قافلۀ شوق (15)
منصور ایمانی
بازدید که تمام شد، رفتیم به سمت قرارگاه مرکزی «کربلا». فاصلۀ چندانی با اردوگاه نداشت. زمان جنگ، نیروهای اعزامی به جنوب، در آنجا جمع میشدند و بعد آنها را بین مناطق تقسیم میکردند. قبل از انقلاب، اسم این محل «گُلف» بود. میگفتند ساختمانش را آمریکاییها برای استفادۀ خودشان ساخته بودند. بزرگ و با استحکام بود. از معماری و وضعیت اتاقهایش پیدا بود که یانکیها، آن را برای کارهای اطلاعاتی ساخته بودند و چه بسا مثل سفارتخانۀ تهران، اینجا هم لانه جاسوسیشان بود. ساختمان روی تپه نسبتا بلندی قرار گرفته بود و به اطراف کاملااشراف داشت. درختان کهنسال و تنومند، دور تا دور ساختمان را طوری محاصره کرده بودند که مجموعه، از بیرون به زحمت دیده میشد. با شروع جنگ، اینجا را کردند قرارگاه مرکزی، و تصمیمات مهم مثل طراحی عملیاتهای جنگ، توی همین ساختمان گرفته میشد. با ورودمان به قرارگاه، صدای اذان مغرب هم بلند شد. نماز را به جماعت خواندیم. بعد رفتیم تا قسمتهای داخلی قرارگاه را ببینیم. عکس سرداران و امیران شهید، روی دیوارها و ستونها بود. حاج همت، سپهبد صیاد شیرازی، حاج حسین خرازی، نابغۀ دانشگاه ندیدۀ جنگ حسن باقری از جمله علمدارانی بودند که عکسشان از تو میپرسید؛ بعد از شهدا چه کردی؟ پاسخت آماده بود، اما توی جمع بودی و از گفتنش شرم داشتی و خجالت میکشیدی. سرت را پایین میاندازی و توی دلت، به کرده و نکردههایت اقرار میکنی! عجب قصهای، چه تناقض وحشتناکی؟! زیارت قبول زائر، آجرک الله!
بعد از این محاکمه بیسر و صدا، رفتیم تا اتاقهای فرماندهی، مخصوصا اتاق جنگ را از نزدیک ببینیم. جایی که سرداران شهید، در محضر آقا مینشستند و نقشۀ حملههای سرنوشتساز جنگ، مانند فتحالمبین، طریقالقدس، بیتالمقدس، رمضان، و بقیه عملیاتهای زنجیرهایِ والفجر و کربلا را تشریح میکردند. مسئولین قرارگاه، اتاق نسبتا کوچکی را به ما نشان دادند و گفتند: «این همان اتاق مخصوص آقاست که آن زمان به عنوان نماینده امام یا رئیسجمهور از آن استفاده میکردند». کنار در اتاق ایستادم و سرم را از لای آن بردم داخل. یک لحظه از دلم گذشت؛ کاش حضرت آقا الآن توی اتاقشان بودند و عرض ارادتی میکردیم. البته که نبودند. با این حال، در و دیوار اتاق آنقدر حرمت داشت که چند کلمه با آنها حرف بزنی. مگر در تاریخ نخواندهایم که بعضی از درها و دیوارها و ستونها میشنیدند و حرف میزدند؟ مثل در و دیوار خانه زهرا سلاماللهعلیها، یا دیوار خانه خدا، وقتی که برای فاطمۀ بنتاسد شکافته شد تا مولاعلی علیهماالسلام را وضع حمل کند، و یا ستون حنّانه در مسجد پیامبر صلّ اللهعلیه وآله، که به آن تکیه میدادند و زمانی که از مسجد بیرون میرفتند، این ستون از دوری رسول خدا ناله میکرد. به عربی، حنّانه یعنی نالان. در قرارگاه مرکزی کربلا، جلوی اتاق حضرت آقا، ما نیز در و دیواری داشتیم. به قول شیخ اجل:
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
شب شده بود. شعلههایی که از کورههای بلند اهواز به آسمان میرفت، اطرافشان را در شعاعی وسیع روشن کرده بودند. از دور پرواز مرغان کارون، در پرتو شعلهها دیده میشد. باز وقت حرکت کاروان است. این را زنگ تلفن همراهت به تو میگوید. بیآنکه به صفحه تلفن نگاه کنی، میدانی که این تماس، جزئی از عملیات جستوجویی است که توسط معاون پشتیبانی جبهه و جنگ! جناب مهرشاد مدیریت میشود. هر بار که قافله قصد حرکت دارد، حکایت تو حکایت آن برۀ نافرمانی میشود که سر به صحرا میگذارد، اما شبان دلسوز نمیخواهد برۀ سر بههوا، در بیابان گم شود. همه سوار شدهاند، تو هم باشتاب سوار زردقناری میشوی و دل به جاده میسپاری. نه تنها تو، که اهل قافله هم دلهایشان را از دور، به زلف آبادان گره زدهاند.
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جانِ زندهدلان سوخت در بیابانش