پیدا شو و بپاش به ظلمت سپیده را (چشم به راه سپیده)
دفتر دلتنگی
دیگر به خلوتهای من یک نم نمیباری
در دفتر دلتنگیام شعری نمیکاری
لحن سکوتت در دلم هر روز یک جورست
قهری؟... نه؟... دلگیری؟... نه؟... آقا! دوستم داری؟
من - بیتعارف - هستیام را از شما دارم
آقا خلاصه مطلبی؛ فرمایشی؛ کاری...
من خواندهام دربارتان یک خیمه سادَهست
جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟
امّا من و این رتبه و این منزلت... هرگز
امّا تو و این بخشش و این مرحمت... آری
توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم
از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری
حسن بیاتانی
تسکین
زین کن به هوای کربلا، مرکب را
بشکاف به تیغ، جادههای شب را
باید برسی میان این منتظران
تسکین بدهی داغ دل زینب را
سارا سادات باختر
کتاب انتظار
تا میان قصههای بغضدار ،صحبت از حوالی ظهور شد
صفحه صفحه کتاب انتظار، با سرشک ندبهام نمور شد
آسمان ابری غزل ببار، ای پیامدار روشنی بتاب
زیر برق دشنه کبود جغد، آفتاب رفته رفته کور شد
عقل سنگ جهل را به سینه زد، عشق هر چه رشته بود پنبه شد
باز هم خدایگان عقل وعشق، تکّه سنگهای بیشعور شد
سامری الهه فریب ساخت، گندم آفرید و باغ سیب ساخت
روی نعش آدمی صلیب ساخت، آدم از تبار خویش دور شد
ابتدای مقدم بهاریت، انتهای عصر جاهلیتست
پس بیا که دختران آرزو، زنده زنده از غمت به گور شد
بهرام امیری
خنده غنچه
خنده غنچه مرا یاد تو میاندازد
در دلم، خانهای از نور خدا میسازد
بس تفاخر کند این باغ به صحرا و به دشت
که به یمن نفست، بر همگان مینازد
جامهات سبز، چمن سبز، همه صحرا سبز
پرچمی سبز، به تکریم تو میافرازد
باغ، خندان و غزلخوان و زمین پر نعمت
همه دشت، به توصیف تو میپردازد
خنده سبز چمنزار، به هنگام بهار
به همه زَردی و هر سَردی و غم میتازد
مست و دل شاد، ز دیدار تو، هر رهگذری
به تماشای تو عالم دل و جان میبازد
مصطفی معارف
مهتاب
وقتی که هوا عطر تو را کم دارد
هر دم نفسی که میرسد دم دارد
در دفتر باز نیمه شب میخواند
مهتاب هوای کوچهها غم دارد
دارد در و دیوار، نگاهی مرموز
انگار که غربت محرّم دارد
در آخر این فصل پر از در به دری
هر سمت دری رو به جهنّم دارد
سیبی که در آستان دل میچرخد
شور و هیجان کام آدم دارد
عشق تو بزرگتر -مهتابتر از هر حجمیست
لبریزی و دیوانه شدن هم دارد
هر جمعه که از عمر زمین میگذرد
با خود غم و اندوه دمادم دارد
هرچند که زخم دارد از رفتن تو
دست و دلش انتظار مرهم دارد
سید مهدی نژادهاشمی
آفتاب گمشده
بی تو شمردهایم هزاران سپیده را
این لحظههای مبهم در هم تنیده را
هر شب برای عشق به چالش كشیدهایم
این چشمهای مضطرب خواب دیده را
امسال در دو سوی خیابان نشان زدیم
این سروهای از غم عشقت خمیده را
ما منتظر كه وصل تو آرامشی دهد
سیلاب بغضهای به باران رسیده را
انگورها شراب شدند و دوا نكرد...
مستی، جنون این همه طاقت بریده را
ای آفتاب گمشده در پشت ابرها
پیدا شو و بپاش به ظلمت سپیده را
شعر فراقت ای گل من از غزل گذشت
طولش مده برای خدا این قصیده را
آقا! برای آمدنت نذر كردهایم
این چشمهای خسته مهدی ندیده را
وحیده افضلی
ذوالفقار خمیده
در گلویم دوباره گل کرده، بغضی از جنس نانوشتنها
شانههایم به لرزه افتادند، در غم زیر بار ماندنها
حرفهایم دوباره تکراریست، زخمهایم دوباره وا شدهاند
اشک بیهودهام عیان میکرد، قصّه آبها و هاوَنها
از سماع درختها پیداست، ضربههای تبر خوش آهنگست
وعده میداد و روی هم میریخت، از سر عاشقان چه خرمنها
فرصت عاشقی میسّر بود، ما ولی بیخیال او بودیم
دور میشد ز دستهای ما، چین افسوسبخش دامنها
چشم آیینهها به دست تواست، ذکر لاسیف همچنان بر جاست
دیرگاهیست طاقتش طاقست، ذوالفقار خمیده تنها
توأمان حماسه و رأفت، سیصد و سیزده نفر همراه
میرسی با نسیم پر برکت، در طلوع خوش شکفتنها
رضا محمدی