kayhan.ir

کد خبر: ۱۳۷۶۰۱
تاریخ انتشار : ۳۰ تير ۱۳۹۷ - ۲۰:۴۰

قافله شوق (۱۱)

منصور ایمانی

فاصله دهلران تا شوش ۱۷۰ کیلومتر بود. همراهان زردقناری، حالی شبیه زائرین مدینه‌النبی داشتند که معمولا از شوق زیارت، یا بی‌قرارند و در خود فرورفته و یا به اطراف خیره‌اند. شوش، مدینه اهل قافله بود و حضرت دانیال، نبیّ آن.
 لحظاتی که فضای مینی بوس، از سکوت هم‌سفران سنگین می‌شد، پی می‌بردی که در خود، زمزمه‌ای دارند. توی مسیر، مناطق عملیاتی دیگری مانند «موسیان» و «عین خوش» هم بودند، اما قرار بازدیدِ آنجاها را نداشتیم. بی‌تردید از بین همر‌اهان، آقای نجار مایل بود که این دو منطقه و جایی مثل «سبزآب» را ببیند و خاطراتش را زنده کند. در جنگ به همراه یکی از دوستان مشترک، بیش از یک‌سال در این منطقه بود و همان دوست مشترک، خاطره آن را، قریب سی‌سال پیش برایم تعریف کرده بود، بی آن‌که آن زمان رزمنده‌ای به نام اسماعیل نجار را دیده باشم. شاید اگر با شوش وعده نداشتیم، حضرت اسماعیل‌- استاندار کردستان‌- سر قافله را به طرف عین‌خوش و موسیان کج می‌کرد! کمی مانده تا ساعت ۲ به شوش رسیدیم. دیر کرده بودیم. فرماندار به اتفاق چند نفر از بزرگان قبیلۀ اداری، جلوی یکی از مهمان‌پذیرهای شوش، یعقوب‌وار منتظر قافله یوسف گم‌گشته بود! بیشتر از یک ساعت، از نماز اول وقت می‌گذشت. برای رعایت حال صاحبخانه، به‌قاعده «اول نماز، بعد از نهار» عمل کردیم. غذاخوری کنار رودخانۀ پرآب و سبزرنگِ شوش بود. با همراهان وارد غذاخوری شدم. ولی هوای بهاری و منظره دلنواز رودخانه، وسوسه‌ام کرد و از در پشتی سالن، رفتم بیرون و خودم را به ساحل رساندم. آن سوی آب، قبل از مناظر دیگر، بارگاه حضرت دانیال سلام‌الله‌ علیه و علی رسولنا، شکوهش را به آدم هدیه می‌کرد. لحظاتی بود که دلم را به گنبد و حظیره قدسیِ حضرت دانیال گره زده بودم و در آب سبزرنگ رودِ زیرپایم سیر می کردم که تلفن همراهم زنگ خورد. جناب مهرشاد، که قاصد فرمان استاندار بود، احضارم کرد تا به سالن برگردم. برگشتم. میزها از غذا و مخلفاتش پُر شده بود. روبه‌روی استاندار، کنار آقای ساکی مدیرکل آموزش و پرورش کردستان نشستم. غذایش با غذایی که روی میزها چیده بودند، فرق داشت. کشک بادمجانِ جلوی مدیرکل، با کیفیت خانگی‌اش به آدم گرسنه می‌گفت؛ «من دست‌پخت آشپزباشی این رستوران نیستم!». ردّش را که گرفتم، مشخص شد آقای نجار از کردستان با خودش آورده. دیگر مجبور نبودم کبابِ مرغ ماشینیِ بی‌نفس را سَق بزنم. با ارادتی که از سال‌ها دور داشتم، تتمه کشک‌بادمجان را پیش کشیدم و تهش را درآوردم. سر میز، بین دو سه نفر از اهل کاروان، به‌خاطر غذاهای اضافی، آن‌هم در سال اصلاح الگوی مصرف، بحثی درگرفت و صدای اعتراض بلند شد. مخاطب اعتراض‌ها، استاندار بود. البته غذاهای اسراف شده، دخلی به او نداشت و ضیافت نهار را، میزبان ترتیب داده بود. ضمن آن‌که آقای نجار می‌گفت؛ «کشک بادمجان، غذای دیروزم در سنندج بود، و چون غیر از خودم کسی در خانه نبود، اضافه‌اش را آوردم که ضایع نشود.»
 بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
                 صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی