسی به من نشون داد، گفت: این اسمش عبدالمطلب اکبری است! این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود، در ضمن کر و لال هم بود، یه پسرعموش هم به نام غلامرضا اکبری شهید شده،‌ غلامرضا که شهید شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلامرضا نشست، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش، با ما حرف می‌زد، ما هم گفتیم: چی می‌گی بابا !؟ محلش نذاشتیم، هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نذاشت. دید، ما نمی‌فهمیم، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید، روش نوشت: شهید عبدالمطلب اکبری! بعد به ما نگاه کرد گفت: ‌نگاه کنید! خندید، ما هم خندیدیم‌، گفتیم شوخیش گرفته، دید همه ما داریم می‌خندیم، طفلک هیچی نگفت، سرش رو انداخت پایین، یه نگاهی به سنگ قبر کرد با دست، پاکش کرد، سرش رو پایین انداخت و آروم رفت. فرداش هم رفت جبهه.
 10 روز بعد جنازه‌اش رو آوردند! دقیقاً تو همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند. وصیت‌نامه‌اش خیلی کوتاه بود، این جوری نوشته بود: بسم ‌الله ‌الرحمن ‌الرحیم، یک عمر هرچی گفتم به من می‌خندیدند، یک عمر هرچی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم، مسخره‌ام کردند، یک عمر هرچی جدی گفتم، شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم، یک عمر برای خودم می‌چرخیدم، یک عمر ... اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام حرف می‌زدم، و آقا بهم گفت: تو شهید می‌شی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد، این رو هم گفتم اما باور نکردید!
روایت حجت‌الاسلام انجوی‌نژاد، سامانه جامع دفاع مقدس/ ساجد.