گفتوگوی کیهان با خانواده شهید مدافع حرم؛ ستار محمودی
پهلوان زاگرس
صفحه فرهنگ و مقاومت این بار مهمان خانواده شهید محمودی در روستای مهرنجان ممسنی شیراز است؛ خانوادهای از تبار لرهای غیور و آزاده، همانها که جانشان را بر کف دستهایشان گرفتند و جانانه از ذره ذره خاک میهن دفاع کردند؛ اما این خانه عطر دیگری دارد؛ دو شهید از دو برهه زمانی مختلف، دو برادر که یکی در سال 66، در دفاع از وطن به شهادت رسیده و دیگری در سال 94 در دفاع از حرم...
راوی داستان این دو برادر، محمد محمودی نورآبادی، برادر شهیدان عبدالرسول و ستار محمودی است. وی که خود شاعر، نویسنده و روزنامهنگار بوده و 20 تالیف در حوزه ادبیات انقلاب دفاع مقدس و موضوع سوریه دارد و کتاب «کاش چشمهایش دروغ گفته باشد» را در وصف برادر بزرگتر نوشته و «کتاب شاهنشین در شام» را در وصف برادر کوچکتر.
این گزارش به برادر کوچکتر، شهید ستار محمودی اختصاص دارد. ناوسالار یکم شهید «ستار محمودی» یکی از اعضای نیروی دریایی سپاه بوشهر بود که به دلیل تسلط بر مسائل نظامی، بهصورت داوطلبانه برای دفاع از حریم اهلبیت عصمت و طهارت(ع) به جمع مدافعان حرم پیوست و راهی سوریه شد و به دست تروریستهای تکفیری داعش به شهادت رسید. شهیدی که تمام امتیازات نظامی، علمی و ورزشی و خانواده گرم و دوست داشتنی خود را یکجا رها کرده و دفاع از حریم ولایت را مقدم بر همه داشتههایش دانسته و راهی میدان نبرد میشود. قصه زندگی شیرین شهید و دلتنگیهای همسر و فرزندان شهید ستار محمودی از زبان همسر شهید نیز شنیدنی است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم...
سید محمد مشکوهًْالممالک
برکت عشق به اهل بیت در زندگی ما جاری بود
قصه را محمد محمودی، برادر بزرگتر شهید آغاز کرد و گوشهای از قصه شاهنشین در شام را برایمان گفت: ما زاده و ساکن روستای مهرنجان شهرستان نورآباد ممسنی هستیم، زندگی ما زندگی روستایی عشایری بود. یعنی تلفیقی از زندگی ساکن در روستا و کوچ را تجربه کردیم و زندگی تقریبا سختی را داشتیم و از طرف دیگر پدر و مادر به شدت عقاید مذهبی داشتند. گله ما پرتعداد نبود، اما پدرم همیشه نیمیاز آنها را نذر سیدالشهدا(ع) میکرد. برکت این کارها خودش را نشان داد و وارد زندگی ما شد. معنویت نان حلال توجه به اهل بیت و عنایت اهل بیت به زندگی ما باعث شد به این نقطه برسیم.
نخستین شلیک موشک به پهپاد از روی عرشه کشتی
ستار به لحاظ سنی 5 سال از من کوچکتر بود، او متولد سوم خرداد 54 بود و همیشه میگفت خدا را شکر که من دوم خرداد متولد نشدم. ستار دانشآموخته کارشناسی ادبیات دانشگاه شیراز و کارشناسی ارشد مدیریت MBA دانشگاه قشم بود. او در چند رشته ورزشی از جمله ژیمناستیک تکواندو، فوتبال ساحلی، شنا و کوهنوردی مقامآور بود و استاد موشک دوش پرتاب بود. ستارنخستین کسی بود که از روی عرشه در حال حرکت، به پهباد شلیک کرد و شلیک هم موفقیت آمیزی بود و به پهباد اصابت کرد، این کار چند سال قبل در رزمایش پیامبر اکرم(ص) انجام شد.
ارتباط عمیق شهید ستار و شهید عبدالرسول
وقتی عبدالرسول شهید شد شهید ستار 12 سالش بود؛ اما ارتباط عاطفی بین این دو برادر عمیق بود و لذا به نظر من بیشترین تاثیر را ستار، از شهید عبدالرسول گرفت و این تاثیر ادامه داشت. حتی وقتی که روی تخصص نظامیایشان بحث میشد میگفت: «چون برادرم آرپی جی زن بود من هم روی این موشک دوش پرتاب کار میکنم و آن را خیلی دوست دارم.»
آرزو داشت برود یمن
وقتی خبر شهادت عبدالرسول را به خانواده دادند، همه خانواده گریه میکردند و بیقرار بودند؛ اما ستار بسیار آرام بود، او آدم توداری بود، حتی شادیهایش را بروز نمیداد؛ وقتی مقامهای ورزشی میآورد ما خبردار نمیشدیم و تازه وقتی از او میپرسیدیم که فلان مسابقه چی شد مثلا میگفت دوم شدم. سختترین تصویری که از ایشان دارم صحنههای بمب باران یمن بود، پای تلویزیون نشسته بودیم و من منقلب شدن ایشان را میدیدم، همان سالی بود که ستار به شهادت رسید.
مسیر کربلا به زینب (س) ختم شد...
اربعین بود، به من زنگ زد و گفت: «میآیی برویم کربلا؟» من هم پای لپ تاپ داشتم مینوشتم، آمدم بگویم نه من دارم مینویسم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «کیا هستن؟» گفت: «تعدادی از برادرها هم هستند». گفتم: «باشه». گفت: «من سر تیم هستم مشخصاتت را برایم پیامک کن».
من مشخصاتم را برایش پیامک کردم. حدود یک هفته بعد تماس گرفت و با خوشحالی زایدالوصفی گفت: «آن قضیه منتفی شده و من دارم میروم سمت حضرت رقیه(س)». آن روز من دیگر درون گرایی ستار را ندیدم و هر چه بود را بروز داد. همان روز با پدرم تماس گرفته بود و صحبت کرده بود؛ اما گفت به مادر چیزی نگویید. مادر عادت داشت و دارد که هر روز یکی دوبار به ماها زنگ میزد و ستار هم گفته بود به مادر بگویید که من میروم کربلا و چند روز هم بعد از اربعین ممکن است به خاطر امنیت آنجا، بمانم. با خودش هم صحبت کرده بود که من دارم میروم آنجا و نگران نباشید؛ چون مادر فشار خون داشت و استرس و اضطراب او را اذیت میکرد.
پدر هم ایشان را دعا کرده بود و من هم با ایشان صحبت کردم و دعایش کردم و وقتی محکم با او صحبت کردم که بروید و از اسلام دفاع کنید و خدا پشت و پناهتان است، خوشحالیاش بیشتر شد.
وقتی عبدالرسول به شهادت رسید خانواده ما خیلی اذیت شد؛ اما این خانواده از خانواده دهه شصت آگاهتر و پختهتر شده بود و همه آماده بودند. حتی همان شبی که پدر خبر شهادت ستار را شنید، به ما گفت اگر لازم شد شماها هم بروید سوریه؛ یعنی در همان ساعات اولیه درد و رنج و نگرانی این حرف را زد.
تدبیری که نیروها را نجات داد
ماموریت بچههایی که شهید ستار در کنارشان بود گرفتن الحمره بود. شهید ستار هم فرمانده توپ 23 بود، چون این توپ هم در تخصص ایشان بود او این مسئولیت را قبول میکند و قرار بوده یک باغ مثلثی شکل را بزنند. شهید تا 8 صبح در یک نقطه آماده میشود که نیروها را همراه با چهار نفر؛ شهید روحی، شهید علی اصحابی و محسن مریدیان پوشش آتش بدهند و نیروهای پیاده زیر پوشش آتش برود و شهرک را بگیرند.
از هشت صبح تا حدود سه بعد از ظهر درگیر میشوند و تدبیری که شهید ستار به کار میبرد این بوده که از گلولههای خودترکان استفاده میکند، این گلولهها در یک مسافت خاص در هوا منفجر میشود و وقتی منفجر میشود ترکش میسازد و منطقه را ناامن میکند. تروریستها هم در منطقه پراکنده بودند و از جمعهای 5 و 10 نفره استفاده میکردند. به گواه سردار سیروس دستان که آنجا حضور داشته این تدبیر باعث شد عملا تروریستها نتوانند در آنجا حضور پیدا کنند و عقبنشینی کردند و کار برای نیروهای پیاده ما خیلی راحت شود.
اتفاق دیگر اینکه نیروهایی که در حال ستون کشی به سمت الحمره هستند میگویند که ما از پشت داریم تیر میخوریم و شهید ستار میگوید من یک مخروبه را میبینم و حتما تروریستها در آن مخروبه هستند و از آنجا تیراندازی میکنند؛ لذا شهید ستار آن مخروبه را به گلوله میبندد و همه تروریستهایی که در آن خانه بودند کشته میشوند.
آقای امیرحسین زارعی از دوستان ایشان به من میگفت: «حول و حوش 3 بعد از ظهر بود که من رفتم و دیدم که اینها ناهارشان را خوردهاند و کار تمام است، نگاه کردم دیدم ماشینشان خیلی تیر خورده» شهید ستار گفت: «چه خیال کردی خب آنها میزدند و ما هم میزدیم.» و گفت: «امیرحسین! تعدادی از این تروریستها در آن خانه بودند و ما دانه دانه آنها را کشتیم.»
امیر حسین زارعی میگوید که من به آنها گفتم برویم و وارد الحمره شویم، بچهها آنجا را گرفته بودند و ما هم شهید نداده بودیم، فقط چند نفر مجروح شده بودند، خودم هم با ماشین عملیات رفتم و به شهید ستار گفتم: «یادتان باشد بچههایی که آنجا درگیر بودند تشنه هستند چند تا آب معدنی بریزید پشت ماشین و بیاورید». من رفتم و پشت سر میدیدم که ماشین شهید ستار دارد میآید و چند بار هم با هم تماس بیسیمیداشتیم؛ من میگفتم که ما داریم وارد شهرک میشویم وشهید ستار هم به شوخی میگفت یه چیزی هم برای ما بخر!
بعد از چند دقیقه من صدای انفجار شنیدم، بیسیم زدم به شهید ستار و او را چند بار صدا زدم؛ ولی جواب نداد، برگشتم نگاه کردم، دیدم که ستون دود بالا رفته و فهمیدم که آنها را با موشک تاو آمریکایی زدهاند.
از آن چهار نفر فقط محسن مریدیان زنده مانده بود. ایشان میگوید ما آب معدنیها را ریختیم پشت ماشین و حرکت کردیم که ستار جلو نشست و من و شهید علی اصحابی پشت قبضه در بالا نشستیم. سر یک دوراهی راننده که شهید روحی بود توقف داشت، او تردید داشت که به کدام سمت برویم، چند لحظه بعد موشک اصابت کرد و ماشین را زد. در واقع چون سیستم این موشکها به این صورت است که باید هدف ثابت باشد که روی آن قفل شود و ماشین که ایستاده بوده روی آن قفل میشود و چند ده متر که حرکت میکنند پرتاب میشود و زیر باک ماشین میخورد و منفجر میشود.
پیکری که از انفجار سالم مانده بود!
به ما خبر رسیده بود که آنها را با موشک زدهاند و تعبیرشان این بود که پیکر سوخته است. من در فرودگاه به سردار رزمزن، فرمانده پایگاه بعثت نیروی دریایی شیراز گفتم: «خانواده حتما دوست دارند که پیکر را ببینند نظر شما چیست؟» گفت: «من میگویم روی پیکر را باز نکنید.» من هم قبول کردم.
رفتیم نورآباد و همه اصرار میکردند که پیکر را ببینیم، من خودم بیخیال شده بودم. در نهایت سردار عظمایی فرمانده منطقه پنج آمده بود نورآباد و به من تکلیف کردند که خودت باید پیکر را ببینی. میگفتند بنابر دلیل شرعی خوب است که یکی از اعضا خانواده پیکر را ببیند. من هم تصمیم گرفتم بروم غسالخانه و به برادرها پیامک دادم که ما داریم میرویم شما هم بیایید، در نهایت حدود 10، 15 نفری شدیم و شروع کردیم به باز کردن کفن و برخی میگفتند فقط صورت را ببین؛ اما من وقتی روی شهید را باز کردم، دیدم پیکر اصلا مشکلی ندارد و این کسی که چند روز از شهادتش میگذشت سالم است و متبرک به تربت کربلا. بعد هم خبر دادیم خانواده آمدند و ایشان را زیارت کردند.
توصیه به ولایت و حجاب
در وصیتنامه شهید دو فراز زیبا است؛ یکجا خطاب به همسرش میگوید: «به فرزندانم بگو سخنان امام خامنهای آرامبخش روح و جان پدرتان بود.» یک جا هم راجع به حجاب به همسر و دیگر خانمها تاکید میکند: «الله الله از حجاب که همیشه شما را به رعایت آن توصیه کردم و میکنم، دشمن سرمایهگذاری سنگینی کرده که چادر را از سرتان بیاندازد.»
اگر چه نیل در پیش است؛
اما به عصای موسی اعتقاد داریم
اگر شهدا برگردند ما به آنها میگوییم که ما به عهدی که با شما و خدایتان بستیم وفاداریم، رود نیل و موانع و دشمنیها را میبینیم؛ اما به عصای موسی هم اعتقاد داریم و یقین داریم که پیروزی نزدیک است.
کبری حیاتی همسر شهید از عاشقانههایشان گفت و اینکه ستار هنوز در فکر و خیالش موج میزند، از اینکه چگونه دردانههای ستارش را با جان و دل میپروراند و جهاد را در خانه ادامه میدهد...
شروع یک زندگی عاشقانه
شب آشنایی، من دختر 16 سالهای بودم که در یک روستا زندگی میکردم، ما با هم نسبت فامیلی داشتیم و خود شهید هم با برادرم هم رفاقت داشتند و به منزل ما رفت و آمد میکردند.
آن زمان من محصل بودم و ایشان هم دانشجو، وقتی پدر ایشان به خواستگاری من آمدند، چون ما ارادت خاصی به خانواده شهید داشتیم و از طرفی محبتهای پدر و مادر شهید و خصوصیات خود شهید را دیده بودیم، جواب مثبت دادیم. در 19 سالگی عقد کردیم و در شروع 20 سالگی با هم ازدواج کردیم.بعد از مدتی راهی بندرعباس شدیم و ایشان در آموزش منطقه یکم مشغول به کار شدند، من هم یک دختر جوان بودم که تازه از خانواده جدا شده بود. ما در شهر غریب و بدون هیچ آشنایی زندگی کردیم؛ و این یعنی اول زندگی ما با جهاد و سختی شروع شد؛ ولی چون من عاشق زندگی و ستار و خصوصیات اخلاقی او بودم هیچگاه با این مسائل مشکلی نداشتم.
همیشه میگفت عشقم زهرا و جانم ابوالفضل
او یک مرد کامل بود و من فقط به عنوان یک همسر در کنار او نبودم، بیشتر مانند دو رفیق بودیم، ما با هم دوست بودیم و حتی فراتر از اینها، او معلم من بود. من با او بزرگ شدم و با او بال و پر گرفتم تا حدود سال 83 که خدا به ما نوید داد که زهرا خانمی در راه است. زهرای ما در 23 بهمن سال 84 به دنیا آمد و زندگی ما را با همه سختیهایی که داشتیم خیلی شیرین کرد.
ستار حدود 6 صبح از خانه میرفت بیرون و حدود ساعت 8 شب برمیگشت. با آن شرایط سخت اما زندگی را خیلی دوست داشتیم و خوش بودیم و همان دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم به اندازه سالها ارزش داشت، آنقدر که ذوق و شوق داشتیم و عاشقانه زندگی میکردیم.
زهرا که به دنیا آمد کل زندگی ما عوض شد. بهترین لحظه زندگی ما همان لحظه بود که ستار وارد بیمارستان شد و پارچهای را که دور زهرا پیچیده شده بود کنار زد و گفت بوی بهشت را از زهرا شنیدم. او تمام عشق و محبتش را با دیدن زهرا ابراز کرد. خودش همیشه میگفت وقتی زهرا به دنیا آمد انگار هیچ چیز دیگری در دنیا برایم معنا نداشت، فقط زهرا بود. تا سال 88 که خدا آقا ابوالفضل را به ما هدیه کرد، خودش همیشه میگفت عشقم زهرا و جانم ابوالفضل. او زندگی را در کار و خانواده خلاصه کرده بود و محبتش را از هیچ کس دریغ نمیکرد.
باز هم زندگی در غربت
سال 92 بود که آمد و به من گفت: «منطقه پنجم نهسا که تاسیس شده و برای آن فرماندهان جوان تعیین میکنند، میخواهند من هم را به عنوان فرمانده به بندر لنگه اعزام کنند.»
برای ما، زندگی در یک شهر جدید خیلی سخت بود و تازه جاگیر شده بودیم و بعد از حدود 10 سال به شرایط بندرعباس عادت کرده و آشنا پیدا کرده بودیم، حالا میخواستیم برویم شهر دیگری که از لحاظ امکانات محروم بود. حدود 10 روزی رفت بندرلنگه؛ اما میگفت: «دوری از شما برای من خیلی سخت است و باید شما در کنار من باشید چون در این صورت روحیه کاری من بهتر است و بهتر میتوانم به انقلاب و میهن خدمت کنم.» چون ما هم عاشق و همواره همپای ستار بودیم، با او همراه شدیم.
اواخر 93 بود که ایشان حکم ماموریت را گرفتند، در ابتدا خیلی نگران و ناراحت بودم، او هم مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند، گفت: «هیچ مشکلی پیش نمیآید و ما میرویم و کارمان را انجام میدهیم و برمیگردیم.» حدود 12 روز از او هیچ خبری نداشتیم و بعد از این مدت که برگشت چیزی به ما نگفت، کلا آدمینبود که مسائل نظامی را برای ما باز کند، گفت مجبور است برود؛ اما اینکه چرا نشد برود را باز نکرد.
بعد از بازگشت از سفری به مشهد گفت: «من فردا عازم هستم.» گفتم: «شما که قرار بود هفته آینده بروید.» گفت: «من حکم دارم و باید فردا بروم.» هنوز هم نگفته بود سوریه میرود. همینطور که داشتیم صحبت میکردیم من گفتم: «نمیشود که یک روز دیگر را هم پیش ما بمانید تا خستگی از تن ما برود و شما را بیشتر ببینیم؟» گفت: «من باید بروم حرم حضرت زینب(س).» آن لحظه صدای شکستن دلم تا اوج آسمان رفت ولی هیچ وقت ستار این صدا را نشنید، تمرکزم را از دست دادم و چیزی نتوانستم بگویم و فقط گفتم خستهام و میخواهم بخوابم. در واقع از رفتنش ناراحت بودم؛ اما چیزی نگفتم، نمیخواستم مانع اهدافش بشوم و فقط شعار داده باشم که من عاشق حسینم. از طرفی مسئله شهادت در خانه ما خیلی مطرح میشد، او کلیپهای شهدا را به ما نشان داده بود، مثلا یک کلیپ از مادر یک شهید لبنانی را به من نشان داد که در آن، مادر شهید به همه میگفت: «گریه نکنید و آرام باشید، من این را در راه خدا دادم.» ستار میگفت: «وقتی من شهید شدم اینطور با من رفتار کنید.»
زهرا بوی بهشت را از پدرش شنید
صبح روز بعد یعنی 27 آبان ستار از بندر لنگه به سوی تهران حرکت کرد و ما یک هفته از ستار خبر نداشتیم، بعد از یک هفته تماس گرفت و گفت که رفته حرم حضرت زینب (س) برای زیارت. او سعی میکرد ما را آرام کند که هیچ اتفاقی نمیافتد و میگفت: «من فقط کلاسهای مشاورهای و موشکی برای بچهها گذاشتهام» و در کل به ما امنیت خاطر میداد که مشکلی پیش نمیآید.
آقا ستار حدود 20 روز در منطقه و در این مدت سه بار با من تماس گرفتند. در تماس اول و دوم حال و احوال بود و در تماس آخر که 14 آذر بود احوال همه را پرسید، خیلی طولش داد و من هم گفتم که شنیدهام که ماموریتت رو به اتمام است، گفت: «انشاالله که موفق شویم، برایمان دعا کن، انشاالله به زودی میآیم.» درست روز قبل بود که زهرا گفت میخواهم از کیف پدرم استفاده کنم و من هم به او اجازه دادم، کیف را که برداشت گفت از آن بوی خاصی میآید. من به او گفتم زهرا این بو را شنیده، او هم بغض کرد و گفت مواظب زهرای من باش. همیشه با خودم میگویم دست ستار در دست کدام معصوم بود که زهرا با آن معصومیتش از این مسافت بوی بهشت را شنید.
ستار به آرزویش رسید
نزدیک به 28 صفر بود و ما داشتیم کم کم آماده میشدیم که برویم نورآباد. همکاران شهید که هم محلی خودمان بودند و میخواستند بروند نورآباد میگفتند که شهید ستار به آنها گفته که زن و بچه من را ببرید شهرستان من هم میآیم همان جا و بعد از تعطیلات با هم برمیگردیم. من هم گفتم خب حالا که اینطور است خودش بیاید برود به پدر و مادرش سر بزند و برگردد بیاید خانه من نمیآیم بچهها سرما میخورند و مشکل است.
همکارش رفت و برگشت و گفت ما هر کاری میکنیم ستار راضی نمیشود و باید بیایید. گفتم حالا که اینطور است پسر عمویم هم با ما بیاید. او از همکاران ستار بود و در همان شهر بندرلنگه ساکن بود. ایشان هم آمد و ما هم وسایل مان را جمع کردیم و با ماشین خودمان رفتیم و من اصلا فکر نمیکردم که چنین اتفاقی افتاده باشد. حدود 2 ساعتی از بندر لنگه دور شده بودیم، من هم تماسهای زیادی داشتم، من تماس گرفتم برادر کوچکم گوشی را برداشت و سراغ ستار را گرفت، همان لحظه متوجه شدم که اینها یک برنامه بوده که ما را ببرند. بعد با منطقه تماس گرفتند و گفتند که ستار مجروح شده است، اما من مطمئن بودم که دیگر ستاری نیست، چون اگر بود خودش با من تماس میگرفت اما خودم را دلداری میدادم که اتفاقی نیفتاده، کمی که جلوتر رفتیم من گفتم که حالم خوب نیست و میخواهم نماز بخوانم، در یکی از حسینیههای پارسیان ایستادیم، زمان ورود ما در آنجا سکوت مرگباری حاکم بود؛ اما تا ما وارد شدیم روضه حضرت زینب(س) را گذاشتند و من در آن لحظه صحبتهای ستار را مرور میکردم که میگفت: «هر وقت من شهید شدم فقط سکوت کنید، کسی صدای شما را نشنود،گریه و زاری زیاد نکنید و خوشحال باشید از اینکه به آرزوی خودم میرسم.»
یک سنگینی در سینه خودم احساس میکردم و از حال میرفتم. کمرم شکسته بود و همه چیز را تمام شده میدانستم، فقط یک لحظه زبانم باز شد و گفتم یا حضرت زینب(س) خودت کمکم کن من چارهای ندارم.
نماز خواندیم، کمی آرام شدم و حرکت کردیم سمت نورآباد، حدود ساعت دو نیمه شب رسیدیم، گوشی من هم در پارسیان گم شده بود. ما رفته بودیم منزل خواهرم، اذان صبح را که دادند من خواهرم را صدا زدم، از دامادمان خواستم که برایم یک گوشی تهیه کند. گوشی را آورد و با چند نفر از همکاران ستار تماس گرفتم؛ اما کسی جواب نمیداد، یعنی نمیخواستند که جوابم را بدهند. بعد با برادرم تماس گرفتم وگفتم بیایید من را ببرید تهران، میگویند ستار مجروح شده است. این را که گفتم، گفتند ستار شهید شده، ما رفتیم منزل برادر بزرگ ستار که آنجا برایش مراسم گرفته بودند و 3-4 روز طول کشید که پیکر شهید را آوردند.
جوانیام را فدای راه و بچههای ستار کردم
ابوالفضل آن زمان 6 ساله و زهرا 10 ساله بود. اوایل خیلی سخت میگذشت و خودم هم از لحاظ روحی حال خوبی نداشتم. چند ماهی که گذشت دیدم هم خودم دارم از دست میروم و هم بچههایم، آنها با هیچ کس نمیتوانستند ارتباط برقرار کنند، نه با عمو، نه با دایی و نه هیچ کس دیگر؛ چون ما در شرایط خاص نظامیزندگی کرده بودیم و فقط به ستار وابسته شده بودیم، همه چیز را رها کرده بودیم و فقط به ستار چسبیده بودیم و این تنهایی برای ما خیلی سخت بود. ستار در آن گرمای بندر و با وجود اینکه ساعت 8 شب به خانه برمیگشت و خسته بود، حدود یک ساعت یک ساعت و نیم با ابوالفضل بازی میکرد، آنقدر با او کار کرد تا دوچرخهسواری را خوب یاد بگیرد.
بعد از شهادت ستار، ابوالفضل خیلی ضربه سختی خورده بود، مدام بهانه میگرفت وگریه میکرد. هر شب میگفت برویم بابا را برایم بخرید بیاورید، بابایم را میخواهم. ما هم همش به این فکر میکردیم که با او چه کنیم. تنها چیزی که میتوانست او را آرام کند صبر مادرانه بود.
ما با خیال ستار زندگی میکنیم، زندگی ما با گرمیستار است. کمد لباسهای ستار سر جایش است، کفشهایش سر جایش است و با ستار زندگی میکنیم. وقتی در مدرسه نام پدرشان میآید به عنوان یک قهرمان از او یاد میکنند، یک قهرمان ملی است.
بارها به ابوالفضل گفتهام که خیلیها هستند بابا دارند؛ اما انگار ندارند! اما اگر چه بابای تو حضور ندارد؛ اما یک دنیا عزت و آبرو و افتخار برای ما ساخته. من ستار را از دست ندادهام من ستار را تازه به دست آوردهام و دارم با او زندگی میکنم.
من همیشه میگویم اگر چه دلم تنگ است و دوری از ستار هر لحظه برایم سالهاست؛ اما از اینکه ستار برای هدفش رفت پشیمان نیستم، و اگر بیاید و بخواهد باز هم برود همان راه قبلی را پیش میگیرم و با او همراهی میکنم.
ستار خاص نبود؛ با بصیرتش خاص شد
ستار خاص نبود، خودش خودش را خاص کرد، او با بصیرتی که پیدا کرد به این نقطه رسید، ستار به خاطر شغلش ولایت را نپذیرفته بود؛ بلکه او تحقیق و مطالعه میکرد، 30 جلد تفسیر نمونه را مطالعه کرده بود، تفسیر تسنیم آیتالله جوادی را هم داشت میخواند و به جلد سوم رسیده بود و در یادداشتهایش هم در مورد ولایت فقیه، ولایت و امامت تحقیق میکرد و با علم و بصیرتی که داشت ولایت فقیه را انتخاب کرده بود، میفهمید که ولایت فقیه یعنی چه. ستار انسانیت را درک کرده بود که در حاشیه بندرلنگه با کودک کپرنشین و یتیم آنگونه با محبت رفتار میکرد وآنها را بغل میکرد، آنجا بود که ستار انسانیت را نشان داد، ستار فقط حرف نمیزد بلکه عمل میکرد.
بچههای یتیم را
مانند فرزندان خودش میدانست
در حاشیه بندرعباس چند خانواده بودند که تحت پوشش ما بودند، در بین آنها سنی هم زیاد بود و او برایش فرقی نمیکرد که شخص شیعه است یا سنی، فقط انسان بودن برایش مهم بود. یک بار که مادر یکی از بچهها بیمار شده بود، گویا خواهر خودش بیمار شده، برایش مهم بود. آمد خانه و گفت کربلایی مادر یکی از بچهها بیمار شده باید او را ببریم دکتر، ما رفتیم و او را بردیم دکتر، دو تا از بچههایش هم همراهش بود، در شرایطی که لباس درستی به تن نداشتند و در کل شرایط مناسبی نداشتند. وقتی از بیمارستان برگشتیم طوری این بچهها را بغل کرده بود و برده بود خرید که انگار ابوالفضل را بغل کرده. در دومین دیداری که ما با آنها داشتیم و قرار بود برای آنها خرید کنیم به من میگفت همانطوری که برای زهرا و ابوالفضل خرید میکنی برای اینها هم خرید کن.
ابوالفضلم را فقط با ولایت معامله میکنم
شهدای مدافع حرم واقعا انسان بودند و هیچگاه به خاطر پول و مادیات راهی جنگ نشدند. یکی مثل ستار محمودی که فرمانده پدافند نیروی دریایی است، یک استاد دانشگاه و تکواندو و دفاع شخصی مطمئنا از لحاظ مالی مشکلی ندارد. ما دو تا خانه و ماشین داشتیم و از لحاظ مالی تامین بودیم. کسی که دو فرزند دارد از بچههایش به خاطر پول نمیگذرد، ستار میگفت تنها جایی که حاضرم ابوالفضل را معامله کنم با ولایت است، یعنی تحت هیچ شرایطی پدر حاضر نیست از فرزندانش بگذرد. ما خیلی گوشه و کنایه میشنویم که شهدای مدافع حرم برای پول میروند و اگر من در قیامت جایی داشته باشم، یقه آنهایی که زخم زبان میزنند را میگیرم. شهدای مدافع حرم سه تا کار انجام دادند؛ یکی برای ایران عزیزمان، یکی برای اهل بیت و دیگری ناموس انسانیت. وقتی انسانیت در خطر است و مسلمانکشی است باید کسی باشد که آنها را نجات دهد، این حس در وجود ستار بود، خداوند این لیاقت را به آنها داده بود که در این راه قدم بردارند و شهید شوند.