به مناسبت سالروز شهادت شهید ناصر کاظمی، فرمانده تیپ ویژه شهدا در غرب
مهتاب تابان کردستان
علی علیجانی
یاد و خاطره شهدای مظلوم کردستان و به ویژه شهدای عملیات غرورآفرین فتحالفتوح آزادسازی جاده سردشت- پیرانشهر در سال ۱۳۶۱را گرامی میداریم.
این عملیات طولانیترین عملیات تاریخ دفاع مقدس بود که قریب به سه ماه به طول انجامید و طرح عملیات را شهید محمود کاوه به عنوان فرمانده عملیات تیپ ویژه شهدا طرح ریزی و اجرا کرد. طی این عملیات 120 کیلومتر جاده سردشت به پیرانشهر و جنگل آلواتان از لوث وجود ضد انقلاب پاکسازی شد. در این عملیات سخت و نفسگیر، دو فرمانده دلاور این تیپ یعنی شهیدان ناصر کاظمی و محمدعلی گنجیزاده به شهادت رسیدند.
درآستانه ششم شهریور که مصادف با سالگرد شهادت ناصر کاظمی که مهتاب تابان شبهای کردستان برای ملت مظلوم آن نواحی بود، خاطراتی ناب و ناگفته از این رادمرد تقدیم نگاهتان میشود.
تکبیر و قامت بستن
برای آزادی کردستان
آبان سال ۱۳۶۰ بود.گردان شماره یک اعزامی از خراسان را برای اجرای عملیات در بانه و سردشت آماده میکردیم. مسئولیت گردان به عهده خودم بود. این گردان، تحت مدیریت ستاد ناحیه کردستان و فرماندهی مستقیم شهید ناصرکاظمی و نظارت سردار جواد استکی و یکی از برادران ارتش به نام سرگرد دستمزد و مسئول آموزش ستاد کردستان برادر مختاری آموزش قرار داشت.
یک روز شهید کاظمی گفت: از نیروهای گردانت بگو. مقاومت سرما را دارند؟
گفتم: تعدادی ازجنوب خراسان، ازطبس و بیرجند و قاین هستند که آنجا گرمسیر است.ولی بقیه از بجنورد و قوچان و شیروان و فریمان و مشهد هستند که فرق میکند. اما قول میدهم تا روز عملیات آنها را آماده کنیم. با ورزش و غذای بهتر و مرکبات و آبلیمو و ویتامین ۳!
گفت: خیلی خوب است.
گفتم: بچهها خیلی ازنظر روحیه خوبند و به شما علاقه خاصی پیدا کردهاند و آماده جانفشانی و ایثارند. شما میتوانید رویشان حساب کنید.
گفت: یک جلسه توجیهی تشکیل بده تا بیام برایشان صحبت کنم.
جلسه را منعقد نمودیم. یک گردان از ما و یک گروهان هم از ارتش در یکی از سولههای لشکر ۲۸ کردستان حاضر شدیم.
عصر بود.ایام محرم و صفر جلسات با قرآن و مداحی برادر قلیلی از فریمان شروع میشد تا اینکه شهید ناصر کاظمی آمد. گفت: نمازم را بخوانم بعد راحت صحبت کنم.
تمام نگاهها به او بود. بیش از 300 نفر به آن جوانمرد و رادمرد رعنا مینگریستند و بعضیها که آوازه او را شنیده بودند لحظهشماری میکردند که ببینندش.
حمزه کردستان به جلو رفت.بعد از اذان و اقامه، چهار مرتبه بلند گفت: الله و الله و الله و الله، و بعد گفت اکبر.
خداوند سبحان را گواه میگیرم از اول عمرم تا آن زمان و از آن زمان تاکنون چنین تکبیرهالاحرامی را ندیده و نشنیدهام. من با نگاهم از چند متر فاصله و حسرت به او اقتدا کردم. و همه نیروها محو این نماز شدند. به گوش دل شنیدم و به دلم برات شد که این تکبیر و قامت آزادی کردستان است و ارتعاش آن را ملائکهالله به تمام کردستان رساندند.
* راوی خاطره: محمدرضا رحمانی
روایتی
از شهادت سردار ناصر کاظمی
مقارن با شروع عملیات آزادسازی جاده سردشت، بنده بیسیمچی سردار علاماتی بودم که به نقطه درگیری که درمحل انبارخوشههای گندم بود رسیدیم. سردار علاماتی گفت: به نیروها بگو بنشینند تا من به محل درگیری بروم، و رفت و با شهید ولینژاد برگشت و به من گفت: شما و گروهانهای دو و سه در اختیار آقای ولینژاد هستید و من با گروهان یک به محل درگیری میروم.
شهید ولینژاد گفت: من به طرف جاده آسفالت و پل رودخانه که سمت جنگل هست میروم شما هم سریع به همانجا حرکت کنید. ما هم با دو گروهان به سمت جاده آسفالت راه افتاده و بعد از پل به شهید ولینژاد ملحق شدیم. او نیروها را از چپ و راست آرایش داد و مدام تاکید میکرد تروریستها همین نزدیکی هستند خیلی مواظب باشید! طولی نکشید که درگیری شروع شد و بعد از ساعتی شهید ولینژاد گفت:با کاوه یا قمی تماس بگیر و بگو دمکراتها خیلی زیاد هستند چکار کنیم؟
موفق به تماس نشدم، تا اینکه از پشت بیسیم صدا آمد که گفت: چکار دارید؟ پرسیدم شما؟ گفت: ناصرم! گفتم با برادر قمی یا کاوه کار ضروری دارم، اگر هستند جواب بدهند. نهایتا با هم بگو مگویی کردیم. مجددا من صدا میزدم: کاوه کاوه، قمی قمی! بعد از چند دقیقه شهید ناصر گفت:بابا به بزرگترت بگو من ناصر کاظمی هستم. من هم شهید ناصر کاظمی را نمیشناختم! به شهید ولینژاد گفتم و او گفت موقعیت رو به ایشان گزارش بده، و شهید ناصر گفت: موقعیت رو بیشتر توضیح بده، گفتم جاده آسفالت بعد از پل به سمت جنگل. شهید کاظمی هم گفت تا ۱۵ دقیقه دیگر دو فروند هلیکوپتر میآیند، سعی کنید با آنها هماهنگ باشید. وقتی نیروها شنیدند، الله اکبر گفتند. خیلی سریع هلیکوپترها رسیدند و پیام دادند: علی علی عقاب و من هم آدرس داده و آنها طی سه مرحله به سمت دمکراتها تیراندازی کردند. گفتند به دلیل نزدیک بودن شما به دمکراتها نمیتوان راکت یا مسلسل شلیک کرد چون احتمالا به شماها آسیب میرسد.
شهید ولی نژاد گفت به کاظمی جریان رو بگو. شهید ناصر کاظمی بعد از شنیدن خبر گفت: خودم میام پیش شما، عقبنشینی نکنید. اما ولینژاد گفت: بگو برادر ناصر نیا ما به سمت پل عقبنشینی میکنیم، که برادر ناصر میگفت حق ندارید عقبنشینی کنید خودم میام پیش شما! تا این رو به شهید ولینژاد گفتم، ایشان گفت:بیسیم چی فرار کن و خودت رو به نیروها برسان. رسیدم به نیروها که اول پل داخل جوی آبی کنار چنارها سنگر گرفته بودند. شهید ولینژاد هم آمد و گفت دمکراتها دارند میرسند، امان شان ندهید. من و شهید کاظمی کنار جاده آسفالت بودیم که دمکراتها رسیدند و درگیری شروع شد. چون دمکراتها بالای ارتفاع و ما پایین بودیم قادر به تیراندازی نبودند و نهایتا اقدام به پرتاب نارنجک کردند و ما هم آسیب پذیر بودیم، که شهید ولینژاد گفت: به برادر ناصر اعلام وضعیت کن و بگو ما باید مجددا به طرف پل از سمت شما عقبنشینی کنیم، اما شهید ناصر با صدای بلند و عصبانی میگفت: من دارم میام نزدیک شما هستم، حق ندارید عقبنشینی کنید. اما شرایط بسیار سخت شد که ولینژاد گفت فرار کن و از سمت کف رودخانه خودت را برسان به نیروها. وقتی به نیروها رسیدیم، خبر مجروح شدن برادر ناصر را شنیدیم که شهید ولینژاد گفت: خودت را برسان به جیپ برادر ناصر و آمبولانس را خبر کن و همانجا بمان، تا من از پیشروی دمکراتها جلوگیری کرده و راه را برای آمبولانس باز کنم. وقتی رسیدم، رفتم کنار برادر ناصر، او پشت فرمان بود. تکیه به خودرو زدم و با بیسیم درخواست آمبولانس کردم، و گفتم مجروح، برادر ناصر کاظمی ست. در حین مکالمه چشمم به کف خودرو افتاد که دیدم خون دارد به چرم پوتین میرسد. دستم را گذاشتم روی زخم که از ناحیه سر سمت چپ بود. درگیری هم همچنان پر شدت ادامه داشت.
منتظر رسیدن آمبولانس بودم که دیدم شهید ناصر دارد تو چشمان من نگاه میکند. احساس کردم قصد دارد حرفی بزند، به همین خاطر دقت کردم چه میخواهد بگوید. دیدم با چشم و پلک به سمت دستم که روی زخمش گذاشته بودم اشاره میکند. گفتم دارم از خونریزی جلوگیری میکنم، ناراحت نباشید الان آمبولانس میرسد.
بعد هم شروع به شهادتین کرد و گفت:خدایا راضیم به امرت الحمدلله و سه مرتبه این جمله را بیان کرد. چشمانش را که به سمت آسمان بود آرام آرام بست. رنگ صورتش کاملا سفید شده بود. همزمان شهید ولی نژاد با آمبولانس رسیدند و شهید ناصر را بردند داخل و آمبولانس حرکت کرد و هوا کاملا تاریک شده بود و در تیررس کامل ضد انقلاب قرار داشت. شهید ولی نژاد دستانش را برد به سمت آسمان و دعا میکرد که آمبولانس را نزنند. درست در زمانی که آمبولانس از جاده شنی به سمت آسفالت و پیرانشهر راه افتاد چند گلوله آرپی جی به سمتش شلیک شد و چون هوا تاریک بود کاملا مشخص بود. ولی نژاد که صحنه رو میدید دستانش رو بالای سرش برده بود و دعا میکرد نزنندش نزنندش بعد هم محکم زد روی سرش و چشمانش رو بست و من دیدم گلوله آرپی جی به آمبولانس نخورد، و گفتم نخورد نخورد شهید ولینژاد بلند شد و گفت الحمدلله.
آن شب خیلی سخت گذشت. شهید ولی نژاد میگفت: برادر کاظمی شهید شد، و من گفتم مگر خبر دادند؟ گفت:نه ولی آنچه که من دیدم، شهید میشود.
*راوی خاطره: علیشیر کرمی