برسد به دست بهمن فرمان آرا:
حکایت برهوت!
محمدرضا محقق
سلام آقای فرمانآرای محترم!
من محمدرضا محقق هستم. سینما درس میدهم و نقد فیلم مینویسم. اینکه الان و در این متن، از قالب معمول نقد فیلم خارج شدهام و خطابم مستقیما به شخص شماست دلایلی دارد و از آن جمله اینکه، شخص شما فارغ از فیلمهایتان برای من محترم هستید. من اینجا نه تنها مخاطب فیلم آخر شما «حکایت دریا» هستم بلکه دوستدار خود شما و فیلمهایتان بودهام. صادقانه بگویم که سکانس به سکانس برخی از فیلمهای شما در ذهن و ضمیر من مانده است و منبع الهام و ارجاع و یادآوری و لذت شده است.
اینک اما متأسفانه و دردمندانه باید بگویم من با «حکایت دریا»ی شما روبهرویم که جز سستی و بیمایگی و هدررفت نام و حضور شما و سابقهتان دستاورد دیگری ندارد!
من حتی معذور و معذبم که نام «فیلم» را بر این مجموعه تصاویر متحرک شما بگذارم! این حد از دمدگی، سستی، از هم گسیختگی، بیطعمی، فرتوتی، ضعف، بیمایگی، پوچی، تباهی و فروبستگی واقعا تکاندهنده بود.
فیلم شما با آن روایت مغشوش و بیمزه، بازیهای لَخت و بیتأثیر، فیلمنامه آبکی و فرتوت، فلاشبکهای مبتذل و سخرهپیشه که در عین جدیت، به طنز ناخواسته مبدل شده، آن نوستالوژِی بازی دمده و مدعیات بیاثبات گلدرشت و بالاخره با معایبی که شمارشش ممکن نیست، یک ضربه کاری و ناامیدکننده بود بر پیکر تصویر نازنینی که من از شما در ذهنم ساخته بودم؛ حالا نمیدانم چرا اینچنین برای تخریب و ویرانی این بنای خاطرهانگیز و ارزشمند کمر بستهاید!
نمیخواهم وارد مقوله نقد فنی و همهجانبه و ریز فیلم «حکایت دریا» شوم که کاری رقتبار و دردآلود و احتمالا عبث است و چهبسا فیلم، ارزش پرداختن از این زاویه را نداشته باشد که ندارد؛ فقط میخواهم یک درددل و غم بزرگ را با شما در میان بگذارم.
من متأسفم که باید بگویم حتی آن «پوچی» ادعایی و سایر مدعیات شما در فیلم «حکایت دریا» هم دیگر حالا برایم رنگی ندارد و احساس میکنم با یک تظاهر بزرگ روبهرویم.
برایم دردآور است ولی اجازه بدهید بگویم حتی ای کاش شما به پوچی رسیده بودید و درباره آن فیلم میساختید و من لذت میبردم.دریغا دریغ که «حکایت دریا» باعث شد دیگر حتی نتوانم به پوچی رسیدن شما را باور کنم و با شما همذاتپنداری.
استاد عزیز! من خودم را در برابر یک بنای ویران و دروغ بزرگ یا یک بیماری و تظاهر به شدت کشنده که دستاورد فیلم شما بود برایم، احساس میکنم.
آیا باید بپذیریم که حداقل در مقیاس و اتمسفر شما به عنوان شمایلی محترم و باسابقه از روشنفکری و زیست روشنفکرانه در سینمای ایران، ما با مرگ این پدیده روبهروییم؟! و یا بدتر از مرگ، با بیهوده زیستن و بیهوده ساختن؟! یادتان هست؟ این جمله، تکمضراب معروف و زیبای فیلم خودتان، بوی کافور... بود: هراس من از مرگ نیست؛ هراس من از بیهوده زیستن است!
وقتی «حکایت» دریا تمام شد تنها با خودم گفتم کاش «بهمن فرمانآرا» دیگر فیلم نسازد!
با احترام