گفتوگو با حمید داودآبادی، نویسنده دفاع مقدس
راضی نبودم شهید شوم
مهسا شمسکلائی
در صفحه اینستاگرامش نوشته بود: «جای دوستان خالی، توفیق دست داد تا مشرف بشیم مسجد مقدس جمکران، مثل همیشه مردم مجبور بودند و هستند در سرمای سخت و سوزان، با آب یخ وضو بگیرند. همین که آب را به صورت زدم، ناگهان لرزی در وجودم احساس کردم. اول توجهی نکردم ولی متوجه شدم همین طور اشک از چشمم جاریست. از صبح پنجشنبه احساس کردم یک طرف صورتم حس نداره. تا غروب بیخیال شدم ولی دیدم نه، قضیه جدی است! خلاصه این دو سه روزه بین این درمانگاه و آن دکتر و سی.تی.اسکن و نوار قلب و غیره آن قدر چرخیدم که حالم از دنیا به هم خورد. وقتی با حال خراب از بیمارستان بیرون آمدم، متوجه شدم یک دزد بیمعرفت هم لطف کرده و باطری موتورم را دزدیده است!»
بعد از خواندن این نوشته به ملاقاتش رفتم و پای صحبتهای این جانباز و نویسنده دفاع مقدس نشستم؛ میگوید دیگر دارم به سمت خروج از جوانی میروم، وقتی سوال کردم دماغتان چاق است گفت:
در همان دوران جوانی به لطف خدا تا آنجا که در توانمان بود، از سلامتی، توان جسمی و روحی خودمان برای رسیدن به آرمانهای ارزشمندمان مایه گذاشتیم و خب معلومه حالا باید به ریپ زدن بیفتیم!
یک مقداری کسالت برایم پیش آمده که راستش در ابتدا ترسیدم سکته مغزی باشد! به این دلیل ترسیدم که نمیخواهم سربار دیگران شوم و مشکلی برای کسی، حتی خانوادهام ایجاد کنم. الحمدلله چیز خاصی نیست و ظاهرا یک مریضی فراگیره و اختصاصی ما نیست! پزشکان میگویند یک رگ که از مغزِ نداشتهام به طرف گوش و چشمم میآید، ویروس گرفته و چشم و لب طرف راست صورتم فلج شده است؛ آنها میگویند خوب میشود و به حالت قبل برمیگردد. چه بگویم؛ توکل بر خدا.
* شما این خبر را در صفحه اینستاگرام خود منتشر کردید، حتما اصحاب رسانه و مسئولانی که شما را در این فضا دنبال میکنند از حال شما با خبر شدند؛ کسی جویای احوال شما شد؟
داودآبادی: نه؛ به چه دلیل تماس بگیرند؟ من همیشه گفتم و میگویم «بسیجی خوب، بسیجی مُرده است». به قول معروف «ما الان دیگه نه دل و جیگر قابلی داریم نه سیراب شیردون دندونگیری» که کسی بخواهد حال ما رو بپرسد! خب دوستان سرشون شلوغ است و در راه خدمت به اسلام خیلی مشغله دارند و وقت احوالپرسی از کوچولوها را ندارند.
* نسبت به سایر رزمندهها از جمله افرادی هستید که در فضای مجازی فعالیت مستمر دارد؛ این وابستگی خبری به فضای مجازی به چه دلیل است؟
داودآبادی: بهمن 1365 در سه راه مرگ شلمچه، وقتی تعدادی از مجروحان در یک نفربر میسوختند و هیچ کاری از ما برای نجات آنها برنیامد به خدا گفتم: «راضی نیستم شهیدم کنی؛ فقط بذار من برم تهران، یک ورق کاغذ بده تا در آن بنویسم در سه راه مرگ، بچهها چگونه دلاورانه جنگیدند و غریبانه شهید شدند.»
از همان اواخر جنگ در سال 66، صفحات روزنامههای جمهوری اسلامی و کیهان برای من همان یک ورق کاغذ بود. کتابهایی که تا امروز نوشتم، همان ورق است. صفحات اجتماعی و فضای مجازی برای من حکم همان صفحهای را دارند که خدا من را شهید نکرد تا امروز در آنها از شلمچه، خرمشهر و شهدا بنویسم.
من همواره دنبال رسانه فراگیرتر هستم. البته به هیچ وجه دست از کتاب نوشتن برنمیدارم، چراکه کتاب جانمایه اصلی همین صفحات پرمخاطب مجازی است.
به همین دلیل هم تا به امروز بیش از 30 جلد کتاب نوشتهام و 11 جلد هم زیر چاپ دارم و حدود 50 جلد کتاب هم آماده دارم که اگر انشاءالله عمری بود به مرور آنها را هم منتشر میکنم.
* به او گفتم شما هم از بنیاد شهید حقوق میگیرید و هم از ناشران، با این احتساب وضع مالی خوبی دارید، با همان صورتی که یک طرفش لمس است به سختی مثل همیشگی «حمید داودآبادی» خنده کرد و گفت:
داودآبادی: بنیاد شهید ماهی یک میلیون و 600 هزار تومان پول خونم را بهم میدهد که امیدوارم با این مصاحبه قطعش نکنند! کتاب هم که طبق روال قانونی غالبا ناشران که دوستم هم هستند، 10 درصد حق التالیف میدهند و زمانی خیلی خوش به حالم میشودکه 15 درصد از قیمت پشت جلد کتاب هم بدهند که آن هم بسته به تعداد کتاب، تیراژ و قیمت آن دارد که نهایتا درسال خیلی دست بالا حساب کنیم ماهی یک میلیون تومان حقالتالیف روزی من میشود. مجموعا میتوانم بگویم ماهی دو میلیون و 600 هزار تومان حقوق من است و شاید به نظر شما من وضع مالی خوبی داشته باشم!
از قبل شنیده بودم که اگر درصد جانبازی، جانبازان افزایش پیدا کند به حقوق آنها هم اضافه میشود تا جایی که اطلاع داشتم چند سال پیش مشکلی برای سیستم تنفسی حمید داودآبادی ایجاد شده بود، از او پرسیدم چرا بنیاد شهید درصد جانبازی شما را بالا نمیبرد؟
داودآبادی: چند سال پیش وقتی در بیمارستان بنیاد شهید و امور ایثارگران بستری شدم، دکترهای فوق تخصص تشخیص دادند که من اصلا خواب ندارم و به عبارتی وضعم خراب است. برای همین به بنیاد نامه نوشتند که شدیدا نیازمند به استفاده از دستگاه تنفسیای به نام«C-PAP» هستم. مسئولان بنیاد هم که ظاهرا از نظر علمی و تخصص از چندین دکتر فوق تخصص ریه، اعصاب و غیره بالاتر هستند پس از چندین ماه معطل کردن گفتند که ما تشخیص دادیم این دستگاه به شما تعلق نمیگیرد!
بعدا فهمیدم علت ندادن این دستگاه به امثال بنده این است که اگر این دستگاه به جانباز موردنظر تحویل داده شود، براساس قانون بنیاد شهید درصد جانبازی فرد 15 درصد بالاتر میرود. از آنجایی که حضرات دلشان برای بیتالمال میسوزد و برای اینکه خدایی نکرده جانبازها با گرفتن یک دستگاه تنفسی که برایشان واجب است و حداکثر قیمتش چهار میلیون تومان است، به اختلاس و حقوق نجومی دست نیابند، از دادن آن خودداری میکنند. خب دیگه این هم یک راه حفظ بیتالمال از دست جانبازان است!
* با خودم فکر کردم با این همه درد و بیمهری که در حقش میشود حتما از اینکه روزی با عشق به جبههها رفته پشیمان هست، قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم اکنون در این زمان از اینکه به جنگ و جبهه رفتی پشیمان نیستی؟
داودآبادی: نه! مگر برای این چیزها و اینها رفتم جبهه؟ همان زمان جنگ امثال اینهایی که «نان جبهه را میخوردند و آش دنیا را هم میزدند» فراوان بودند. باورتان میشود در خود جبهه زمان جنگ هم امثال اینها را داشتیم که نان و غذای تازه را به نیروها نمیدادند و میگفتند اسراف میشود!
خودم در عملیات خیبر در منطقه «جفیر» دیدم همین آقایان یواشکی یک کامیون ده هزار کیلویی نان تازهای را که مردم برای جبهه فرستاده بودند و ما التماس میکردیم چرا نانهای تازه را نمیدهید و همش نان خشک میدهید، بردند در بیابان در یک گودال چال کردند که ما نفهمیم!
نانهایی را به ما میدادند که در شرایط نامناسب نگه داشته میشد و کپک زده بودند و ما تصمیم میگرفتیم که همچنان نان خشک آب بزنیم و بخوریم!
آقای داودآبادی قاعدتا دیگر نباید از آرمانهایتان بگویید این همه مشکل در آن زمان و صد برابر آنها در این زمان برای شما و بچههای ناب جبهه به وجود آمده هنوز هم سنگ آرمانهایتان را به سینه میزنید؟
داودآبادی: نه، از آرمانهایم نمیگویم؛ برای آرمانهایم جان میدهم. مگر آرمانها برای ما یک شعار دم دستی و جوگیری بود!؟ ما آرمانهایمان را از اسلام، قرآن و امام(ره) گرفتیم و داریم برایش کار میکنیم. آیا قیام امام حسین(ع) بعد از هزار و 400 سال فراموش و تکراری شده که آرمانهایی که ما در هیئت امام حسین(ع) گرفتیم، کهنه و فراموش بشود!؟ به امید خدا آرمانی که روزی برایش جون میدادیم، امروز حیات و مماتمان همان حس را دارد.
شما در زمان جنگ با اینکه مجروح بودید در برخی از عملیاتها شرکت میکردید. چرا در این دوره به جبهههای حق علیه باطل نمیروید و در پشت کتابهایتان سنگر گرفتید؟
داودآبادی: بزرگترین دغدغه و تاسفی که من دارم و خودم را هیچ زمان نمیبخشم، این است که چرا نتوانستم در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک شرکت کنم.البته آن موقع مجروح بودم ولی چه بسا میتوانستم به جبهه بروم چراکه دفعات بعد با جراحتهای خیلی بدتر و بیشتربه جبههها رفتم. امروز همه تاسفم این است که بخاطر دیابت بالا و مریضی قلب و برخی چیزهای دیگر نمیتوانم مفتخر به همرزمی مدافعین حرم شوم و همواره به آنها غبطه میخورم و در ذلت جاماندن از آنها میسوزم و میسازم و البته سعی میکنم با کتابهایم کمی مرهم بر این زخمها گذارم.
سعی داشت چشمان اشکیاش را نبینم من هم خودم را به ندیدن زدم و سوال کردم: دلت برای دوران جنگ تنگ نشده؟
داودآبادی: برای جنگ اصلا. اتفاقا از جنگ هم بدم میاد و هم میترسم ولی دلم برای بچههای جبهه، همسنگرهای دیروز و خلوصشان تنگ شده است؛ هوس بوی لباس خاکی سنگرهای نمور خیلی در ذهنم هست.
خیلی سنگ همرزمهایش را به سینه میزد! به او گفتم یک سری از همرزمهای تو به جاهای بالا رسیدن و میتوانند از نظر مالی کمکت کنند و یا حتی برای فرزندانت شغل ایجاد کنند؛ شما که هی دم از رفاقت میزنی چرا از آنها کمک نمیگیرید؟
داودآبادی: آنها برای خودشان زحمت کشیدند تا زندگی خوبی دست و پا کنند. انشاءالله که از حلال خودشان باشد. قرار نیست دست گدایی جلوی کسی دراز کنم. آنها دوست داشتند این بشوند و شدند، من هم دوست داشتم این بشوم و شدم. اصلا هم ناراحت نیستم.
خانواده من هم باید با این مسئله کنار بیایند. البته جدا میگویم خیلی برای خانواده کم گذاشتم، ولی خب در توانم همین قدر بیشتر نبود و نیست. میدانید من اصلا با کاغذ اسکناس بیگانهام ولی عاشق کاغذ کتاب هستم!
بهترین رفیق حمید داودآبادی جوانی به اسم «مصطفی کاظمزاده» بود، همیشه برایم سوال بود که آیا توانسته شبیه مصطفی را در این دوران هم پیدا کند یا نه؟ به همین بهانه به عکس روی دیوار اشاره کردم و گفتم از مصطفی بگید؛ تا حالا توانستید رفیقی مثل مصطفی پیدا کنید؟
داودآبادی: خودش را جمع و جور کرد و کتابی را از روی میز برداشت و به کتاب اشاره کرد و گفت: قرار نیست به مصطفی گیر بدید! هر کسی میخواهد داستان ما را بداند برود و کتاب «دیدم که جانم میرود» را بخواند.
ببینید امثال مصطفی امروز در مدافعین حرم زیاد هستند ولی مهم این است که آیا من همان حمید سال 61 هستم که لیاقت دیدن و شناختن آنها را داشته باشم؟
برخی از شهدایی که خیلی تاسف خوردم که چرا آنها را ندیدم و رفیقشان نشدم، شهیدان مدافع حرم «سیدمصطفی موسوی» اهل افغانستان و شهید «عباس کردانی» اهل اهواز است. البته خدا توفیق داد توانستم کتاب یادداشتها و خاطرات عجیب شهید کردانی را به اسم «عباس برادرم» را منتشر کنم، توصیه میکنم این کتاب رابخوانید تا بفهمید مصطفیهای این نسل چه کسانی هستند.
چهره خندانش ناگهان درهم پیچید و بغض کرد. نمیدانستم به چه علت این گونه بغض خود را قورت میدهد؟ علت را جویا شدم، پاسخ داد:
داودآبادی: مگر میشود جلوی من اسم «مصطفی» را بیاورند و بغضم نگیرد؟ این نعمت بزرگ را 35 سال است خداوند رحمان و رحیم به من لطف کرده که حداقل فراموششان نکنم.
آهستهتر از قبل گفتم به یاد مرگ هم هستید؟ لبخند سردی زد و گفت:
داودآبادی: من به مرگ فکر نمیکنم، با مرگ زندگی میکنم. همین چند وقت پیش یک خواب خیلی شیرین و پرمفهوم درباره مرگ دیدم؛ صبح کلی ذوقزده بودم و دلم برای مرگ تنگ شده بود.
به او گفتم بعد از مرگت شهید محسوب نمیشوی. این که لقب شهید نمیگیری دلت را نمیسوزاند؟
داودآبادی: خوب چیزی گفتید، ما هم مرگ عادی داریم و معلوم نیست که شهید بشویم یا نه. شهادت که از ما فراری شده است؛ فقط خدا کند یک مرگ پاک نصیبم شود و عاقبت بخیرشوم و انشاءالله حقالناس گردنم نباشد. امروز این نوع مرگ از شهادت کمتر نیست.
تبلتش را بیرون آورد و به عکس امام خامنهای(مدظله العالی) اشاره کرد و گفت:
داودآبادی: خیلی از افراد سوال میکنند که امام خمینی(ره) را بیشتر دوست دارم یا امام خامنهای (مدظله العالی) را؟ باید به آنها بگویم من با امام(ره) زنده شدم و با آقای خامنهای زندگی سراسر معرفت و عشقم را ادامه دادم.
به دلیل اینکه حمید داودآبادی هم خبرنگار بود و هم نویسنده دفاع مقدس است خواستم تا صحبتی هم با افرادی که در این حوزه قلم میزنند داشته باشد؛ او هم به گفته یکی از استادانش اشاره کرد و گفت:
داودآبادی: به قول استاد عزیزم علیرضا کمرهای «یادمون نره کار فرهنگی جنگ هم باید مثل خود جنگ غیرتی و ناموسی باشه»؛ زمان جنگ ساعت کار و تعطیلی نبود که مثلا بگوییم امروز جمعه است و جنگ تعطیله! همیشه باید در حالت آماده باش، باشیم.
از دغدغه اصلی زندگیش، دلتنگیش، نصیحتش به جوانترها سوال کردم، پاسخ داد:
داودآبادی: دغدغه اصلی من در زندگی، نوشتن و چاپ، توزیع و خوانده شدن است و همین الانِ الان دلم برای خودِ خودِ خدا تنگ شده است؛ به جوانترها نصیحت میکنم که خودتان را دست کم نگیرید. هر کاری دیر رو زود دارد اما سوخت و سوز ندارد، بجای عجله و دویدن بیجا، تامل و تفکر کنید و سپس کار؛ هر کسی خودش را بشناسد، خدای خودش را میشناسد.
حرف آخر؟
داودآبادی: امیدوارم همواره بر این راه ارزشمند پایدار باشم و عاقبت بخیر بشوم و دوستان شهیدم از دیدنم فرار نکنند و قیافهام را بشناسند!