شرح حکیمانه رهبر معظم انقلاب بر فرازهایی از نهج البلاغه-18
رویش حکمت در دلهای متواضع
بندگی خدا؛ بهتریناشتغال
«وَ کفَى بِالعِبادَةَ شُغُلا »؛ و عبادت خدا و بندگى خدا، براىاشتغال و سرگرمى انسان کافى است. عبادت؛ يعنى واقعاً انسان دنبالاشتغال اگر ميگردد، عبادت بکند. معناى عبادت البتّه فقط نماز و دعا و مانند اينها نيست؛ خب، يکى از انواع عبادت نماز و دعا است. اين کارهايى که شماها میکنید، درصورتىکه قصد انجام وظيفه داشته باشيد جزو بزرگترين عبادات است. هرکدام از شما در آن کارهايى که مشغول هستيد، وظايفى که از دولت برعهده شماها است، هرکدام اگر نيّتتان در اين کار اداى وظيفه و انجام صلاح مردم و کار براى خدا باشد، بدانيد که جزو بزرگترين عبادتها است.
برترین خصلتهای خوب و بدترین خصلتهای بد
حديث ديگر: «خَصلَتانِ لَيسَ فَوقَهُما مِنَ البِرِّ شَىء»؛ دو چيز هست که در ميان نيکىها هيچچيزى برتر از آنها نيست: «الايمانُ بِالله وَ النَّفعُ لِعِبادِ اللّه»؛ يکى ايمان به خدا و دوّمى نافع بودن براى بندگان خدا. از همه خصلتهاى خوب عالم که فرض بشود، اين دو بالاتر است؛ ايمان، و نافع بودن براى مردم. «وَ خَصلَتانِ لَيسَ فَوقَهُما مِنَ الشَّرِّ شَىء»؛ و دو خصلت هست که از همه شُرور، بدتر و زشتتر است: «الشِّرک بِاللّه»؛ يکى شريک قائل شدن براى خدا؛ البتّه شريک قائل شدن هم انواعى دارد که نوع عوامانهاش همان است که مثلاً کسانى ده يا بيست يا صد خدا قائلند يا دو سه خدا قائلند؛ نوع خواصّانه شرک هم هست؛ در آن چيزهايى که انسان به غير خدا اعتماد کند، به غير خدا اميد ببندد، از غير خدا حاجت بخواهد و براى غير خدا تلاش بکند، اين شرک است. البتّه درجاتى دارد؛ بعضى از اين انواع شرک شرک خفى است؛ بعضى هم شرکهاى واضحتر است؛ [پس] يکى شرک. «وَ ضَرُّ لِعِبادِ اللّه»؛ يکى هم زيان براى بندگان خدا.
بدیِ ریاستطلبی
يک روايت ديگر اين است: «وَ قالَ(صلّیاللّهعلیهوآلهوسلّم) سَتَحرِصونَ عَلَى الاِمارَة»؛ [شما] حرص میورزيد به امارت، رياست؛ «ثُمَّ تَکونُ عَلَيکم حَسرَةً وَ نَدامَةً»؛ امّا اين بعداً براى شما مايه حسرت و پشيمانى خواهد شد؛ «فَنِعمَتِ المُرضِعَةُ وَ بِئسَتِ الفاطِمَة»؛ چه شيردهنده خوبى و چه از شيرگيرنده بدى! اين مثالى است و اين يک نوع کنايه و بيان کنايى است. گاهى اوقات میشود که پيغمبر اکرم خودش مىآيد اقدام میکند؛ از مکّه مىآيد مدينه و رياست بر مردم مدينه را به عهده میگیرد؛ يعنى اينچنين نبود که بزور رياست مدينه را به دوش پيغمبر بگذارند؛ اصلاً معناى حضور پيغمبر در مدينه اين بود که حاکم بر مردم است و همه مردم هم قبول داشتند. اميرالمؤمنين وقتىکه به خلافت رسيد، براى دفاع از موقعيّت همين خلافت، سه جنگ آنچنانى کرده؛ يعنى اينجور نيست که هميشه رفتن به سمت امارت و رياست چيز مذموم و زشتى باشد. رياستطلبى بد است؛ آن را بهعنوان يک غنيمت براى خود خواستن بد است؛ همانطور که اميرالمؤمنين فرمود که اين رياست شما براى من ارزشى ندارد، «اِلّا اَن اُقيمَ حَقًّا اَو اَدفَعَ باطِلا»؛ الّا براى اينکه باطلى را دفع کنم يا حقّى را زنده کنم. خب، وقتى اين منظور براى رياست باشد، اين چيز خوبى میشود. آنچه اينجا گفته میشود اين است که کسانى بدوند به دنبال رياست کمااينکه هميشه در همه وقتِ تاريخ متأسّفانه کسانى بودهاند که دنبال کسب قدرت و کسب رياست و کسب اين چيزها درحالىکه هدفشان هم هدف الهى نبوده، هدفشان هدف خدمت به مردم نبود بلکه هدف تسلّط و سلطهگرى بوده؛ اين آن چيزى است که موجب ندامت و حسرت خواهد شد.
نورانیّت روح، وابسته به عقل
چند جمله هم از زبان موسىبنجعفر(عليهالسّلام) از «وصيّة الامام موسى بن جعفر لهشام» که وصيّت خيلى طولانىاى است: «يا هِشامُ اِنَّ ضَوءَ الجَسَدِ فى عَينِه»؛ نورانيّت بدن انسان در چشم او است؛ کأنّه وقتى کسى چشم دارد، در نور زندگى میکند؛ وقتىکه چشم ندارد، جسمش در ظلمت زندگى میکند؛ «فَاِن کانَ البَصَرُ مُضيئًا استَضاءَ الجَسَدُ کلُّه»؛ اگر چشم نورانى باشد و سالم باشد، همه بدن در نور زندگى میکند؛ «وَ اِنَّ ضَوءَ الرّوحِ العَقل»؛ نورانيّت روح به عقل و خرد وانديشه انسان است.
نتیجه عقلانیّت حقیقی
علم یافتن به پروردگار
«فَاِذا کانَ العَبدُ عاقِلاً کانَ عالِمًا بِرَبِّه»؛ وقتىکه انسان عاقل باشد، نورانيّت پيدا میکند که آنوقت اينجا نورانيّت را بهعنوان مصداق نورانيّت ذکر کردهاند. کانَ عالِمًا بِرَبِّه؛ عالم به پروردگار خود خواهد شد، علم به خداوند پيدا میکند. نتيجه نورانيّت عقل در وجود انسان اين است که انسان پى به وجود خداوند ميبرد، عالم به پروردگار خودش میشود.
نتیجه خداشناسی و جهل به خدا
«وَ اِذا کانَ عالِمًا بِرَبِّه اَبصَرَ دينَه»؛ وقتىکه علم به خدا و به مبدأ هستى پيدا کرد، دين را مىشناسد؛ دين خودش را ميبيند و مىشناسد. «وَ اِن کانَ جاهِلاً بِرَبِّه لَم يَقُم لَهُ دينٌ»؛ اگر در مسئله معرفت حق، معرفت وجود مقدّس بارىتعالى کسى دچار نابينايى بشود، دينى براى او به پا نخواهد خاست؛ يعنى دين درستى پيدا نخواهد کرد؛ نمیتواند دين و برنامه صحيح دينى پيدا کند.
قوام دین به نیّت صادق
«وَ کما لايَقُومُ الجَسَدُ اِلاّ بِالنَّفسِ الحَيَّة»، همچنان که جسم انسان جز با يک روح و نفْس زنده به پا نمىايستد، «فَکذلِک لا يَقومُ الدّينُ اِلاّ بِالنِّيَّةِ الصّادِقَة»؛ دين، جز با نيّت صادق به پا نمىايستد و قوام پيدا نمیکند؛ نيّت صادق. قوام دين به نيّت است. اوّل، آن نيّت و عزم قلبى انسان است که در ديندارى انسان مؤثّر است وَالاّ اگر ظواهرِ عمل انسان درست باشد ــ عبادت، کار، تلاش، دوندگى- لکن نيّت صحيحى و نيّت صادقى نداشته باشد، صادقانه نينديشد در امر دين، اين ارزشى ندارد. «وَ لا تَثبُتُ النِّيَّةُ الصّادِقَةُ اِلاّ بِالعَقل»؛ نيّت صادق هم باز به عقل برميگردد. انسان وقتى داراى خرد وانديشه بود، آنوقت میتواند نيّت صادق هم پيدا بکند.
«يا هِشامُ اِنَّ الزَّرعَ يَنبُتُ فِى السَّهلِ وَ لا يَنبُتُ فِى الصَّفا»؛ بذر گياه در زمين هموار و نرم ميرويَد امّا بر روى سنگ سخت نميرويَد؛ «فَکذلِک الحِکمَةُ تَعمُرُ فى قَلبِ المُتواضِعِ وَ لا تَعمُرُ فى قلبِ المُتَکبِّرِ الجَبّار»؛ سخن حکمتآميز در دلهاى متواضع- فروتن- اثر ميگذارد و حکمت در آن ميرويَد؛ آن بذر حکمت که در دل انسان فروتن افتاد، رشد میکند و بالندگى پيدا میکند و ثمر خواهد داد. قلب فروتن يعنى چه؟ آن دلى که خودش را بىنياز نداند از سخن حقّى و سخن صحيحى و موعظهاى؛ نگويد ما که احتياج نداريم، خودمان کافى هستيم؛ اين قلبِ متواضع است؛ فروتنى دارد. فروتنى دل با فروتنى جسم فرق میکند؛ دل فروتن، دلى [است] که آماده است بپذيرد سخن حکمتآميز را. دل متکبّر و جبّار- که در قرآن هم هست «عَلى کلِّ قَلبِ مُتَکبِّرٍ جَبّار» و اينجا هم در اين حديث آمده- يعنى آن دل ناشنوا و سرکش و بىاعتنا که حرفى براى او ارزش ندارد، اهمّيّت ندارد، اثرى ندارد. «وَ لا تَعمُرُ فى قَلبِ المُتَکبِّرِ الجَبّار»؛ در دلى که اينجور باشد، حکمت هيچ اثرى [ندارد]؛ بهترين حرفهاى حکيمانه را هم که بزنند، مثل اين است که بذرى روى سنگ سختى يا صخرهاى ريختهاند و هيچ رشدى و بالندگىاى نخواهد داشت. «لاَنَّ الله جَعَلَ التَّواضُعَ آلَةَ العَقلِ وَ جَعَلَ التَّکبُّرَ مِن آلَةِ الجَهل».
وصیّت بلیغ و زیبای امیرالمؤمنین
به امام حسن(علیهماالسّلام)
اين بخشى از وصيّت اميرالمؤمنين(علیهالصّلاةوالسّلام) به امام حسن است که وقتى حضرت از صفّين برميگشتند، در يک نقطهاى معروف به حاضِرَين- که يک محلّى بود- اُتراق میکنند و همانجا قلم درمىآورند و بنا میکنند اين وصيّت پُرمغز خوشعبارت را نوشتن. واقعاً اينهم يکى از کرامتها و معجزات اميرالمؤمنين است؛ در سفر، بعد از جنگ صفّين کذائى، با آنهمه ابتلائات و محنتها و گرفتارىها، آنهم بين راه و در يک منزلگاه موقّت، حضرت که آنجا رسيدند کاغذ درآوردند، قلم درآوردند و يکچنين متن زيبايى را نوشتند. واقعاً اگر انسان بخواهد يک چنين متنى را آرايش لفظى بدهد، چقدر بايد روى اين کار بکند! آنهم با يکچنين محتواى عجيب و عظيمى که همچنان باقى مانده.
وظیفه بزرگ و وقتگیر انسان برای اصلاح خود
شروع اين نامه هم که وصيّت حضرت است- البتّه خيلى طولانى هم است- اينجورى است: «مِنَ الوالِدِ الفانِ المُقِرِّ لِلزَّمان». من يکوقتى در همين جلسه، بعضى از فقرههاى اين [نامه] را ترجمه کردم؛ حالا نميدانم شما آقايان بوديد يا مجموعه قبل از شما بودند؛ بههرحال اين را ترجمه کردم. ايشان از اوّلش، خيلى زيبا و پُرمغز، از مسئله دنيا و بىاعتمادى به عمر دنيا و به مدّت مکث و اقامت در دنيا شروع میکنند، بعد هم میگویند من هرچه نگاه میکنم، هُمومى که موجب میشود من به فکر خودم باشم بيش از آن است که اجازه بدهد من به فکر ديگرى باشم. يعنى اين تلاشى که اميرالمؤمنين میکند، اين مجاهدت، اين زحمت فراوان، کار علمى، کار سياسى، مجاهدت فىسبيلاللّه، براى خاطر ادای تکليف خودش است؛ میگوید من، در درجه اوّل، به فکر خودم هستم، اگرچه به فکر ديگران هم هستم امّا آنچه من را از ديگران بازميدارد فکر خودم است. همچنان که در آيه قرآن هم هست که «قوا اَنفُسَکم وَ اَهليکم»، و «عَلَيکم اَنفُسَکم لا يَضُرُّکم مَن ضَلَّ اِذَا اهتَدَيتُم»؛ در قرآن هم به همين معنا سفارش شده.