ناگفتههای جانباز70درصد «علیرضا ضابطی» از نخستین آژیر قرمز تا شکنجههای قرون وسطایی بعثیها
ما فقط میگفتیم پیروزی یا شهادت گزینه دیگری را قبـول نداشـتیم
جانبازان شهدای زندهای هستند که شاید هر روز بارها طعم مرگ را میچشند، آنگاه که اثرات حملات شیمیایی، استخوانهایشان را به لرزه درمیآورد، آن زمان که موجهای وحشتناک تمام اعصاب و روانشان را مختل میکند و آن زمان که زخم بستر امانشان را میبرد، آنها تمام این درد و رنجها را به جان میخرند و دم برنمیآورند؛ چرا که رسالتی عظیم را بر دوش خود احساس میکنند، آنها ماندهاند تا روایتگر زنده رشادت و پایمردی مردان این سرزمین باشند، آنها هستند تا یادمان نرود که برای ذره ذره این آب و خاک چه جانهای گرانی که قربانی نشدهاند و چه جسمهای پاکی که تکه تکه نشده، هستند تا بدانیم بهای گرانی برای آزادی و امنیت پرداخت شده است.
علیرضا ضابطی یکی از همین دلیرمردان است که با گوشت و خونش سختیهای دوران دفاع مقدس را چشیده است، از حضور در جبهه در نوجوانی و شهادت پدر گرفته تا اسارت و شکنجه و جانبازی در همان سنین. او اکنون دانشجوی مقطع دکترای علوم سیاسی است؛ اما هنوز هم به یاد دوستان شهیدش اشک میریزد و لحظهای آنها را فراموش نمیکند.
سیدمحمدمشكوهًْ الممالك
علیرضا ضابطی اینگونه خود را برایم معرفی کرد: بسیجی آزاده و جانباز 70 درصد علیرضا ضابطی، فرزند بسیجی شهید محمدعلی ضابطی و متولد سال 49 در منطقه سیستان هستم. ما دو برادر و دو خواهر هستیم و وقتی جنگ شروع شد در زاهدان سکونت داشتیم. زمانی که به جبهه رفتم تحصیلاتم در حد اول و دوم دبیرستان بود و اکنون دانشجوی مقطع دکترای علوم سیاسی هستم.
نخستین آژیر قرمز
وی با اشاره به آغاز حملات بعثیها به کشورمان گفت: یک شب در مراسم عروسی در زاهدان بودیم که دیدیم چراغها خاموش شد، نمیدانستیم چه شده است، بزرگترها گفتند جنگ شده است و آنجا بود که برای نخستین بار صدای آژیر قرمز را شنیدیم و به ما گفتند معنای آن این است که حمله هوایی قطعی است و به پناهگاه بروید، بعد از حدود یک ساعت برقها وصل شد و گفتند وضعیت زرد است و معنای آن این است که احتمال حمله هوایی است و بعد هم سفید، که یعنی حمله لغو شده است.
حضور در جبهه در 14 سالگی
سال 64 پدرم عازم جبهه شد و من هم پشت سر او میرفتم؛ اما چون 14 سال داشتم و جثه کوچکی داشتم من را پیاده میکردند. یکی از کسانی که همیشه من را پیاده میکرد، سردار شهید لکزایی بود که مسئول اعزام هم بود. آن زمان بعثیها تعدادی از نوجوانان را اسیر کرده بودند و یک مانور تبلیغاتی بزرگی را راه انداخته بودندکه اینها دانشآموز هستند وآنها را از کلاسهای درس آوردهاند؛ لذا اینها جلوی بچهها را میگرفتند؛ بعضی از اقوام میگفتند که نرو اما ما راه خود را انتخاب کرده بودیم و بعد از چند بار رفت و آمد، بالاخره هر جور که بود یکی دو اعزام بعد از پدر خودم را به منطقه رساندم.
بنده آن زمان کم سن و سال بودم و چیزی از شهید و شهادت نمیدانستم فقط علاقه عجیبی به حضرت امام خمینی(ره) داشتم و پدرم هم در همین راه من را تربیت کرده بود.
پدرم الگوی من در زندگی بود، او خدمتگزار آموزش و پرورش بود و در سختترین شرایط خانواده را رها کرد و به ندای امام لبیک گفت و وقتی میرفت گفت حواست به خانواده باشد، که من گفتم میخواهم جبهه بیایم.
شهادت پدر
بنده در سال 64 عازم جبهه شدم، بعد از مدتی و قبل از عملیات والفجر 8 بود که اطلاع دادند پدرم شهید شده است؛ البته طوری بود که من نمیتوانستم از آنجا با خانه تماس بگیرم.
من در منطقه جنوب بودم و ما همدیگر را نمیدیدیم، در واقع 18 روز بعد از شهادت پدر، مطلع شدم که ایشان شهید شده بود.
اسارت بعد از پذیرش قطعنامه
بعد از پذیرش قطعنامه، صدام دنبال دو امتیاز بود؛ اینکه یا زمین بگیرد یا اسیر، تا در مذاکرات امتیاز داشته باشد. اسیر را گرفت و اسرا تا آخرین گلوله جنگیدند و مقاومت کردند؛ اما به او زمین ندادند.
او در جاده آسفالته اهواز- خرمشهر حمله وسیعی کرد، هدفش این بود که خرمشهر را بگیرد؛ اما با مقاومت جانانه گردانهای لشکر 41 ثارالله، صدام نتوانست کاری بکند و من همان زمان، یعنی در سال 67، اسیر شدم.
مجروحیت در اسارت
بنده زمانی که اسیر شدم صحیح و سالم بودم و در اسارت هم آموزش تکواندو میدادم؛ ولی ما را خیلی اذیت میکردند و وقتی هجوم میآوردند، پیر و جوان و نوجوان نمیشناختند و همه را یک جور میزدند.
ابتدا که ما وارد اردوگاه شدیم تشنگی خیلی بچهها را اذیت میکرد و بعثیها هم دنبال فرصتی بودند که ما را زیر مشت و لگد بگیرند و ما هم تحمل میکردیم، شکنجههای قرون وسطایی با اقسام آلات شکنجه انجام میشد. آنها با چوب و کابل وارد میشدند و همه را زیر آماج شکنجه قرار میدادند، من هم نوجوان 17 ساله بودم و تحمل نداشتم و افتادم.
بچههای آسایشگاه پیگیر این بودند که من را ببرند بیمارستان، اما در نهایت حالم که وخیمتر شد مجبور شدند من را به بیمارستان منتقل کنند و بیمارستان هم طوری بود که به بچههای بسیجی توجهی نداشتند و رسیدگی آنها تنها در این حد بود که ما زنده بمانیم که بتوانند با اسرای خود تبادل کنند، گاهی در همین حد هم برایشان مهم نبود و اگر میمردیم هم اهمیتی نداشت.
بنده اصلا فکر جانبازی و اسارت را نداشتم، ما فقط میگفتیم پیروزی یا شهادت و گزینه دیگری را قبول نداشتیم.
روزهای اولی که از اسارت آمدم مشکل جسمیام حاد شده بود و به نوعی دکترها من را جواب کرده بود؛ ولی خوب شدم. برخی گفته بودند که من تا 5 سال دیگر زنده نمیمانم و اگر هم بمانم صاحب فرزند نمیشوم، این حرفها یک سری مشکلات را برای من ایجاد کرده بود، تا اینکه توسط یکی از اقوام با همسرم آشنا شدم، آنها هم شرایط من را به همسرم گفته بودند و همسرم هم قبول کردند، حاصل آن ازدواج سه فرزند است که دو دختر و یک پسر هستند، یکی از آنها کارشناس پرستاری است، دیگری سال آخر مدیریت دولتی و یکی هم پشت کنکوری است.
رسالت جانبازان از شهدا بالاتر است
بهترین خاطرات عمرم در دوران طلایی دفاع مقدس است. واقعا سادگی و تواضع و بیریایی را میتوانستی در دفاع مقدس ببینی؛ فرمانده با نیرویی که تازه اعزام شده بود هیچ فرقی نداشت، لباس هر دو خاکی بود و گاهی نیروهایی که تازه میآمدند نمیفهمیدند چه کسی پوتینهای آنها را واکس میزند و لباسهایشان را میشوید، بعد از اینکه فرمانده شهید میشد میفهمیدند.
این پست و مقامهای امروزی هیچ جایی در دفاع مقدس نداشت و همه یک رنگ و عاشق بودند، همه گوش به فرمان امام و یک نفس گرم امام بودند که بیایند و مهران را آزاد کنند، خرمشهر را آزاد کنند و کاری کنند کارستان؛ منتظر یک نفس گرم امام بودند تا پشت دروازههای بصره برسند. این خلوص همیشه بین بچهها بود و شهدا از بین همه ما گلچین شدند؛ اما اکنون رسالت ما سنگینتر است، همانگونه که مقام معظم رهبری فرمودند که شما جانبازان باید در جامعه رفت و آمد کنید و دفاع مقدس فراموش نشود؛ لذا یکی از وظایف ما تبیین ارزشهای دفاع مقدس است.
دشمن جنگ سخت ما را دید و دیگر جرئت نمیکند در جنگ سخت مقابل ما بایستد؛ لذا آمده وارد جنگ نرم شده و کانون گرم خانواده را هدف قرار داده است. آنها میدانند که ایرانی اگر غیرت داشته باشد نمیتوانند کاری از پیش ببرند و ایرانی تا آخرین قطره خون خودمیجنگد و خاک به دشمن نمیدهد.
تا آخرین قطره خون میجنگیم
وی با اشاره به غیرتمندی ایرانیها در تمام دوران تصریح کرد: اگر تاریخ را نگاه کنیم میبینیم که ناپلئون بناپارت در 200 سال پیش به صراحت گفته که اگر نیمیاز لشکریانم ایرانی بودند دنیا را فتح میکردم، چون در همان دوران جنگهای ایران و روس به او گفته بودند ایرانیها تا آخرین قطره خونشان میجنگند؛ ولی خاک به دشمن نمیدهند.
همان معنویت بود که بچههای جبهه و جنگ را مقتدر بار میآورد، همان نماز شب خواندنها در حفرهها بود که باعث میشد بچهها گلچین شود.
جالب اینکه برخی چهرهها قبل از عملیات نورانی میشد و وقتی به آنها میگفتیم نورانی شدهاید، میگفتند خدا قبول کند، در همان عملیات هم شهید میشدند.
آنها به معنویات و دعاها اعتقاد داشتند، وقتی بچهها «وجعلنا» میخواندند دشمن کور میشد.
ما از 39 کشور اسیر داشتیم، دنیا با ما در جنگ بود، به ما سیم خاردار نمیدادند، اما نتیجه دفاع مقدس چه شد...
امروز باید ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدا، ارزشهای دفاع مقدس را احیا کنیم، بیاییم همان سادگی و بیریایی و تواضع و کمک به همنوع را رواج دهیم. دشمن به دنبال از بین بردن کانون خانواده و اینکه جوانان ما را از خانواده جدا کند و همان جریان اندلوس اسپانیا را برای ما طرح ریزی کرده است و شکر خدا با رهبری مدبرانه حضرت آقا اصلا به این منظور خود نمیرسند؛ چون مردم ما بیدارند و بیدار خواهند بود.
هیچگاه جبهه و دوستانم
از خاطرم نمیروند
یکی از دوستانم که از لحظه اعزام هم در جبهه با هم بودیم و هم در اسارت، آقای موسی برخوردار که جانباز شیمیایی هستند و بهترین خاطرات دوران جبهه و اسارت را با ایشان دارم.
فرمانده دلاور، سردار حاج محب علی فارسی، فرمانده گردان ما بود و در تکی که دشمن زد با ما اسیر شد، ما در 26 ماه اسارت با هم بودیم، او واقعا یک مهر و محبت عجیبی در دل بچهها داشت و همه اردوگاه به او احترام میگذاشتند، سردار فارسی در آنجا هم فرمانده بود و نمیگذاشت بچهها به انحراف بروند، او در اوج تبلیغات منافقین در اردوگاهها ایشان روشنگری زیادی داشتند و مقابل این کار دشمن میایستاد.
بنده هر لحظه به یاد آن زمان و دوستانم هستم، یاد رزم حاج قاسم میرحسین در لشکر 41 ثارالله، یاد شهید لکزایی و شهدای گردان میافتم و اشک از چشمانم جاری میشود.
شرح دوران اسارت از زبان یک دوست
آزاده علی زاده کریم که از دوستان جانباز علی ضابطی بوده از روزهای سخت اسارت برایمان گفت. از شجاعت و صلابت حاج علی، از اینکه با وجود سن و سال کم خود چگونه با زبانی گویا از اسرا دفاع میکرد...:
بنده به مدت 26 ماه با جانباز حاج علی ضابطی هم بند بودم. و پس از 30 سال هنوز خاطرات روزهای اسارت در ذهنم مرور میشود.
ما سیستانیها در آسایشگاه شماره 4 نهروان، 22 نفر بودیم که کم سن و سالترین ما، حاج علی بود که در آن زمان 16 یا 17 سال داشت. نه ریشی داشت و نه سبیلی بر لب؛ اما ارادهای پولادین و زبانی گویا و شیرین داشت و به تمام معنا شجاع و نترس بود. اسارت در اردوگاه 17 و به ویژه بند ما مانند یک میدان جنگ بود. کمبود آب، نان، پوشاک، حمام و غیره شرایط را خیلی سخت کرده بود. و حاج علی سخنگوی ما بود و این باعث افتخار ما بود که یک سیستانی با این شجاعت کمبودها را با عراقیها در میان میگذارد.
از هوش رفتن حاج علی
از شدت ضرب و شتم بعثیها
یک روز بر سر جای استراحت سیستانیها با نفوذیها درگیری اتفاق افتاد و آنها حاج علی را به عنوان فرزند شهید به بعثیها معرفی کردند. او هم قد بلندی داشت و با بیانی زیبا با بعثیها مشاجره میکرد و چون نفوذیها و همچنین بعثیها حریف او نبودند با مشت و لگد و باتوم و شلاق جواب او را میدادند. این برنامه هر روز آنها بود. او هم زیر دست و پای آنها فریاد میکشید و به آنها پرخاش و اعتراض میکرد، که چرا شما با اسرا این طور رفتار میکنید.
حتی بنده شاهد از هوش رفتن حاج علی هم بودم. ما بالای سر اوگریه میکردیم که مورد توهین و ضرب و شتم قرار گرفتیم. او را به بهانه انتقال به بیمارستان از بند خارج کردند؛ ولی در نهایت به او آب پاشیدند تا دوباره به هوش بیاید. او را تهدید میکردند که دیگر جلوی افسر ارشد قد علم نکند و مشکلات آسایشگاه را نگوید؛ اما حاج علی توجهی به حرف بعثیها نمیکرد.
از طرفی هم بزرگترهای آسایشگاه مشکلات را به او منتقل میکردند و میگفتند: تو کم سن و سال هستی، تو را اذیت نمیکنند؛ ولی اگر ما اعتراض کنیم ما را میکشند یا فلج میکنند.
هیچ کس اعتراض نمیکرد و همه چیز را به دوش او میانداختند.
نجات جان 200 نفر
بالاخره پس از اعتراضات مکرر و بعد از اینکه حاج علی را فلج کردند، 100 نفر را از بند ما به بند دیگری انتقال دادند در صورتی که تا قبل از آن 200 نفر در 100 متر مربع و به صورت کتابی میخوابیدیم. او آنها را مجبور کرد که سربازان عراقی را به داخل چادر ببرند و آسایشگاههای خودشان را به اسرا اختصاص دهند.
او ضرب و شتم را به جان خرید تا در بند، قتل عام اتفاق نیفتد، زیرا شرایط بد، منجر به درگیری در بین اسرا شده بود و این همان خواسته عراقیها بود؛ اینکه فشار بسیاری به اسرا وارد کنند تا آنها را با خودشان درگیر کرده و کاسه کوزهها سر آنها بشکند. اما حاج علی ناجی جان 200 نفر شد. و این در حالی بود که خودش هر روز آماج ضرب و شتم بعثیها قرار میگرفت.
بنده بارها او را در حال کما دیدم و بالای سرشگریه کردم، سرش را روی زانوهایم میگذاشتم و با پیراهنم او را باد میزدم تا شاید اکسیژن به ریههایش نفوذ کند. ساعتها وقت میگذاشتم تا این عزیزمان از دست نرود. اما بسیاری حتی حالش را هم نمیپرسیدند؛ با اینکه میدانستند کارهای او برای حفظ سلامتی آنهاست.
حاج علی را بعثیهای عقدهای فلج کردند که تا آخر عمر بسوزد. من خودم این را در اردوگاه 18 بعقوبه دیدم که او حتی نمیتوانست وسایل شخصیاش را جابه جا کند و درست حمام کند. او در بعقوبه و جلوی چشمان 70 سیستانی سوخت. او را دکتر نمیبردند؛ زیرا فرزند شهید بود، میگفتند بگذارید بمیرد.