تماشا ميکنم عطر تنش را هر سحرگاهي(چشم به راه سپیده)
تو آن عصري و آن صبحي
سرم را ميزنم از بيکسي گاهي به درگاهي
نه با خود زادراهي بردم از دنيا، نه همراهي
اگر زادرهي دارم همين اندوه و فرياد است
«نه بر مژگان من اشکي نه بر لبهاي من آهي»
غروبي را تداعي ميکنم با شوق ديدارش
تماشا ميکنم عطر تنش را هر سحرگاهي
دلم يک بار بويش را زيارت کرد... اين يعني
نميخواهد گدايي را براند از درش شاهي
نميخواهم که برگردد ورق، ابليس برگردد
دعاي دست ميگويي، چرا چيزي نميخواهي؟
از اين سرگشتگي سمت تو پارو ميزنم مولا!
از اين گمبودگي سوي تو پيدا ميکنم راهي
به طبع طوطيان هند عادت کردهام، هندو
همه شب رام را ميگفت و من الله اللهي
اگر عصريست يا صبحي تو آن عصري تو آن صبحي
اگر مهريست يا ماهي تو آن مهري تو آن ماهي
دل مصر و يمن خون شد ز مکر نابرادرها
يقين دارم که تو آن يوسف افتاده در چاهی
عليرضا قزوه
تو اگر آمده بودي
کاشکي آمده بودي و زمين سرد نبود
اين همه روي زمين آدم نامرد نبود
خستهام! مهدي من! حال مرا ميفهمي؟
حال من را که نصيبم به جز از درد نبود
- تو بهاري و اگر آمده بودي، گلها
دلشان منتظر حادثهاي زرد نبود
تو اگر آمده بودي همه انسان بوديم
نفسمان اين همه هر جايي و ولگرد نبود
هيچ کس اهل رياکاري و تزوير و فريب
هيچ کس مدعي آنچه نميکرد نبود
ندبهها و فرج و العجل و عهد... چه سود؟
کاش اين شهر پر از آدم بيدرد نبود
وحيده افضلي
مجنون تو لال است!
بازآ که مرا بيتو نه روز است و نه سال است
اي ماه مرا هفته بيدوست وبال است
يک مرحله از سير جنون نيز خموشي است
بگذار بگويند که مجنون تو لال است
غم خورد دلم را و کسي معترضش نيست
در مشرب ما خوردن ميخانه حلال است
منسوخ نشد چشم تو با ديده مردم
اين فتنه شبخيز ز آيات قتال است
در قال شرر نيست چه ديروز چه فردا
پروانه ما سوختنش بسته به حال است
با طلعت مهمان نشود طالع ما جفت
رحم است بر آن ميوه بدبخت که کال است
بايد که سر از خويش به تقصير بگيريم
با تيغ زند هر که سر خويش حلال است
زان چشم که حق، حافظ او باد مرا ديد
آينده من بسته بدين قهوه فال است
در جلوت عشاق ميافتيد که کنکاش
در خلوت مردان کرامات محال است
محمد سهرابي
تکبير تو
شوق تو به باغ لاله جان خواهد داد
عطر تو به گلها هيجان خواهد داد
فردا که به آفاق بپيچد نورت
تکبير تو کعبه را تکان خواهد داد
در ميان جمعهها
هر شب از التهاب غمت غرق زاريام
در مجمر فراق تو اسپند کاريام
آتش گرفتهام، نفسي زن، خموش کن
اين شعلههاي سرکشي و بيقراريام
تا که رود به چشم همه دشمنانتان
تا دود گردد اين شب چشم انتظاريام
تا بشکفد تجسم ديدار رويتان
تا بگذرد خزان ز نگاه بهاريام
آتش نشاندي و جگرم سوخت، شد چنان
سرچشمهاي که تا ابد از اشک جاريام
بس نيست اين همه گذر از کوچه خيال
بنبست شد زمينه خوش اعتباريام
يک شب طلوع کن به خيالم که سر شود
اين هايهاي گريه شب زندهداريام
شيرينترين شکوه غزلها بيا مگر
با تو عوض شود غم تلخ قناريام
اي ثروت خزانه هستي کمي بپاش
بر روزگار رو به غروب نداريام
ديگر ز عهد جمعه ديگر کلافهام
ديگر ز شنبههاي پياپي فراريام
هر صبح جمعه تا به فراز نگاهها
تا کي ميان اين همه جمعه گذاريام؟
عمري نشستهام به کمينگاه ندبهها
تا کي شوي شکار دو چشم شکاريام
يک شب بيا و تکه ناني به من بده
تا خلق و خو عوض کني از نفس هاريام
اي صبح صادق، از شب من خون چکد بيا
پايان بده به گريه بياختياريام
صادق عمو سلطاني
آقا تو کجايي؟
وقت است که از چهره خود پرده گشايي
«تا با تو بگويم غم شبهاي جدايي»
اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران
«چون عودم و از سوختنم نيست رهايي»
«من در قفس بال و پر خويش اسيرم»
اي کاش تو يکبار به بالين من آيي
در بندهنوازي و بزرگي تو شک نيست
من خوب نياموختم آداب گدايي
عمريست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظه برگشتن مايي
ميخواستم از ماتم دل با تو بگويم
از ياد رود ماتم و دل چون تو بيايي
امشب شدهاي زائر آن تربت پنهان؟
يا زائر دلسوخته کرب و بلايي
اي پرسش بيپاسخ هر جمعه عشاق
آقا تو کجايي؟ تو کجايي؟ توکجايي؟
يوسف رحيمي