یک اربعین عاشقی (5)
اهدای دسترنج رانندگی به زائر اربعین!
محمد خامهیار
در کنار خانه، یک تاکسی ون دیگر هم پر از پتو و تشکهای نو و نازک ابری، توقف کرده است. این وسایل را رانندهای که مهمانش شدهایم در همین فاصله یکی دو ساعت قبل سفارش به تهیه آن کرده است.
خانه همین طور که از نمای بیرونی آن پیدا است، قدیمی و چند اتاق، آشپزخانه، حمام و سرویس بهداشتی دور تا دور حیاط آن قرار دارد. وسایل اتاق پذیرایی، هر چند نو به نظر میرسد اما گچ اطراف آن فرو ریخته است. به قول یکی از بچهها که شغل پدرش گچ کاری است، اگر میدانستیم به اینجا میآییم چند کیسه گچ میآوردیم و آن را ترمیم میکردیم!
دو برادر با چند بچه قد و نیم قد به همراه مادرشان در این خانه زندگی میکنند، یعنی هر خانواده در یک اتاق!
اهل خانه در تکاپوی آسایش و پذیرایی از مهمانان هستند. پس از رفع خستگی و صرف یک استکان چای، سفره شام پهن میشود. صاحب خانه که یک راننده تاکسی است، با تدارک نان و کباب زیاد از ما پذیرایی میکند و او خوشحال از این مهمانی. شاید برای اولین بار باشد که خانه این همه مهمان به خود دیده باشد و برای اولین بار بوی کباب در اتاقهای آن میپیچد!
میزبان و برادرش خوشحالتر از مهمانان به نظر میرسند، تعارف میکنند اما هیچ یک از آنان طبق رسمی که دارند، سر سفره نمینشینند تا مهمانان راحت باشند!
شام تمام نشده، صاحب خانه سینیهای بزرگ سیب و پرتقال قاچ شده را وسط سفره قرار میدهد. به همراهان میگویم معنی این کار این است که چیزی از میوهها نباید در سفره بماند و باید مصرف شود...
***
شب که از فرط خستگی سر بر بالین میگذاریم، کار صاحبخانه به دور از چشمان خوابآلود ما شروع میشود. جمع کردن جورابها و شستن آنها به همراه لباسها، تمیز کردن و واکس زدن کفشها، تدارک بساط صبحانه و....
صاحبخانه خودش روی زیراندازی، در آشپزخانه کوچک و نقلی خانه در هوای سرد، استراحت میکند.
سحرخیزی عربها و آغاز تلاش کار روزمره آنان قابل تحسین است. اول صبح وسایلمان را جمع و جور میکنیم و بار و بندیلمان را برمیداریم تا خداحافظی کنیم و از خانه خارج شویم. صاحب خانه بلافاصله سفره را پهن میکند و میگوید: پیش ما عربها شایسته نیست مهمان صبحانه نخورده از خانه خارج شود به خصوص اگر زائر باشد!
او میداند در جای جای شهر و در هر کوچه و پس کوچهای ایستگاههای صلواتی که به آن موکب گفته میشود، بساط صبحانهشان به راه است و از ما پذیرایی خواهند کرد اما آنان رسم و رسومی دارند و در تکریم مهمان و زائر اربعین به آن وفادارند.
پس از صرف صبحانه خداحافظی با اهل خانه کار سختی است. طلب حلالیت از آنان میکنیم. اما درخواستشان این است که در حرم امام رضا(ع) و حرم معصومه(س) برایشان دعا کنیم...
کار به اینجا تمام نمیشود. صاحب خانه ماشین خود و برادرش را آماده میکند تا ما را به حرم منتقل کنند. اصرار و تعارف ما بر عدم ایجاد مزاحمت بیفایده است. وقتی همه مشغول جا به جایی وسایل و سوار شدن هستند، تصمیم میگیرم مبلغی را به میزبان هدیه کنم. اما او غافلگیرم میکند و به دور از چشمان همراهان مرا به گوشهای فرا میخواند و قسم میدهد تا خواستهاش را اجابت کنم!
می گویم: سعی میکنم قول مساعد بدهم ولی نمیدانم خواسته شما چیست؟
مرد دست به جیب میشود و دو بسته اسکناس از جیب دشداشه عربیاش خارج میکند و میگوید: خواهش میکنم این را از من بپذیرید و هزینه سفر کنید!
به هیچ وجه نمیپذیرم. نگاهم که به اسکناسها میافتد بغض گلو مجال حرف زدن را از من میگیرد. نمیتوانم چشم به چشم مرد بدوزم. دست به سینه میگذارم و با تشکر میگویم پول به قدر کافی به همراه داریم و برای این سفر پیشبینی لازم را کردهایم و محبت شما فراموش نشدنی است...
تمام مسیر در فکر فرو میروم. انگار اسکناسهای ربع دیناری که روی هم قرار گرفته بود، هر کدام از آن کرایه یک مسافر است و دست رنج تلاش دیروز این دو برادر بود که میخواست سخاوتمندانه به ما اهدا کند. اسکناسهای ریز و نه چندان درشت! که صفا و صمیمیت مرد را به همراه دارد.
ادامه دارد