kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۴۷۳۷
تاریخ انتشار : ۲۳ مهر ۱۳۹۷ - ۲۰:۵۵
یک اربعین عاشقی (۴)

آستان مولای کریمان




محمد خامه یار
دمدمه‌های غروب به نجف می‌رسیم. نگاهم که به گنبد و بارگاه حرم ملکوتی حضرت علی بن ابی‌طالب(ع) می‌افتد، آرامش عجیبی را احساس می‌کنم و در جایم میخکوب می‌شوم. مثل همه همراهان بی‌اختیار دستانم را روی سینه می‌گذارم و به آقا و مولایم سلام می‌دهم.
زمان سفر طولانی می‌شود. در شرایط عادی و سفرهای قبلی در دیگر ایام سال، از مرز مهران که حرکت می‌کردم، چند ساعتی زودتر به مقصد می‌رسیدم. راه‌بندان مکرر و برپایی موکب‌ها در طول مسیر و اصرار عراقی‌ها برای پذیرایی و پیاده کردن سرنشین ماشین‌ها، موجب این تاخیر پنج، شش ساعته ما در رسیدن به مقصد است. در طول مسیر و حاشیه جاده، موکب‌هایی برپا شده است که در چند سال گذشته خبری از آن نبود. به یاد دارم پس از سقوط صدام که دومین کاروان کمک‌رسانی به مردم عراق را با یازده تریلی به بغداد و کربلا و نجف می‌بردیم، هر جا توقف می‌کردیم، ترافیک و راه‌بندان به وجود می‌آمد و عده‌ای از مردم، اطراف ماشین‌ها جمع می‌شدند و تقاضای کمک می‌کردند و حتی آب شرب و نوشیدنی را می‌خواستند!
یادم می‌آید آن سال وقتی در مسجد امام علی(ع) شهرک شهید صدر بغداد برای بیتوته توقف کردیم، پیرمردی محاسن سفید، پس از نماز مغرب خودش را پای منبر رساند و میکروفن با دست گرفت و حرف‌هایش را با بسم الله.... شروع کرد و در جمع صدها نمازگزار به زبان عربی گفت: برادران دینی‌ام ما وضع خوبی نداریم. ما مثل مسلمانان صدر اسلام در شعب‌ابی‌طالب(ع) به سر می‌بریم و با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنیم. ما هشت سال با ایرانی‌ها جنگیدیم. حالا اولین کشوری که به یاری ما شتافته، ایران است...
 حالا چند سالی از آن دوران می‌گذرد. فراوانی نعمت را می‌بینم و تقاضای عراقی‌ها برای پذیرایی از زائرین. قصه برعکس می‌شود.
راننده خود را مجبور می‌بیند تا در برخی جاها که با اصرار موکب‌داران مواجه می‌شود پا روی پدال ترمز بگذارد و توقف کند. سخاوت عرب‌ها در پذیرایی که با ادب و تواضع و فروتنی همراه است، حد و اندازه ندارد.
***
نزدیک حرم که می‌شویم، راننده ون تا نگاهش به ما می‌افتد فریاد می‌زند:: کوفه، کوفه بیا بالا...
می‌گویم: ما تازه آمدیم. نه زیارت کردیم و نه جای خواب داریم!
راننده با شنیدن حرف‌هایم از ماشین پیاده می‌شود. دستم را محکم می‌گیرد و می‌گوید به امام علی قسم اگر بگذارم جایی بروید. شما زائرید و مهمان من...
می‌گویم: بابا جون شوخی کردم. ما باید بریم زیارت...
می‌گوید: از اینجا تکان نمی‌خورم. عیبی نداره برید زیارت. دو ساعت هم طول بکشه همین‌جا می‌ایستم.
مرد عرب دست توی جیب پیراهن عربی‌اش می‌کند و کاغذی را درمی‌آورد و روی آن اسم و شماره تلفن‌اش را می‌نویسد و به دستم می‌دهد و می‌گوید: اگر اطمینان ندارین که ساک‌هایتان را به من بسپارین، پسرم را به شما می‌سپارم که همراه شما باشه!
او اصرار و پافشاری می‌کند و من از جانب بچه‌ها قول می‌دهم شب مهمانش باشیم. زیارت و آمد و شد ما حدود دو ساعتی طول می‌کشد و راننده کنار خیابان همچنان به انتظارمان می‌ایستد. با اینکه او دو ساعتی منتظر مانده است اما تا نگاهش به ما می‌افتد تبسمی بر لبانش می‌نشیند و چهره‌اش را بشاش‌تر از قبل می‌بینیم. او زیارت قبول می‌گوید و دعوت به سوار شدن می‌کند.
تعداد ما خیلی بیشتر از ظرفیت ماشین است اما راننده اصرار می‌کند فشرده‌تر بنشینیم و مهربان باشیم!
انگار سر و صدا و غر زدن برخی بچه‌ها و دست‌انداز کوچه پس کوچه‌ها راننده را هر لحظه بیشتر به وجد می‌آورد و گاهی با صلواتی صدای او بلندتر از بچه‌ها شنیده می‌شود.
می‌گویم: مزاحمت شدیم اما خوشحالی؟
می‌گوید: آخه وقتی امام علی(ع) به من لطف می‌کنه و افتخار میزبانی زائرین‌اش و فرزندش را به من می‌دهد، چرا خوشحال نباشم؟ و گر نه توی خواب هم نمی‌دیدم که امام(ع) چنین عنایتی به من داشته باشد...           ادامه دارد