kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۹۱۱۲
تاریخ انتشار : ۱۵ دی ۱۳۹۸ - ۲۱:۰۹
شرح حکیمانه رهبر معظم انقلاب بر فرازهایی از نهج ‌البلاغه-18

رویش حکمت در دل‌های متواضع




بندگی خدا؛ بهترین‌اشتغال
«وَ کفَى بِالعِبادَةَ شُغُلا »؛ و عبادت خدا و بندگى خدا، براى‌اشتغال و سرگرمى انسان کافى است. عبادت؛ يعنى واقعاً انسان دنبال‌اشتغال اگر مي‌گردد، عبادت بکند. معناى عبادت البتّه فقط نماز و دعا و مانند اينها نيست؛ خب، يکى از انواع عبادت نماز و دعا است. اين کارهايى که شماها می‌کنید، درصورتى‏که قصد انجام وظيفه داشته باشيد جزو بزرگ‏ترين عبادات است. هرکدام از شما در آن کارهايى که مشغول هستيد، وظايفى که از دولت برعهده شماها است، هرکدام اگر نيّتتان در اين کار اداى وظيفه و انجام صلاح مردم و کار براى خدا باشد، بدانيد که جزو بزرگ‏ترين عبادتها است.
برترین خصلتهای خوب و بدترین خصلتهای بد
حديث ديگر: «خَصلَتانِ لَيسَ فَوقَهُما مِنَ البِرِّ شَى‏ء»؛ دو چيز هست که در ميان نيکى‏ها هيچ‌چيزى برتر از آنها نيست: «الايمانُ بِالله وَ النَّفعُ لِعِبادِ اللّه»‏؛ يکى ايمان به خدا و دوّمى نافع بودن براى بندگان خدا. از همه خصلتهاى خوب عالم که فرض بشود، اين دو بالاتر است؛ ايمان، و نافع بودن براى مردم. «وَ خَصلَتانِ لَيسَ فَوقَهُما مِنَ الشَّرِّ شَى‏ء»؛ و دو خصلت هست که از همه شُرور، بدتر و زشت‏تر است: «الشِّرک بِاللّه‏»؛ يکى شريک قائل شدن براى خدا؛ البتّه شريک قائل شدن هم انواعى دارد که نوع عوامانه‏اش همان است که مثلاً کسانى ده يا بيست يا صد خدا قائلند يا دو سه خدا قائلند؛ نوع خواصّانه شرک هم هست؛ در آن چيزهايى که انسان به غير خدا اعتماد کند، به غير خدا اميد ببندد، از غير خدا حاجت بخواهد و براى غير خدا تلاش بکند، اين شرک است. البتّه درجاتى دارد؛ بعضى از اين انواع شرک شرک خفى است؛ بعضى هم شرکهاى واضح‏تر است؛ [پس] يکى شرک. «وَ ضَرُّ لِعِبادِ اللّه‏»؛ يکى هم زيان براى بندگان خدا.
بدیِ ریاست‌طلبی
يک روايت ديگر اين است: «وَ قالَ(صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله‌وسلّم) سَتَحرِصونَ عَلَى الاِمارَة»؛ [شما] حرص می‌ورزيد به امارت، رياست؛ «ثُمَّ تَکونُ عَلَيکم حَسرَةً وَ نَدامَةً»؛ امّا اين بعداً براى شما مايه حسرت و پشيمانى خواهد شد؛ «فَنِعمَتِ المُرضِعَةُ وَ بِئسَتِ الفاطِمَة»؛ چه شيردهنده خوبى و چه از شيرگيرنده بدى! اين مثالى است و اين يک نوع کنايه و بيان کنايى است. گاهى اوقات می‌شود که پيغمبر اکرم خودش مى‏آيد اقدام می‌کند؛ از مکّه مى‏آيد مدينه و رياست بر مردم مدينه را به عهده می‌گیرد؛ يعنى اين‏چنين نبود که بزور رياست مدينه را به دوش پيغمبر بگذارند؛ اصلاً معناى حضور پيغمبر در مدينه اين بود که حاکم بر مردم است و همه مردم هم قبول داشتند. اميرالمؤمنين وقتى‏که به خلافت رسيد، براى دفاع از موقعيّت همين خلافت، سه جنگ آن‏چنانى کرده؛ يعنى اين‏جور نيست که هميشه رفتن به سمت امارت و رياست چيز مذموم و زشتى باشد. رياست‏طلبى بد است؛ آن را به‏عنوان يک غنيمت براى خود خواستن بد است؛ همان‏طور که اميرالمؤمنين فرمود که اين رياست شما براى من ارزشى ندارد، «اِلّا اَن اُقيمَ حَقًّا اَو اَدفَعَ باطِلا»؛ الّا براى اينکه باطلى را دفع کنم يا حقّى را زنده کنم. خب، وقتى اين منظور براى رياست باشد، اين چيز خوبى می‌شود. آنچه اينجا گفته می‌شود اين است که کسانى بدوند به دنبال رياست کمااينکه هميشه در همه وقتِ تاريخ متأسّفانه کسانى بوده‏اند که دنبال کسب قدرت و کسب رياست و کسب اين چيزها درحالى‏که هدفشان هم هدف الهى نبوده، هدفشان هدف خدمت به مردم نبود بلکه هدف تسلّط و سلطه‏گرى بوده؛ اين آن چيزى است که موجب ندامت و حسرت خواهد شد.
نورانیّت روح، وابسته به عقل
چند جمله هم از زبان موسى‏بن‏جعفر(عليه‏السّلام) از «وصيّة الامام موسى بن جعفر لهشام» که وصيّت خيلى طولانى‏اى است: «يا هِشامُ اِنَّ ضَوءَ الجَسَدِ فى عَينِه»؛ نورانيّت بدن انسان در چشم او است؛ کأنّه وقتى کسى چشم دارد، در نور زندگى می‌کند؛ وقتى‌که چشم ندارد، جسمش در ظلمت زندگى می‌کند؛ «فَاِن کانَ البَصَرُ مُضيئًا استَضاءَ الجَسَدُ کلُّه»؛ اگر چشم نورانى باشد و سالم باشد، همه بدن در نور زندگى می‌کند؛ «وَ اِنَّ ضَوءَ الرّوحِ العَقل»؛ نورانيّت روح به عقل و خرد و‌انديشه انسان است.
نتیجه عقلانیّت حقیقی
 علم یافتن به پروردگار
«فَاِذا کانَ العَبدُ عاقِلاً کانَ عالِمًا بِرَبِّه»؛ وقتى‏که انسان عاقل باشد، نورانيّت پيدا می‌کند که آن‏وقت اينجا نورانيّت را به‏عنوان مصداق نورانيّت ذکر کرده‏اند. کانَ عالِمًا بِرَبِّه؛ عالم به پروردگار خود خواهد شد، علم به خداوند پيدا می‌کند. نتيجه نورانيّت عقل در وجود انسان اين است که انسان پى به وجود خداوند مي‌برد، عالم به پروردگار خودش می‌شود.
نتیجه خداشناسی و جهل به خدا
«وَ اِذا کانَ عالِمًا بِرَبِّه اَبصَرَ دينَه»؛ وقتى‏که علم به خدا و به مبدأ هستى پيدا کرد، دين را مى‏شناسد؛ دين خودش را مي‌بيند و مى‏شناسد. «وَ اِن کانَ جاهِلاً بِرَبِّه لَم يَقُم لَهُ دينٌ»؛ اگر در مسئله معرفت حق، معرفت وجود مقدّس بارى‏تعالى کسى دچار نابينايى بشود، دينى براى او به پا نخواهد خاست؛ يعنى دين درستى پيدا نخواهد کرد؛ نمی‌تواند دين و برنامه صحيح دينى پيدا کند.
قوام دین به نیّت صادق
«وَ کما لايَقُومُ الجَسَدُ اِلاّ بِالنَّفسِ الحَيَّة»، همچنان‏ که جسم انسان جز با يک روح و نفْس زنده به پا نمى‏ايستد، «فَکذلِک لا يَقومُ الدّينُ اِلاّ بِالنِّيَّةِ الصّادِقَة»؛ دين، جز با نيّت صادق به پا نمى‏ايستد و قوام پيدا نمی‌کند؛ نيّت صادق. قوام دين به نيّت است. اوّل، آن نيّت و عزم قلبى انسان است که در دين‏دارى انسان مؤثّر است وَالاّ اگر ظواهرِ عمل انسان درست باشد ــ عبادت، کار، تلاش، دوندگى- لکن نيّت صحيحى و نيّت صادقى نداشته باشد، صادقانه نينديشد در امر دين، اين ارزشى ندارد. «وَ لا تَثبُتُ النِّيَّةُ الصّادِقَةُ اِلاّ بِالعَقل»؛ نيّت صادق هم باز به عقل برمي‌گردد. انسان وقتى داراى خرد و‌انديشه بود، آن‏وقت می‌تواند نيّت صادق هم پيدا بکند.
«يا هِشامُ اِنَّ الزَّرعَ يَنبُتُ فِى السَّهلِ وَ لا يَنبُتُ فِى الصَّفا»؛ بذر گياه در زمين هموار و نرم مي‌رويَد امّا بر روى سنگ سخت نمي‌رويَد؛ «فَکذلِک الحِکمَةُ تَعمُرُ فى قَلبِ المُتواضِعِ وَ لا تَعمُرُ فى قلبِ المُتَکبِّرِ الجَبّار»؛ سخن حکمت‏آميز در دلهاى متواضع- فروتن- اثر مي‌گذارد و حکمت در آن مي‌رويَد؛ آن بذر حکمت که در دل انسان فروتن افتاد، رشد می‌کند و بالندگى پيدا می‌کند و ثمر خواهد داد. قلب فروتن يعنى چه؟ آن دلى که خودش را بى‏نياز نداند از سخن حقّى و سخن صحيحى و موعظه‏اى؛ نگويد ما که احتياج نداريم، خودمان کافى هستيم؛ اين قلبِ متواضع است؛ فروتنى دارد. فروتنى دل با فروتنى جسم فرق می‌کند؛ دل فروتن، دلى [است] که آماده است بپذيرد سخن حکمت‏آميز را. دل متکبّر و جبّار- که در قرآن هم هست «عَلى کلِّ قَلبِ مُتَکبِّرٍ جَبّار» و اينجا هم در اين حديث آمده- يعنى آن دل ناشنوا و سرکش و بى‏اعتنا که حرفى براى او ارزش ندارد، اهمّيّت ندارد، اثرى ندارد. «وَ لا تَعمُرُ فى قَلبِ المُتَکبِّرِ الجَبّار»؛ در دلى که اين‏جور باشد، حکمت هيچ اثرى [ندارد]؛ بهترين حرفهاى حکيمانه را هم که بزنند، مثل اين است که بذرى روى سنگ سختى يا صخره‏اى ريخته‏اند و هيچ رشدى و بالندگى‏اى نخواهد داشت. «لاَنَّ الله جَعَلَ التَّواضُعَ آلَةَ العَقلِ وَ جَعَلَ التَّکبُّرَ مِن آلَةِ الجَهل».
وصیّت بلیغ و زیبای امیرالمؤمنین
 به امام حسن(علیهماالسّلام)
اين بخشى از وصيّت اميرالمؤمنين(علیه‌الصّلاةوالسّلام) به امام حسن است که وقتى حضرت از صفّين برمي‌گشتند، در يک نقطه‏اى معروف به حاضِرَين- که يک محلّى بود- اُتراق می‌کنند و همان‏جا قلم درمى‏آورند و بنا می‌کنند اين وصيّت پُرمغز خوش‏عبارت را نوشتن. واقعاً اين‏هم يکى از کرامتها و معجزات اميرالمؤمنين است؛ در سفر، بعد از جنگ صفّين کذائى، با آن‏همه ابتلائات و محنتها و گرفتارى‏ها، آن‏هم بين راه و در يک منزلگاه موقّت، حضرت که آنجا رسيدند کاغذ درآوردند، قلم درآوردند و يک‌چنين متن زيبايى را نوشتند. واقعاً اگر انسان بخواهد يک‌ چنين متنى را آرايش لفظى بدهد، چقدر بايد روى اين کار بکند! آن‏هم با يک‌چنين محتواى عجيب و عظيمى که همچنان باقى مانده.
وظیفه بزرگ و وقت‌گیر انسان برای اصلاح خود
شروع اين نامه هم که وصيّت حضرت است- البتّه خيلى طولانى هم است- اين‏جورى است: «مِنَ الوالِدِ الفانِ المُقِرِّ لِلزَّمان». من يک‏وقتى در همين جلسه، بعضى از فقره‏هاى اين [نامه] را ترجمه کردم؛ حالا نمي‌دانم شما آقايان بوديد يا مجموعه قبل از شما بودند؛ به‏هرحال اين را ترجمه کردم. ايشان از اوّلش، خيلى زيبا و پُرمغز، از مسئله دنيا و بى‏اعتمادى به عمر دنيا و به مدّت مکث و اقامت در دنيا شروع می‌کنند، بعد هم می‌گویند من هرچه نگاه می‌کنم، هُمومى که موجب می‌شود من به فکر خودم باشم بيش از آن است که اجازه بدهد من به فکر ديگرى باشم. يعنى اين تلاشى که اميرالمؤمنين می‌کند، اين مجاهدت، اين زحمت فراوان، کار علمى، کار سياسى، مجاهدت فى‏سبيل‏اللّه‏، براى خاطر ادای تکليف خودش است؛ می‌گوید من، در درجه اوّل، به فکر خودم هستم، اگرچه به فکر ديگران هم هستم امّا آنچه من را از ديگران بازميدارد فکر خودم است. همچنان‏ که در آيه قرآن هم هست که «قوا اَنفُسَکم وَ اَهليکم»، و «عَلَيکم اَنفُسَکم لا يَضُرُّکم مَن ضَلَّ اِذَا اهتَدَيتُم»؛ در قرآن هم به همين معنا سفارش شده.