نگاهی به فیلم «درخونگاه»
روسفیدی فیلمفارسی در برابر این فیلم چرک بیبنیان!
محمدرضا محقق
دوستی میگفت فیلم «درخونگاه» تلاش کرده با بازسازی فیلمفارسیهای زمان شاه، نوعی تداعی مفهومی، ساختاری و نوستالوژی از آن دوره و آن فضا فراهم آورد. شکی نیست که این حرفی غلط و کاملا وارونه است. شاید درخونگاه باعث حسرت شده اما در اینکه تجدید خاطره کرده یا بازسازی موفقی از آن ساختار باشد؛ قطعا نه!
ما در واقع با فیلمی موهن، کثیف و سیاه روبروییم که به نوعی در جهت بروز و ظهور نوعی از توحش، چرکانگیزی و توهین به مخاطب، به سینما و به حقیقت و حتی واقعیت است. فیلم تصویری به شدت تیره، جهتدار، موذیانه، سادیسمی و مازوخیسمی و البته ناشی از نگاهی بیمار، پریشان و بیتعادل دارد و در این میان این سینماست که بزرگترین و جدیترین آسیب را دیده است. در این اثر، فیلمنامه – که وجود ندارد- آنچنان آبشخور سوراخهای پیدرپی و حفرههای عجیب و غریب است که انسان متحیر میماند!
در خلأ شخصیتسازی و حتی نرسیدن آدمکهای فیلم، به تیپ، این تنها حجم متراکم و مهیب و برخورنده چرکی رفتار و گفتار آدمهاست که میخورد توی صورت بیننده.
اما نکته اساسی در فیلم، له شدن «انسانیت» زیر دست و پای فیلمساز است. مادر، پدر، مادر بزرگ، برادر، خواهر، جنگ، زن خیابانی بدکاره، رفیق زندانی، همسایه، بسیجیان محافظ حریم امنیت محله... خلاصه همه و همه در پس زمینهای از تاریکی و تباهی و درد و ناامیدی و سوءاستفاده و نیرنگ و ابهام و تعرض و تباهی به درک واصل میشوند! و این است فیلم نقادانه اجتماعی برای بررسی آسیبهای جامعه و تلنگر زدن و اصلاح و آینه بودن سینما و سایر این ادعاهای پوچ و خرفت و دروغین و جعلی؟!
ادعا میکنند که جامعهای که ما میبینیم همین است و سینما آینهای در برابر جامعه و ما این آدمها و این محله و این فضا را میشناسیم و میسازیم و مزخرفاتی از این دست! جامعه این است؟! کدام جامعه؟! اصلا گیریم که جامعه این باشد و شما در کار ساخت و ساز آینه و این چیزها؛ چرا اینقدر توهینآمیز؟! چرا تصویر «پدر» یک خانواده باید این قدر زننده و تحقیرآمیز و او در شمایل این جانور مهیب خبیث لوده بیهمه چیز خاک بر سر مفلوک باشد؟!
فیلمساز حتی به آن مادربزرگ بیچاره هم رحم نمیکند و در آخر برای بیرون کشیدن سند مال و منال جوان اول فیلم، به آن طرز رقتانگیز وحشیانه، زیر پایش را خالی میکند و زیر پای چرک و حقارت، لهاش میکند!
واقعا هر چه فکر میکنم چه چیزی میتواند باعث شود یک فیلم و یک فیلمساز به اینجا برسد که با آدمهای جامعهاش، با سرزمینش، با حقیقت، با واقعیت، با موقعیت، با سینما، با مخاطب و البته با خودش، چنین توهینآمیز و وحشیانه برخورد کند به نتیجه نمیرسم!
بگذریم از اینکه این مضامین و اتمسفر تار و تاریک، از داستانی بیرون میآید که خودش دچار اخلال و اختلال است. داستان چیست؟ رضا -با بازی امین حیایی- پس از هشت سال کار کردن از ژاپن برمیگردد. سال 1370. محله درخونگاه. خانواده فقیر و آشفته. رضا از ژاپن پول زیادی فرستاده است و حالا با زخمهایی بر جسم و روح برگشته که با آنها خانه و محله را بسازد. او میخواهد ارباب باشد. برادر دوقلوی رضا، مهدی جزء مفقودین جنگ است و سه سال پس از پایان جنگ هنوز خبری از او نیست. رضا که میآید همه چیز دگرگون میشود. او پی پولهایش هست ولی انگار اتفاقی برای آنها افتاده. تا پایان فیلم یکی یکی رازهای مگو فاش میشود. خبری از پول نیست. و رضا دوباره میرود... و این بستر داستانی، در اتمسفری از همه آن تصویرسازیهای دفرمه، تاریک و وهنآلود امتداد مییابد تا در نهایت به هدم و زیر سؤال بردن تمام مفاهیم انسانی – از خانه و خانواده و پدر و مادر و گذشته و ادب و منش و مرام گرفته تا جنگ و کار و امانت داری و...- منتهی میشود.
خب؛ فایده این سینمای «اجتماعی» چیست؟ سینمای بیبنیان ملتهب بیماری که با پسوند جعلی «اجتماعی»، جهل مرکب خود و مخاطب نداشتهاش را مضاعف میکند.
از این گذشته، مدیران سینمایی و بودجه ریزان سخاوتمند دولتی چرا به ساخت و پاخت این فیلمها رضایت میدهند و با افتخار در جشنواره ملی «فجر» فرش قرمز برایشان پهن میکنند؟!
این چه بلبشوی متراکم بیبته مهیبی است که سینما و سینماداری این مملکت را سالهاست به خود گرفتار کرده و راه چاره و برون رفت را هم به روی خود مسدود کرده تا آنقدر در این مزبله دست و پا بزند تا بمیرد؟!
این معجونهای بدمزه بیبته حقیر وهنآلود که معلوم نیست دقیقا حرف حسابشان چیست و تراوشات کدام ذهن علیل بیهنر و برون داد کدام تمایل و هوس کژ و پرکاستی است، نه تنها روی فیلمفارسی را سفید کردهاند بلکه با پشت کردن به حقیقت و اسطوره و همه تهنشینهای روح ایرانی، تنها به توهین بسنده کردهاند: توهین به سینما، به داستان، به درام، به محلات اصیل تهران، به آدمها، به آدمیت، به حقیقت، به جنگ، به فرهنگ پایین شهری داغ و پرخون و گاه زیبا، به مروت و لوطیگری، به رفاقت، به مسعود کیمیایی عزیز و البته به مخاطب!
عجیب و ناامیدکننده است از سیاوس اسعدی با آن فیلم خوب قبلیاش که به اینجا رسیده! چرا واقعا؟!
اما نکته آخر! فیلم یک سکانس به شدت وحشتناک و عمیقا توهین آمیز دارد که موقع دیدنش باید خونگریست! وقتی جوان اول فیلم به دیدار رفیق قدیمی زندانیاش میرود و آن زن خیابانی را با آرایش و کرشمه و سیگار به دیدارش میبرد تا او با لوندی و عشوه و حرکت زنانهاش، آن رفیق معیوب مسلوب بیچاره و خراب را ارضای جنسی کند!
یعنی برای انسان هیچ چیزی جز هوس فروخورده و عقدهای تحقیر شده باقی نمانده؟!
اصلا گیرم که چیزی جز ارضای این عقده به عنوان تنها آرزوی یک «انسان» دربند مظلوم وجود نداشته باشد؛ اینجوری؟! با این میزانسن؟! با همه این تحقیر؟! با این دوربین بیتربیت حیرانِ لق، که معلوم نیست اصلا از چه موضعی به کاراکترش نگاه میکند؟!
سینمای «اجتماعی» یعنی همین؟!