قطره شدم که راهی دریا کنی مرا(چشم به راه سپیده)
Email:SEPIDEH@Kayhannews.ir
باز کم است
وسعت سوز مرا زمزمه ســاز کم است
زخمه ســاز مرا فرصـــت آواز کم است
کهکشانیست به هر گوشه چشمت، اما
در هـوای نظـــــــرت قدرت پرواز کم است
با ردیفی که دوچشمـــــــان غریبـــــت دارند
شعــــر موزون تو را قافیــــهپرداز کم است
شهـــــر در غربــــت بیهمنفسی میمیرد
دستهــــــایی که کند پنجرهای باز...کم است
با بهــــــــــــاری که تو با آمـــــدنت آوردی
گر کنم جان به فدای قدمـــــت، باز کم است
سید محمدرضا هاشمیزاده
قطره شدم که...
مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمدهام، درد میکشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گرهها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمیکنم
حق میدهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه خوبی ندادهام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم؛ تو آینهای گم نمیشوی
وقتش شده بیایی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانهات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
علیاکبر لطیفیان
مرا هم، خبر کن
«طاقتم طاق شد، تا بیایی
ماندهام واله، مولا، کجایی
نالهها سردهم، از فراقت
گریهها میکنم، از جدایی
ای مسیحا نفس، جان فدایت
همرهی کن مرا، تا رهایی
بیش از اینم مرنجان، عزیزم
کهنه زخم مرا، کن دوایی
از زمان قدیم گذشته
فطرتم گفته تو، آشنایی
جانم از عشق خود، سربهسر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
****
من کجا، تو کجا صاحب دل
من خطا پیشه، اما تو عادل
من سرا پا گناهم، گناهم
کان عصمت، تو مرد فضائل
من خجل، شرم در عمق جانم
هر کلام تو، آیات کامل
عاشقم، با همه رو سیاهی
توبه و شرم دارم، حمایل
در پی تو برانم، دل خویش
با جواز تو، منزل به منزل
درد هجران خود، مختصر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
****
من یقینم شده، مهربانی
مهر داری، به امت نهانی
تو زمینی نبودی از اول
تو زمین هستیای آسمانی
میشناسم ترا، میشناسم
جان هستی، تو صاحب زمانی
جان عجین گشته با نام پاکت
دل به دنبال خود، میدوانی
این همه عاشق دلشکسته
هر طرف میروی، میکشانی
آمدی؟ پس مرا هم، خبر کن
یک شب از کوچه ما گذر کن
****
ندیدمت، که بگویم: چقدر زیبایی
نیامدی که ببینم، شبیه زهرایی
برای دیدن رویت، ز خواب برخیزم
نوید آمدنت، کی دهد، دلآرایی
دلم هوای تو دارد، بیا که دلتنگم
تو خویش آگهی از راه و رسم شیدایی
نظر بلندتر از تو، نمیشود پیدا
بگویمت: تو همیشه، عزیز دلهایی
غزل برای سرودن، بهانه میخواهد
و تو بهانه الهام این غزلهایی
ندیده، عاشق چشم خمار تو شدهام
دلم شکست، بگو: پس چرا نمیآیی؟
تو از قبیله نیکان روزگارانی
تو از قبیله عشقی، امیر تقوایی
دلم خوش است، تو هستی، به زیر بیرق تو
کشیدهام نفس و، زندهام اهورایی
بیا قسم دهمت، جان مادرت زهرا
بیا بیا، که ببینم، چقدر زیبایی
«فرائی» از نفس افتاده، از ملال فراق
نمانده است دگر، ذرهای شکیبایی»
عبدالمجید فرائی